انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 128 از 270:  « پیشین  1  ...  127  128  129  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
۩ بخش پنجم ۩


المقالة الخامسة


دوُم فرزند آمد با پدر گفت
که من در جادوئی خواهم گهر سفت

ز عالم جادوئی می‌خواهدم دل
مرا گر جادوئی آید به حاصل

تماشا می‌کنم در هر دیاری
بشادی می‌زیم بر هر کناری

گهی در صلح باشم گاه در حرب
بوَد جولانگه، من شرق تا غرب

زمانی خویشتن را مرغ سازم
زمانی همچو مردم سرفرازم

زمانی کوه گیرم چون پلنگان
زمانی بحر شورم چون نهنگان

همه صاحب جمالان را به بینم
درون پرده با هر یک نشینم

بهر چیزی که باید راه یابم
ز ماهی حکمِ خود تا ماه یابم

درین منصب تأمّل کن نکو تو
ازین خوشتر کرا باشد بگو تو


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش که دیوت غالب آمد
دلت زان جادوئی را طالب آمد

که از دیوت گر این حاصل نبودی
ترا این آرزو در دل نبودی

اگر زین دیو بگذشتی برستی
وگرنه مُدبری شیطان پرستی

نداری از خدا آخر خبر هیچ
که کار دیو می‌خواهی دگر هیچ

خدا را گردهٔ ندهی بدرویش
هوا را باز گیری صد ره از خویش

سخی باشی ریا را و هوا را
ولیکن دوزخی باشی خدا را
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت شبلی با مرد نانوا


مگر بودست جائی نانوائی
که بشنید او ز شبلی ماجرائی

بسی بشنیده بود آوازهٔ او
ندیده بود روی تازهٔ او

بسی در شوق او بنشسته بودی
که او را عاشقی پیوسته بودی

نبود او عاشقش از روی دیدن
ولیکن عاشقش بود از شنیدن

مگر یک روز شبلی گرمگاهی
در آمد گرم رو ازدور راهی

بر آن نانوا شد تا خبر داشت
وزان دُکّان او یک گرده برداشت

کشید از دست او آن نانوا نان
که ندهم مر ترا ای بی نوا نان

ندادش نان و شبلی زو گذر کرد
کسی آن نانوا را زو خبر کرد

که او شبلیست، گر تو سازگاری
چرا یک گرده را زو باز داری

دوید آن نانوا ره تا بیابان
ازان تشویر پشت دست خایان

بصد زاری بپای او درافتاد
بهر ساعت بدستی دیگر افتاد

بسی عذرش نمود و کرد اعزاز
که تا آن را تدارک چون کند باز

چو در ره دید شبلی گفتش آنگاه
که گر خواهی که آن برخیزد از راه

برو فردا و دعوت ساز ما را
بیک ره مجمعی کن آشکارا

برفت آن نانوا القصّه حالی
فرو آراست قصری سخت عالی

یکی دعوت به زیبائی چنان کرد
که صد دینارِ زر در خرجِ آن کرد

نچندان کرد هر چیزی تکلّف
که کس را می‌رسید آنجا تصرّف

ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد
که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد

بآخر چون همه بر خوان نشستند
دعا چون گفت شبلی باز گشتند

عزیزی بود بس شوریده حالی
ز شبلی کرد آن ساعت سؤالی

که نه خوبی شناسم من نه زشتی
بگو تا دوزخی کیست و بهشتی

جوابی داد شبلی آن اخی را
که گر خواهی که بینی دوزخی را

نگه کن سوی صاحب دعوت ما
که دعوت ساخت بهر شهرت ما

نداد او گردهٔ بهر خدا را
ولیکن داد صد دینار ما را

کشید از بهر شبلی صد غرامت
بحق یک گرده ندهد تا قیامت

که گر یک گرده دادی بی درشتی
نبودی دوزخی بودی بهشتی

کنون گر دوزخی خواهی نگه کن
همه آبش همه نانش سیه کن

اگر خواهی که باشی دوزخی تو
چنین کن تا شوی مرد سخی تو

خدا را گر پرستی تو باخلاص
بکن جهدی که گردی از ریا خاص

برای سگ توانی بود هاجر
برای حق نه باشی اینت کافر
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت مرد نمازی و مسجد و سگ


شبی در مسجدی شد نیک مردی
که در دین داشت اندک مایه دردی

عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز
که نبوَد جز نمازش کار تا روز

چو شب تاریک شد بانگی برآمد
کسی گفتی بدان مسجد درآمد

چنان پنداشت آنمرد نمازی
که هست آن کاملی در کارسازی

بدل گفتا چنین جائی چنین کس
برای طاعت حق آید و بس

مرا این مرد نیکو هوش دارد
نماز و طاعتم را گوش دارد

همه شب تا بروزش بود طاعت
نیاسود از عبادت هیچ ساعت

دعا و زاری بسیار کرد او
گهی توبه گه استغفار کرد او

بجای آورد آداب و سُنن را
نکو بنمود الحق خویشتن را

چو صبح صادق از مشرق برآمد
وزان نوری بدان مسجد درآمد

گشاد آن مرد چشم آنجا نهفته
یکی سگ بود در مسجد بخفته

ازان تشویر خون در جانش افتاد
چو باران اشک بر مژگانش افتاد

دلش بر آتش حجلت چنان سوخت
که از آه دلش کام و زبان سوخت

زبان بگشاد گفت ای بی ادب مرد
ترا امشب بدین سگ حق ادب کرد

همه شب بهرِ سگ در کار بودی
شبی حق را چنین بیدار بودی

ندیدم یک شبت هرگز باخلاص
که طاعت کردی از بهر خدا خاص

بسی سگ بهتر از تو ای مرائی
ببین تا سگ کجا و تو کجائی

ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
نداری شرم آخر ازخدا تو

چو پرده برفتد از پیش آخر
چه گوئی با خدای خویش آخر

کنون چون پایگاهِ خود بدیدم
امید از کارِ خود کلّی بریدم

ز من کاری نیاید در جهان نیز
وگر آید سگان را شاید آن نیز

چرا خواهی حریف دیو بودن
ز نقش و از صفت کالیو بودن

ازین ظلم آشیان دیو بگریز
وزین زندانِ پر کالیو بگریز

چه می‌خواهی ازین دجّال با نان
چه می‌جوئی ازین مهدی نمایان

ترا چون دشمنی از دوستانست
خسک در راه تو از بوستانست

بسی دجّالِ مهدی روی هستند
که چون دجّال از پندار مستند

پی دجّال جادو چند گیری
نه وقت آمد که آخر پندگیری

اگر آخر زمان زین ناتمامی
پی دجّال گیرد هفت گامی

چنین نقلست از دانندهٔ راز
که نتواند که زو گردد دمی باز

متابع گردد او را در همه حال
بماند جاودان در خیلِ دجّال

کسی کو هفت گامی کان نه دینست
پی دجّال برگیرد چنین است

کسی هفتاد سال از مکر و تلبیس
نهد گام ای عجب بر گامِ ابلیس

چو ابلیسست دجّالی که او راست
ندانم چون بوَد حالی که او راست

چو دجّالت یکی دیوست مکّار
یکی دنیا یکی نفس ستمگار

کسی با این همه دّجالِ سرکش
چگونه زو برآید یک نفس خوش

بسا مهدی دل پاکیزه رفتار
کزین دجّالِ دنیا شد گرفتار

بسا خونا که این دجّال کردش
نه روزی ده هزاران سال کردش
SH.M
     
  
زن

 
(۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا


مسیح پاک کز دنیا علو داشت
بسی دیدار دنیا آرزو داشت

مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور
بره در پیر زالی دید از دور

سپیدش گشته موی و پشتِ او خم
فتاده جملهٔ دندانش از هم

دو چشمش ازرق و چون قیر رویش
نجاست می‌دمید از چار سویش

ببر درجامهٔ صد رنگ بودش
دلی پر کین میان چنگ بودش

بصد رنگی نگارین کرده یک دست
دگر دستش بخون آلوده پیوست

بهر موییش منقار عُقابی
فرو هشته بروی او نقابی

چو عیسی دید او را گفت ای زال
بگو تا کیستی ای زشتِ مختال

چنین گفت او که چون بس راستی تو
منم آن آرزو که خواستی تو

مسیحش گفت تو دنیای دونی
منم گفتا چنین باری تو چونی

مسیحش گفت چون در پردهٔ تو
چرا این جامه رنگین کردهٔ تو

چنین گفت او که در پرده ازانم
که تا هرگز نه بیند کس عیانم

که گر رویم بدین زشتی به بینند
کجا یک لحظه پیش من نشینند

ازان این جامه رنگین کرده‌ام من
که گم ره عالمی زین کرده‌ام من

مرا چون جامه رنگارنگ بینند
همه ناکام مهر من گزینند

مسیحش گفت ای زندانِ خواری
چرا یک دست خون آلوده داری

جوابش داد کای صدر یگانه
ز بس شوهر که کُشتم در زمانه

مسیحش گفت پس ای زال سرمست
نگار از بهرِ چه کردی تو بر دست

چنین گفت او که چون شوهر فریبم
بسی باید نگار از بهرِ زیبم

مسیحش گفت چون کُشتی جهانی
بر ایشان رحمتت نامد زمانی

چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم

مسیحش گفت چندان ای پریشان
که ناری اندکی شفقت بر ایشان

چنین گفت او که من شفقت شنودم
ولی بر هیچکس مُشفق نبودم

منم در گردِ عالم هر زمانی
که می‌افتد بدام من جهانی

همه کس را گلوگیر آمدم من
مُرید خویش را پیر آمدم من

ازو عیسی عجب ماند و چنین گفت
که من بیزار گشتم از چنین جفت

ببین این احمقان بیخبر را
که می‌خواهند دنیا یکدگر را

نمی‌گیرند عبرت زین بلایه
نمی‌سازند از تسلیم مایه

دریغا خلق این معنی ندیدند
که دین از دست شد دنیا ندیدند

چو حرفی چند گفت آن پاکِ معصوم
بگردانید روی از دنیی شوم

چو مُرداریست این دنیای غدّار
تو چون سگ گشتهٔ مشغول مردار

چو در بند سگ و مردار باشی
پس از هر دو بتر صد بار باشی

گر این سگ می‌نگردد سیرِ مردار
تو زین سگ می‌نگردی سیر یکبار

اگر بندش کنی زو رسته باشی
وگرنه روز و شب زو خسته باشی
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی


یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست ویک روزن فرو کرد

در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار

مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن می‌گشت ناگاه

زهر سوئی بسی می‌دادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز

علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد

بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی

چه می‌خواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست

که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری

زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر

سگی من دیده‌ام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده

درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم

که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد

منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده

تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی

سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا

چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل

دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست

ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه

ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت

چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا

ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه

ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد

ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت

بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه

که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین می‌بینی چوخورشید

ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست

سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست

بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد

که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد

ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی

تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی

نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار

زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت مرد ترسا که مسلمان شد


یکی ترسا مسلمان گشت و پیروز
بمی خوردن شد آن جاهل دگر روز

چو مادر مست دید او را ز دردی
بدو گفت ای پسر آخر چه کردی

که شد آزرده عیسی زود ازتو
محمّد ناشده خشنود از تو

مخنّث وار رفتن ره نکو نیست
که هر رعنا مزاجی مرد او نیست

بمردی رَو دران دینی که هستی
که نامردیست در دین بت پرستی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه


عمر یک جزو از توریت بگرفت
پیمبر چون چنان دیدش چنین گفت

که با توریت ممکن نیست بازی
مگر خود را جهود صرف سازی

جهود صِرف باید بود ناکام
که بهتر آن جهود از مردم خام

نه اینی و نه آن اینت حرامست
که در دین ناتمامی ناتمامست

تو نه در کفر و نه در دین تمامی
بگو آخر که تو در چه مقامی
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت گبر که پُل ساخت


یکی گبری که بودی پیر نامش
که جِدّی بود در گبری تمامش

یکی پُل او زمال خویشتن کرد
مسافر را محبّ از جان و تن کرد

مگر سلطانِ دین محمود یک روز
بدان پُل در رسید از راه پیروز

یکی شایسته پُل از سوی ره دید
که هم نیکو و هم بر جایگه دید

کسی راگفت کین خَیری بلندست
که بنیاد چنین پُل اوفکندست

بدو گفتند گبری پیرنامی
ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی

بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن

بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو
بهای آن ز من بستان بکل تو

که چون گبری تو جانت بی درودست
ترا چونین پُلی زان سوی رودست

وگر نستانی این زر بگذری تو
کجا با من به پُل بیرون بری تو

زبان بگشاد آن گبر آشکاره
که گر شخصم کند شه پاره پاره

نه بفروشم نه زر بستانم این را
که این بنیاد کردم بهر دین را

شهش محبوس کرد و در عذابش
نه نانی داد در زندان نه آبش

بآخر چون عذاب از حد برون شد
دل گبرش بخاک افتاد وخون شد

بشه پیغام داد و گفت برخیز
درآور پای این ساعت بشبدیز

یکی اُستاد بَر با خود گرامی
که تا پل را کند قیمت تمامی

ازین دلشاد شد شاه زمانه
سوی پل گشت باخلقی روانه

چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار
بران پل ایستاد آن گبر هشیار

زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه
تو اکنون قیمت این پل ز من خواه

هلاک خود درین سر پُل کنم ساز
جواب تو دران سر پل دهم باز

ببین اینک بها ای شاهِ عالی
بگفت این و بآب افتاد حالی

چو در آب اوفکند او خویشتن را
ربودش آب و جان در باخت و تن را

تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت
چو آن بودش غرض با این نپرداخت

در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین او ناید شکستی

ولی تو در مسلمانی چنانی
که بربودست آبت جاودانی

چو گبری بیش دارد از تو این سوز
مسلمانی پس از گبری بیاموز

که خواهدداشت در آفاق زَهره
که پیش حق برد نقد نبهره

قیامت را قوی نقدی بباید
که آن معیار ناقد را بشاید

در آن ساعت که از جسم تو جان شد
دلی پر بت بر حق چون توان شد

بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست

اگر پای کسی را خفتن آید
ازو کی سوی منبر رفتن آید

چو نتوان شد بمنبر پای خفته
بحق نرسد دلی بر جای خفته

اگر یک دم کسی بیدار باشد
چه گر یکدم بود بسیار باشد

همه عمرت بغفلت آرمیدی
زمانی روی بیداری ندیدی

کرا خوابی چنین بی برگ باشد
که چون بیدار گردد مرگ باشد

غم خویشت چو نیست ای مرد آخر
غم تو پس که خواهد خورد آخر

بکَش بی سرکشی باری که داری
بدست خویش کن کاری که داری

که کس غم خواری کار تو نکند
دمی حمّالی بار تو نکند
SH.M
     
  
زن

 
(۸) سؤال مرد درویش از جعفر صادق


مگر پرسید آن درویش حالی
بصدق از جعفر صادق سؤالی

که از چیست این همه کارت شب و روز
جوابش داد آن شمع دلفروز

که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد
کسی روزی من چون من نمی‌خورد

چو کار من مرا بایست کردن
فکندم کاهلی کردن ز گردن

چو رزق من مرا افتاد ز آغاز
مرا نه حرص باقی ماند و نه آز

چو مرگ من مرا افتاد ناکام
برای مرگ خود برداشتم گام

چو در مردم وفائی می‌ندیدم
بجان و دل وفای حق گزیدم

جزین چیزی که می‌پنداشتم من
چو می‌پنداشتم بگذاشتم من

نمی‌دانم که تو با خود بس آئی
ز چندین تفرقه کی واپس آئی

سه پهلوست آرزوهای من و تو
تو می‌خواهی که گردد چار پهلو

چو کعبه یک جهت شو گر زمائی
بسان کعبتین آخر چرائی

ترا نه بهر بازی آفریدند
ز بهر سرفرازی آفریدند

مده از دست عمر خویش زنهار
مخور بر عمر خود زین بیش زنهار

نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت
ترا در خواب جیب عمر بشکافت

ازان ترسم که چون بیدارگردی
نبینی هیچ نقد و خوار گردی

همه کار تو بازی می‌نماید
نمازت نانمازی می‌نماید

نمازی کان بغفلت کردهٔ تو
بهای آن نیابی گِردهٔ تو
SH.M
     
  
زن

 
(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد


یکی مجنون که رفتی در ملامت
بدو گفتند فردای قیامت

کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی می‌کند شیب و فراز او

بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن

جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد

که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی

اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت

نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت دیوانه و نماز جمعه


یکی دیوانه بود از اهل رازی
نکردی هیچ جز تنها نمازی

کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت

امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز

کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید

که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع

چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود

چو در الحمد گاوی می‌خرید او
ز من هم بانگِ گاوی می‌شنید او

چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او می‌کند من می‌کنم نیز

کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل

خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم

چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز

ندارم گاو گاوی می‌خریدم
که از پس بانگ گاوی می‌شنیدم
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 128 از 270:  « پیشین  1  ...  127  128  129  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA