انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 131 از 270:  « پیشین  1  ...  130  131  132  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱۱) حکایت درخت بریده


درختی سبز را ببرید مردی
برو بگذشت ناگه اهل دردی

چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند

ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه

هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار

ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت

بدام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را

چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه

ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم بجز مردم نخوردی

ز تو گر مرغ و حیوان می‌گریزند
چو زیشان می‌خوری زان می‌گریزند
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما


حسن یک روز رفت از بصره بیرون
به پیش رابعه آمد بهامون

بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو

حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند

حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد

بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه

ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند

ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی

درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر

بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم

چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز

که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان

اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت

اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت

چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست

چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی

نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد

ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی

چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات

ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را می‌کنی دایم عمارت

به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه

کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
SH.M
     
  
زن

 
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام


بموسی گفت حق کای مرد اسرار
چو تنها می‌نشینی دل نگه دار

وگر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگه دار زبان باش

وگر در ره روی سر پیش می‌دار
نظر بر پیش چشم خویش میدار

وگر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه می‌دار آنجا نیز حلقت

چو تو بس بی طعام ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی

چنان کان طفل حیران می درآید
برزقش شیر پستان می‌فزاید

همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند

چو با تو رزق دایم همبر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد

همه سوداست ای سودائی آخر
همی سودا چه می‌پیمائی آخر

اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز
SH.M
     
  
زن

 
(۱۴) حکایت دیوانۀ خاموش


یکی دیوانه در بغداد بودی
که نه یک حرف گفتی نه شنودی

بدو گفتند ای مجنون عاجز
چرا حرفی نمی‌گوئی تو هرگز

چنین گفت او که حرفی با که گویم
چو مردم نیست پاسخ از که جویم

بدو گفتند خلقی کین زمانند
نمی‌بینی که جمله مردمانند

چنین گفت او نه اند این قوم مردم
که مردم آن بود کو از تعظم

غم دی و غم فرداش نبود
ز کار بیهده سوداش نبود

غم ناآمده هرگز ندارد
ز رفته خویش را عاجز ندارد

غم درویشی و روزیش نبود
بجز یک غم شبانروزیش نبود

که غم در هر دو عالم جز یکی نیست
یقینست آنچه می‌گویم شکی نیست

گرت امروز از فردا غمی هست
بنقد امروز عمرت دادی از دست

مخور غم چون جهان بی‌غمگسارست
وگر غم می‌خوری هر دم هزارست

خوشی در ناخوشی بودن کمالست
که نقد دل خوشی جُستن محالست

چه خواهد بود آخر زین بتر نیز
که صد غم هست و می‌آید دگر نیز

ازان شادی که غم زاید چه خواهی
وجودی کز عدم زاید چه خواهی

ترا شادی بدو باید وگر نه
غم بی دولتی می‌خور دگر نه

بدو گر شاد می‌باشی زمانی
تو داری نقد شادی جهانی

وگرنامش نگوئی یک زمان تو
چه بدنامی براندی بر زبان تو
SH.M
     
  
زن

 
(۱۵) سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی


یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین
که از لیلی چه می‌گوئی تو مسکین

بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
بدو گفتا بگو لیلی دگر بار

تو از من چند معنی جوی باشی
ترا این بس که لیلی گوی باشی

بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
چنان نبوَد که لیلی گفته آید

چو نام و نعت لیلی بازگفتی
جهانی در جهانی راز گفتی

چو دایم نام لیلی می‌توان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت

کسی کو نام لیلی کردی آغاز
بر مجنون همی عاقل شدی باز

وگر جز نام لیلی یاد کردی
شدی دیوانه و فریاد کردی

اگر گم بودن خود یاد داری
روا باشد که از وی یاد آری

ولی تا از خودی سدّیت پیشست
اگر یادش کنی آن یاد خویشست
SH.M
     
  
زن

 
(۱۶) حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه


خوش آوازی ز خیل نیکخواهان
مؤذّن بود در شهر سپاهان

در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
که سر در گنبد گردنده می‌سود

بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
نماز فرض را می‌داد آواز

یکی دیوانهٔ می‌رفت در راه
یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه

چه می‌گوید برین گنبد مؤذّن
جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)

که این جوزست از سر تا قدم پوست
که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست

چو او از صدقِ معنی می‌نجنبد
یقین می‌دان که چون جوزست و گنبد

تو همچون جوزی از غفلت که داری
نود نُه نام بر حق می‌شماری

چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست

چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران

چو نام خویشتن حق بی‌نشان کرد
چه گونه یاد او هرگز توان کرد

چو نتوانی ز کنه او نفس زد
نمی‌باید نفس از هیچکس زد
SH.M
     
  
زن

 
(۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه


چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیری عالم افروز

خموشش یافتم دایم بغایت
فرو رفته به بحری بی‌نهایت

بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر

زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال

بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم

ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست

چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست

نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش می‌توان بودن زمانی

چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی بغایت دلستان بود

یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست

میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق بما نیست

اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی

چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود

چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق

که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه

اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی

نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق

جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار

چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش

اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق

چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز

اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز

اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
SH.M
     
  
زن

 
(۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز


سحرگاهی مگر محمود عادل
ایاز خاص را گفت ای نکو دل

مرا امروز آهنگ شکارست
اگر تو هم بیائی نیک کارست

غلامش گفت من بس یک شکارم
که من اینجا شکاری کرده دارم

شهش گفتا شکار تو کدامست
جوابش داد کو محمود نامست

شهش گفت این همه چابک سواری
بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری

غلامش گفت ای شاه بلندم
شکاری حاصل آمد از کمندم

شهش گفتا کمند خویش بنمای
سر زلف دراز افکند در پای

کمندم گفت زلف بیقرارست
شه عالم کمندم را شکارست

اثر کرد این سخن در جان محمود
فرو افکند سر می‌سوخت چون عود

گهی چون مار می‌پیچید بر خویش
گهی می‌زد چو گژدم از غمش نیش

یکی را گفت تا سرو بلندش
ز سر تا پای آرد در کمندش

چو گوئی آن سمن بر را فرو بست
ولی پنهان بصد جان دل درو بست

شهش گفت ای ایاز اینم تمامست
شکاری در کمند از ما کدامست

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
اگر جاویدم اندازی فرو چاه

وگر از من بریزی خون بزاری
تو خواهی بود جاویدم شکاری

شهش گفتا توئی افتاده در دام
مرا از چه شکاری می نهی نام

غلامش گفت تن فرعست و دل اصل
تمامست از دل پاک توام وصل

اگر یک دم تنم در دامت افتاد
دل اندر دام من مادامت افتاد

اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی
دل خویشت نخواهد بود روزی

یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون
نخواهد خورد الا از دلت خون

اگر خاکی شود بیچارهٔ تو
بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو

اگر معدوم اگر موجود باشم
همی خون خوارهٔمحمود باشم

چو پیوسته دلت باشد شکارم
شکار خویش دایم کرده دارم

اگر در شیوهٔ خویشت کمالست
دل از دستم برون کردن محالست

وگر بکشی مرا دانم که ناچار
چگونه خود کشی در ماتمم زار

اگر من هستم وگرنه درین راه
منم دلبر منم سرور منم شاه

ولیکن گر گدا ور خسروم من
بهر نوعی که هستم ازتوام من
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش هشتم ۩


المقالة الثامنة


پسر گفتش بگو تا جادوئی چیست
که نتوانم دمی بی شوقِ آن زیست

چو سحرم این چنین محبوب آمد
چرا نزدیک تو معیوب آمد

مرا از سرِّ سحرآگاه گردان
پس آنگه با خودم همراه گردان


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گنج سخن را کرد در باز
پسر را گفت ای جویندهٔ راز


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام


حکیم ترمذی کرد این حکایت
ز حال آدم و حوا روایت

که بعد از توبه چون با هم رسیدند
ز فردوس آمده کُنجی گزیدند

مگر آدم بکاری رفت بیرون
بر حوا دوید ابلیس ملعون

یکی بچّه بَدش خنّاس نام او
بحوا دادش و برداشت گام او

چوآدم آمد و آن بچه را دید
ز حوا خشمگین شد زو بپرسید

که او را از چه پذرفتی ز ابلیس
دگرباره شدی مغرور تلبیس

بکشت آن بچه را و پاره کردش
بصحرا برد و پس آواره کردش

چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس
بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس

درآمد بچهٔ او پاره پاره
بهم پیوست تا گشت آشکاره

چو زنده گشت زاری کرد بسیار
که تا حوا پذیرفتش دگربار

چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا
بدید آن بچهٔ او را هم آنجا

برنجانید حوا را دگر بار
که خواهی سوختن ما را دگر بار

بکشت آن بچه و آتش برافروخت
وزان پس بر سر آن آتشش سوخت

همه خاکستر او داد بر باد
برفت القصه از حوا بفریاد

دگر بار آمد ابلیس سیه روی
بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی

درآمد جملهٔ خاکستر از راه
بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه

چو شد زنده بسی سوگند دادش
که بپذیر و مده دیگر ببادش

که نتوانم بدادن سر براهش
چو بازآیم برم زین جایگاهش

بگفت این و برفت و آدم آمد
ز خنّاسش دگر باره غم آمد

ملامت کرد حوا را ز سر باز
که از سر در شدی با دیو دمساز

نمی‌دانم که شیطان ستمگار
چه می‌سازد برای ما دگر بار

بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز

بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش
وزانجا شد بکاری دل پُر آتش

دگر بار آمد ابلیس لعین باز
بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز

چو واقف گشت خنّاس از خطابش
بداد از سینهٔ حوّا جوابش

چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار
مرا گفتا میسّر شد همه کار

مرا مقصود این بودست ما دام
که گیرم در درون آدم آرام

چو خود را در درون او فکندم
شود فرزند آدم مُستمندم

گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس
نهم صد دام رُسوائی زوسواس

گهی صدگونه شهوة در درونش
برانگیزم شوم در رگ چو خونش

گهی از بهر طاعت خوانمش خاص
وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص

هزاران جادوئی آرم دگرگون
که مردم را برم از راه بیرون

چو شیطان در درونت رخت بنهاد
بسلطانی نشست وتخت بنهاد

ترا در جادوئی همت قوی کرد
که تا جانت هوای جادوئی کرد

اگر شیطان چنین ره زن نبودی
چنین سلطان مرد و زن نبودی

در افکندست خلقی را بغم در
همه گیتی برآورده بهم بر

بهر کُنجی دلی در خواب کرده
بهرجائی گِلی در آب کرده

ترا ره می‌زند وز درد این کار
چوابرت چشم ازان گشتست خون بار

گر آدم را که در یک دانه نگریست
به سیصد سال می‌بایست بگریست

ببین کابلیس را در لعن و در رشک
ز دیده چند باید ریختن اشک
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت ابلیس و زاری کردن او


براه بادیه گفت آن یگانه
دو جوی آب سیه دیدم روانه

شدم بر پی روان تا آن چه آبست
که چندینیش در رفتن شتابست

بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم

دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود
زهر چشمیش جوئی خون روان بود

چو باران می‌گریست و زار می‌گفت
پیاپی این سخن همواره می‌گفت

که این قصّه نه زان روی چو ماهست
ولی رنگ گلیم من سیاهست

نمی‌خواهند طاعت کردن من
نهند آنگه گنه بر گردن من

چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 131 از 270:  « پیشین  1  ...  130  131  132  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA