انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 130 از 270:  « پیشین  1  ...  129  130  131  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
۩ بخش هفتم ۩


المقالة السّابعة


پسر گفتش که این کاری بلندست
که داند تا علو عشق چندست

بقدر مایه برتر می‌توان شد
بیک یک پایه بر سر می‌توان شد

چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد آخر بیک روز

بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا

خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار می‌باید بسر برد

چو این می‌خواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش که چیزی بایدت خواست
که آن در حضرت عزت بود راست

که گر لایق نباشد آنچه خواهی
ترا آن چیز نبوَد جز تباهی
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست


ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقّم درآموز

مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی

بسی آن مرد سوگندانش برداد
که می‌باید ازین نامم خبر داد

چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت

مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر می‌کرد چون بادی شتابان

میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید

که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی

بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست

چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود

پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می‌زد از چشمش زبانه

بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت

بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش

هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود

چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت

که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار

ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست

تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری

چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است

چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت ابرهیم علیه السلام با نمرود


مگر نمرود را چون هشتصد سال
برآمد تیره شد حالی برو حال

اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود

یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست

بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست

همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر

که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی

خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را

بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش

خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر

که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی

که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید

بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند

چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند

چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت مرد ترسا و شیخ بایزید


یکی ترسا میان بسته بزنّار
به پیش بایزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنّار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار
بسی بگریست شیخ آنجایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زانکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بندِ زنّار از میانش
بیکدم سود گرداند زیانش
گر آن زنّار بندد بر میانم
چه سازم چون کنم، گریان ازانم
گر این زنّار کین دم کرد پاره
ببندد دیگری را چیست چاره
اگر زنّار بگسستن خطا نیست
چرا زنّار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شود این کار چونست
گر آنجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون برفرازی
وگر خود را وطن در چاه سازی
وگر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگرداند نه آغاز
ترا گر بی سری ور سرفرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت دیوانه که سر بر در کعبه می‬زد


یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز
شبی در پیش کعبه بود تا روز

خوشی می‌گفت اگر نگشائیم در
بدین در همچو حلقه می‌زنم سر

که تا آخر سرم بشکسته گردد
دلم زین سوز دایم رسته گردد

یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه
که پُر بت بود این خانه دو سه راه

شکسته گشت آن بتها درونش
شکسته گیر یک بت از برونش

اگر می بشکنی سر از برون تو
بتی باشی که گردی سرنگون تو

درین راه ازچنین سر کم نیاید
که دریا بیش یک شبنم نیاید

بزرگی چون شنید آواز هاتف
بدان اسرار شد دزدیده واقف

بخاک افتادو چشمش خون روان کرد
بسی جان از چنین غم خون توان کرد

چو با او هیچ نتوانیم کوشید
نمی‌باید بصد زاری خروشید
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت ایّوب علیه السلام


چنین نقلست کایّوب پیمبر
که عمری در بلائی بود مضطر

هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه می‌باشی، بنال از جان غمناک

که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی

اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری

چنان تقدیر گردانست پرگار
زوَی کس نیست یک نقطه خبردار

نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت یوسف همدانی علیه الرحمة


چنین گفتست آن شمع دلفروز
همه دان یوسف همدان یکی روز

که یوسف را چنین گفتند احرار
که ای کرده زلیخا را دل افگار

زنی شد عاجز و بی یار مانده
زبی تیماریت بیمار مانده

ببردی دل ازو در زندگانی
اگر بازش دهی دل می‌توانی

چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز
نبردم من دل آن پیر عاجز

نه ازدل بردن او هستم آگاه
نه هم جستم بقصد دلبری راه

مرا نه با دل او کار بودست
نه در من هرگز این پندار بودست

مرا گوئی که اکنون بیست سالست
که دل گُم کرده‌ام این خود محالست

کسی کو از دل خود نیست آگاه
چگونه در دل دیگر برد راه
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت زلیخا


عزیزی از زلیخا کرد درخواست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست

که گر این دل تو داری می‌کنی ناز
اگر می‌خواهی از یوسف تو دل باز

زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست

نمی‌دانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد

چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد

چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست

کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه

زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد

پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک

که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه

چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد

اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
SH.M
     
  
زن

 
(۸) تمثیل


بزرگی گفت ازل همچون کمانست
هزاران تیر هر دم زو روانست

ز دیگر سو ابد آماجگاهی
نه زین سو و نه زان امکانِ راهی

همی هر تیر کآید از کمان راست
عنایت بود تیر انداز را خواست

ولی هر تیر کآید کوژ از راه
همی بر تیر نفرین بارد آنگاه

ازین حالی عجبتر می‌ندانم
دلم خون گشت دیگر می‌ندانم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۹) حکایت ابوبکر سفاله


چنین گفتست بوبکر سفاله
که با او هست پیوسته حواله

همی گویند در آبم نشانده
که هرگز تر مگرد ای باز مانده

که گرچه غرقهٔ امّا چنانی
که گر تر گردی از تر دامنانی

مشو تر گر چه در آبی همیشه
درین معرض چه سنجد شیر بیشه

که داند تا درین اندوه مردان
چگونه زار در خونند گردان

اگر این درد بودی حاصل تو
جهانی خون گرفتی ازدل تو
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه


در آن ویرانه شد محمود یک روز
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز

کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده

بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی

نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد

شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری

زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز

گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی

ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی

که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز

ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند

چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او

تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه

بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 130 از 270:  « پیشین  1  ...  129  130  131  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA