انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 126 از 270:  « پیشین  1  ...  125  126  127  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار


فرس می‌راند نوشروان چو تیری
بره در چون کمانی دید پیری

درختی چند می‌بنشاند آن پیر
شهش گفتا چو کردی موی چون شیر

چو روزی چند را باقی نمانی
درخت اینجا چرا در می نشانی

بشاه آن پیر گفتا حجتت بس
چو کشتند از برای ما بسی کس

که تا امروز ازینجا بهره داریم
برای دیگران ما هم بکاریم

بوسع خود بباید رفت گامی
که در هر گام می‌باید نظامی

خوش آمد شاه را گفتار آن پیر
کفی پر کرد زر گفتا که این گیر

بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز
درخت من ببار آمد هم امروز

چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد
ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد

نداد این کِشت ده سال انتظارم
که هم امروز زر آورد بارم

چو شه را خوشتر آمد این جوابش
زمین وده بدو بخشید و آبش

ترا امروز باید کرد کاری
که بی‌کارت نخواهد بود باری

قدم در راه دین باید نهادن
رعونت بر زمین باید نهادن

اگر مردی محاسن همچو مردان
طهارت جای را جاروب گردان

نداری شرم با این زورِ بازو
نهادن سنگِ خود را در ترازو

تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را
گر از سگ بیش دانی خویشتن را
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ


یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید
که تو به یا سگی وز کس نترسید

مریدانش دویدند آشکاره
که تا آنجا کنندش پاره پاره

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر
بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

نشد معلومم ای جان پدر حال
جوابت چون توان آورد در قال

گر از اوباش راه ایمان برم من
توانم گفت کز سگ بهترم من

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش
چو موئی بود می از سگ من ای کاش

چو پرده بر نیفتادست از پیش
منه بر سگ بموئی منّت از خویش

که گر سگ را میان خاک راهست
ولیکن با تو از یک جایگاهست
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار


مگر معشوق طوسی گرمگاهی
چو بی‌خویشی برون می‌شد براهی

یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بی‌خویشی بزد سنگیش ناگاه

سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور

بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی

نمی‌دانی که بر که می‌زنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ

نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش می‌داریش کم تو

چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست

سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست

بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
SH.M
     
  
زن

 
(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ


یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه
عصا را بر سگی زد در سر راه

چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تگ افتاد

به پیش بوسعید آمد خروشان
بخاک افتاد دل از کینه جوشان

چو دست خود بدو بنمود برخاست
ازان صوفی غافل داد می‌خواست

بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد
کسی با بی‌زبانی این جفا کرد

شکستی دست او تا پست افتاد
چنین عاجز شد وأز دست افتاد

زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر
نبود از من که از سگ بود تقصیر

چو کرد او جامهٔ من نانمازی
عصائی خورد از من نه ببازی

کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا
فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا

بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه
که تو از هر چه کردی شادمانه

بجان من می‌کشم آنرا غرامت
بکن حکم و میفگن با قیامت

وگر خواهی که من بدهم جوابش
کنم از بهر تو اینجا عقابش

نخواهم من که خشم آلود گردی
چنان خواهم که تو خشنود گردی

سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه
چو دیدم جامهٔ او صوفیانه

شدم ایمن کزو نبود گزندم
چه دانستم که سوزد بند بندم

اگر بودی قباپوشی درین راه
مرا زو احترازی بودی آنگاه

چو دیدم جامهٔ اهل سلامت
شدم ایمن ندانستم تمامت

عقوبت گر کنی او را کنون کن
وزو این جامهٔ مردان برون کن

که تا از شرِّ او ایمن توان بود
که از رندان ندیدم این زیان بود

بکش زو خرقهٔ اهل سلامت
تمامست این عقوبت تا قیامت

چو سگ را در ره او این مقامست
فزونی جُستنت بر سگ حرامست

اگر تو خویش از سگ بیش دانی
یقین دان کز سگی خویش دانی

چو افگندند در خاکت چنین زار
بباید اوفتادن سر نگون سار

که تا تو سرکشی در پیش داری
بلاشک سرنگونی بیش داری

ز مُشتی خاک چندین چیست لافت
که بهر خاک می‌بُرّند نافت

همی هر کس که اینجا خاک تر بود
یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود

چو مردان خویشتن را خاک کردند
بمردی جان و تن را پاک کردند

سرافرازان این ره زان بلندند
که کلّی سرکشی از سرفگندند
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع


چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد

چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه

زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار

که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای

بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک

زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور

که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست

مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا

کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان

که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه

میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم

چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند

چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت

که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش سوم ۩


المقالة الثالثة


پسر گفتش که زن زانست مقصود
که فرزندی شود شایسته موجود

که چون کس راست فرزند یگانه
بماند ذکر خیرش جاودانه

اگر فرزند من آگاه باشد
مرا فردا شفاعت خواه باشد

چو فرزند خلف آید پدیدار
بصد جانش توان گشتن خریدار

همه کس را چنین فرزند باید
به فرزندم چنین پیوند شاید


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش که فرزندست مطلوب
ولی وقتی که نبود مرد معیوب

کسی کو مبتدی باشد درین کار
گر آید هیچ فرزندش پدیدار

شود معیوب و پس مفعول گردد
ز سرّ معرفت معزول گردد

ترا گر دین ابراهیم باشد
بقربان پسر تعلیم باشد
SH.M
     
  
زن

 
(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش


مگر یک روز ابراهیم ادهم
بپرسید از یکی درویش پُر غم

که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز

بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان

چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد

به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب

دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد

اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی

اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت شیخ گرگانی با گربه


جهان صدق شیخ گورگانی
که قطب وقت خود بود از معانی

یکی گربه بدی در خانقاهش
که دیدی شیخ روزی چند راهش

مگر در دست و در پای از ادیمش
غلافی کرده بودندی مقیمش

که تا چون می‌رود هر لحظه از جای
نه دست او شود آلوده نه پای

زمانی در کنار شیخ رفتی
زمانی بر سر سجّاده خفتی

چو بودی ساعتی در دادی آواز
که تا خادم بر او آمدی باز

بدست خود ببستی دستوانش
وز آنجا آن زمان کردی روانش

بمطبخ بود مأواگه گرفته
نبودی گوشتی از وی نهفته

نبُردی هیچ چیز از پخته و خام
مگر چیزی که دادندی بهنگام

امین خانقاه و سفره بودی
ندیدی کس که چیزی در ربودی

مگر یک روز در مطبخ شبانگاه
زتابه گوشتی بربود ناگاه

به آخر خادم او را چون طلب کرد
بسی گوشش بمالید و أدب کرد

بیامد گربه پیش شیخ دیگر
نشست از خشم در کُنجی مجاور

طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه
بگفتش خادم آنچ افتاد در راه

بخواند آن گربه را شیخ وفادار
بدو گفتا چرا کردی چنین کار

مگر آن گربه بود آبستن آنگاه
شد و آورد سه بچّه به سه راه

به پیش شیخشان بنهاد برخاک
درختی دید آنجا سخت غمناک

ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست
نظر بگشاد و لب از بانگ در بست

چو شیخ آن دید از خادم برآشفت
تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت

که گربه معذور بودست
ز خورد خویشتن بس دور بودست

ازو این که ترک ادب بود
ولی از احتیاجش این طلب بود

کسی را در ضرورة گر مقامست
شود حالی مُباحش گر حرامست

برای بچّه کم از عنکبوتی
برآرد از دهان شیر قوتی

ز گربه آنچه کرد او نه غریبست
که پیوند بچه کاری عجیبست

ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد
غم یک بچّه در خاطر نگردد

بخادم گفت شیخ کار دیده
که هست این بی‌زبان تیمار دیده

ز چشم تو باستادست بر شاخ
باستغفار گردد با تو گستاخ

همی خادم ز سر دستار بنهاد
بر گربه باستغفار استاد

نه استغفار او را هیچ اثر بود
نه در وی گربه را روی نظر بود

به آخر شیخ شد حرفی برو خواند
شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند

فرود آمد ز بالا گربه ناگاه
به پای شیخ می‌غلطید در راه

خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل آتشی چون شمع برخاست

همه از گربهٔ هم رنگ گشتند
به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند

اگر صد عالمت پیوند باشد
نه چون پیوند یک فرزند باشد

کسی کو فارغ از فرزند آمد
خدای پاک بی‌مانند آمد
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت ترسا بچه


یکی ترسای تاجر بود پر سیم
که او را خواجگی بودی در اقلیم

یکی زیبا پسر او را چنان بود
که آن ترسا بچه شمع جهان بود

بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت
گل نازک لب خندان ازو یافت

نقابش چون ز رخ باز اوفتادی
بشب در روز آغاز اوفتادی

چو شست زلف مشکین تار بستی
همه عشّاق را زنّار بستی

ز بس کژی که زلف او نمودش
سر یک راستی هرگز نبودش

چو کردی حرب مژگانش بحربه
فرو دادی دو گیتی را دو ضربه

چو ابرویش بزه کردی کمان را
ز تیرش بیم جان بودی جهان را

شکر پاشیدن از لب مذهبش بود
که دارالملک شیرینی لبش بود

کنار عاشقان از لعل خندانش
چو دریائی شده از دُرِّ دندانش

مگر بیمار شد آن زندگانی
بمُرد القصّه در روز جوانی

پدر از درد او می‌کُشت خود را
بدر افکند هم جان هم خرد را

به آخر چون بشُست و کرد پاکش
مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش

چنین گفت او که گشت امروز ما را
ز مرگ این پسر دین آشکارا

که البتّه خدا را نیست فرزند
مبرّاست از زن و از خویش و پیوند

که گر او را یکی فرزند بودی
بداغ من کجا خُرسند بودی

بدانستم که جز بی‌علّتی نیست
کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت پیر که پسر صاحب جمال داشت


یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت
که با روی نکو خُلق و هنر داشت

پدر کو را چنان پنداشته بود
حساب از وی بسی برداشته بود

به آخر مرد و جان آن پدر سوخت
چه می‌گویم جگر کو صد جگر سوخت

پدر بی‌خود پی تابوت می‌شد
که هم حیران و هم مبهوت می‌شد

چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد
دلی پُر درد سر بر آسمان کرد

چنین گفت ای که پیوندت نبودست
تو معذوری که فرزندت نبودست

فراغت داری از درد من آنگه
که هستی از پس پرده منزّه

گر استغفار بی پایان ندیدی
حدیث کلبهٔ احزان شنیدی

پسر را چاه و زندانست آنجا
پدر را بیت الاحزانست اینجا

اگر همچون تو پیوندش نبودی
نبودی شک که مانندش نبودی

پسر را با پدر چل سال پیوست
چرا سعی بدو ندهد دمی دست

اگر خطّی بود آن جز خطا نیست
وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 126 از 270:  « پیشین  1  ...  125  126  127  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA