انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 134 از 270:  « پیشین  1  ...  133  134  135  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱۰) حکایت آتش و سوخته


چو سنگ و آهن افتادند درکار
زهر دو آتشی آمد پدیدار

درآمد سوخته کز سوز می‌زیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست

جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز

پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست

جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از که‌ام الا ز آتش

مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی

چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار

چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش

اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی

که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد

چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست

چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد

چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را

چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست

اگرچه در مشقّت می‌بوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست

اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بی‌نواتر
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت ابوعلی فارمدی


چنین کرد آن قوی جان نکو عقل
ز خواجه بوعلی فارمد نقل

که مردی را خدا فردا بمحشر
دهد نامه که هین بر خوان و بنگر

چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت
درو نه معصیت بیند نه طاعت

زبان بگشاید و گوید الهی
نوشته نیست در نامه چه خواهی

خطاب آید که من عشّاقِ خود را
بنامه در نیارم نیک و بد را

بدو نیک تو کم انگاشت جبّار
بهشت و دوزخی تو هم کم انگار

چو برخیزد بهانه از میانه
تو ما را ما ترا تا جاودانه

وگر اینت نمی‌باید چه پیچی
همه ما و همه ما پس تو هیچی

وگر وحشی صفت در پیش آئی
دهندت نامه تا با خویش آئی

چو ما را تابِ برگ گل نباشد
بهر جزوی حیات کل نباشد

چو باشد پیشوا امیِّ مطلق
نخواهد نامه بر خواندن زنا حق

که چون از نامه گفتی و شنودی
شوی گستاخ از معنی بزودی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت گناه کار روز محشر


چنین نقلی درستست از پیمبر
که حق گوید بشخصی روز محشر

که ای بنده بیا و نامه برخوان
که تا چه کردهٔ عمری فراوان

چو بنده نامه برخواند سراسر
نه بیند جز معاصی چیز دیگر

چو در نامه نه بیند جز سیاهی
زبان بگشاید و گوید الهی

بدوزخ می‌روم زین عمر تاوان
حقش گوید که پشت نامه برخوان

چو پشت نامه برخواند بیکبار
چنان یابد نوشته آخر کار

بتوبه در پشیمان گشته باشد
همه دردیش درمان گشته باشد

بجای هر بدی دانندهٔ راز
بداده باشدش ده نیکوئی باز

بدی را چون پشیمان گشته باشد
خدا ده نیکوئی بنوشته باشد

چو بنده آن ببیند شاد گردد
زهی بنده که چون آزاد گردد

بحق گوید که ای قیّومِ مطلق
ندیدم ازکرام الکاتبین حق

که من دارم گنه زین بیش بسیار
که ننوشتند بر من آن دو هشیار

بگو کان بر من مسکین نوشتند
مگر آن می‌ستردند این نوشتند

که تا چندان که بد کردم ز آغاز
بهر یک ده نکوئی می‌دهی باز

اگر چه من گناه آلود مردم
ز فضلت بر گناهان سود کردم

پیمبر از چنین گفتار و کردار
بخندید و شدش دندان پدیدار

پس آنگه گفت ای دارندهٔ پاک
زهی گستاخی آخر از کفی خاک

ز سرّی کان میان جان پاکست
اگرآگه شوی بیم هلاکست

که می‌داند که این سر عجب چیست
چنین سری عجایب را سبب چیست

ترا در پیش چندین پیچ پیچی
نه زان آمد که یعنی هیچ هیچی

ولی این جمله زان افتاد در راه
که تا از خویش گردی بو که آگاه

چو تو معشوق بودی او چنان کرد
که از چشم خود و خلقت نهان کرد

هزاران پردهٔ اسباب بنهاد
درون جمله تختِ خواب بنهاد

تو با معشوق زیر پرده بر تخت
توانی خفت بی غیری زهی بخت

چو نتوان دید سر تا پای معشوق
چنین بهتر که باشد جای معشوق

که جلوه دادن معشوق هرگز
مسلَّم نیست پنهان باید از عز
SH.M
     
  
زن

 
(۱۳) حکایت سلطان محمود و عرض سپاه


مگر سلطان دین محمود پیروز
سپه را خواست دادن عرض یک روز

نبود آنجایگه حاضر ایاسش
طلب می‌کرد شاه حق شناسش

کسی شاه از برای او فرستاد
که شاه اینجا برای تو باستاد

بیا کاینجایگه عرض سپاهست
غرض زین عرض آن روی چو ماهست

رسول شاه رفت و گفت این راز
جوابش داد ایاز سیمبر باز

روان شد مرد تا نزدیکِ محمود
شهش گفتا ندیدی روی مقصود

چنین گفت او که دیدم می‌نیاید
جوابی زو شنیدم می‌نیاید

بدو گفتم بیا چون شاهِ پیروز
سپه را عرض خواهد داد امروز

مرا گفتا بگو با شاهِ گُربز
که کس معشوق ندهد عرض هرگز

مرا گر عرض خواهی داد و گرنه
مده جز عرضهٔ خویش و دگر نه
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش دهم ۩


المقالة العاشرة


پسر گفتش گرت از جاه عارست
که حبّ جاه مطلوب کبارست

چو چشم از منصب و ازجاه برتافت
کرا دیدی که او از جاه سر تافت

ندیدی آنکه یوسف از بن چاه
بتخت سلطنت افتاد و در جاه

ندیدم در زمانه آدمی زاد
ز حب جاه و حب مال آزاد

زهر نوع آزمودم من بسی را
که گلخن را نشد گلشن کسی را

ور این هر دو کسی راگشت یکسان
بود این شخص حیوانی نه انسان

ولی چون آدمی ذوعقل باشد
خری نبود بجاهش نقل باشد

نه عیسی بر فلک رفتست از جاه
فرشته دایم از جهلست در چاه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش درین شوریده زندان
بطاعت می‌توان شد از بلندان

اگر خواهی بلندی بر پَر از چاه
که آن از طاعتی یابی نه ازجاه

پیمبر گفت: آخر وصف مستور
که آن از مغز صدیقان بود دور

بلاشک حب جاه و حب مالست
ترا این جاه جستن پس وبالست

اگرچه در ره حق خاص خاصی
شوی گر جاه یابی مرد عاصی

چنان از تو برآرد جاه دودی
که نبود از تدارک هیچ سودی
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی


مگر یک روز سنجر شاه عالی
بر عبّاسه آمد جای خالی

نیامد کارِ این با کارِ آن راست
چو لختی پیش او بنشست برخاست

کسی گفتش چرا خاموش بودی
نگفتی تو حدیثی نه شنودی

جوابش داد عبّاسه پس آنگاه
که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه

جهانی پُر ز شاخ تند دیدم
بدستم داسکی بس کند دیدم

بدان داسک نیارستم درودن
ندیدم چاره جز خاموش بودن

تو گر از جاهِ دنیا شادمانی
ز جاه آخرت محروم مانی

چو گرد تو برآید مال و جاهت
شود مال تو مار و جاه چاهت

دل تو چیست موسی، نفس فرعون
چو طشتی آتشین دنیا بصد لون

اگر جبریل فرماید بود خوش
ز موسی دست آوردن به آتش

ولی گوینده گر فرعون باشد
عذاب آتش صد لون باشد

که گر در طاعتی کردی گناهی
بود هر عضوِ تو بر تو گواهی

نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد
کز اینجا آنچه بُردی آنت باشد

همان دروی که اینجا کشته باشی
همان پوشی که اینجا رشته باشی

ترا آنجا زیان و سود با تو
همان باشد که اینجا بود با تو

نیابی شادی ای درویش آنجا
مگر شادی بری با خویش آنجا

اگر در زهر و گر در نوش میری
تو هم بار خود اندر دوش گیری

چو یک یک ذرّهٔ عالم حجابست
ترا گر ذرّهٔ باشد حسابست

قدم بر جای سرگردان چو پرگار
گران جانی مکن بگذر سبکبار
SH.M
     
  
زن

 
(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا


بحق گفتا کلیم عالم آرای
کسیم از دوستان خویش بنمای

که تا روشن شود چشم برویش
که دل می‌سوزدم از آرزویش

خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی

که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست

روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار

نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در

هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز

سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه

بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزه‌ات ده شربتی آب

چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد

چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک

کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست

چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش

بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد

زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز

کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت

بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش

همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار

لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست

کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار

چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا می‌خواست چیزی

چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه

ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره

بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی

عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او

سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید

چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد

فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان

بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد

چو اینجا می‌کشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت

چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد

چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت

کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی

جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست

نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد

که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام


چنین گفتند کان مدت که ارواح
درو بود آفریده پیش از اشباح

شمار مدتش سالی سه چارست
که هر یک زان جهان او هزارست

چنین نقلست کان جانهای عالی
دران مدت که بود از جسم خالی

بجمع آن جمله را پیوسته کردند
بیک صفشان بهم در بسته کردند

پس آنگه از پس جانها بیکبار
برأی العین دنیا شد پدیدار

چو آن جانها همه دنیا بدیدند
بجان و دل سوی دنیا دویدند

وزان قسمی که ماند آنجایگه باز
بهشت افتاد شان بر راست آنجا

چو این قسم ای عجب جنت بدیدند
بده جان از بر دوزخ رمیدند

بماندند اندکی ارواح بر جای
که ایشان را نماند از هیچ سو رای

نه دنیا را نه جنت را گزیدند
نه از دوزخ سر موئی رمیدند

خطاب آمد که ای جانهای مجنون
شما اینجا چه می‌خواهید اکنون

هم آزادید از دنیا و جنت
هم از دوزخ شما را نیست محنت

چه می‌باید شما را در ره ما
که لازم شد شما را درگه ما

خروشی زان همه جانها برآمد
تو گفتی عمر بر جانها سرآمد

که ای دارای عرش و فرش و کرسی
چو تو داناتری از ما چه پرسی

ترا خواهیم ما دیگر همه هیچ
توئی حق الیقین دیگر همه هیچ

خطاب آمد که گر خواهان مائید
همه خواهان انواع بلائید

همی چندان که موی جانور هست
دگر دیگ بیابان سر بسر هست

دگر چندان که دارد قطره باران
دگر چندان که برگ شاخساران

فزون زان بیش هر رنج و بلا من
فرو ریزم بزاری بر شما من

خسک سازم هزاران آتشین بیش
نهم‌تان هر زمان بر سینهٔ ریش

چو آن جانها خطاب حق شنیدند
ازان شادی خروشی برکشیدند

که جان ما فدای آن بلا باد
بما تو هرچه خواهی آن بماباد

بلای تو بجان ما باز گیریم
ز عمر جاودان آغاز گیریم

چو با هر جانش سری در میانست
گمان سر هر جانی چنانست

که صاحب سر این درگه جز او نیست
ز سر معرفت آگه جز او نیست

چنان کارواح می‌دانند نیکوست
ولی یک روح را دارد ازان دوست

دگرها پردهٔ آن روح باشند
برای آن همه مجروح باشند

چو موئی راه بر در می‌کشیدند
وگر هجده هزاران می‌بریدند

همه ارواح اگر چه یک صفت بود
ولی مقصود اهل معرفت بود
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت زنان پیغامبر


زنان مصطفی یک روز با هم
بپرسیدند ازو کای صدر عالم

کرا داری تو از ما بیشتر دوست
اگر با ما بگوئی حال نیکوست

پیمبر گفت ای قوم دلفروز
شما را صبر باید کرد امروز

که تا فردا بگویم آنچه دانم
جواب جمله بدهم گر توانم

چو شب شد همچو روز هجر تاریک
جدا زان هر یکی را خواند نزدیک

نهانی هر زنی را خاتمی داد
همی از بهر حاجت مرهمی داد

ز هر یک حجتی بستد که یک دم
نگوید با زن دیگر زخاتم

پس پرده نهان می‌دارد آن راز
نبگذارد برون از پرده آواز

بآخر چون درآمد روز دیگر
رسیدند آن زنان پیش پیمبر

بپرسیدند ازان پاسخ دگر بار
زبان بگشاد پیغمبر بگفتار

که آن را دوست تر دارم ز عالم
که او را داده‌ام در خفیه خاتم

زنان چون این سخن از وی شنودند
همه پنهان ز هم شادی نمودند

نگه کردند در یکدیگر آنگاه
ازان سِر کس نبود البته آگاه

جدا هر یک ز سر آن خبر داشت
ولی با عایشه کاری دگر داشت

اگر دل خواهدت ای مرد ناچار
که کاری باشدت در پرده زنهار

نواله از جگر کن شاد می‌باش
ولی درخون دل آزاد می‌باش

که تا تو خون ننوشی در جدائی
نیابی ره بسر آشنائی
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت رابعه رحمها الله


مگر چون رابعه صاحب مقامی
نخورده بود یک هفته طعامی

دران یک هفته هیچ از پای ننشست
صلوة وصوم بودش کار پیوست

چو جوع افتادگی در پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد

یکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسهٔ آورد حالی

مگر شد رابعه در درد وداغی
که تا در گیرداز جائی چراغی

چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه

دگر باره برفت از بهر کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه

بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست

ز دل آهی برآورد آن جگر سوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز

بصد سرگشتگی می‌گفت الهی
ازین بیچارهٔ مسکین چه خواهی

فکندی در پریشانی مرا تو
بخون درچند گردانی مرا تو

خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشم من از مه تا بماهی

ولی اندوه چندین سالهٔ خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش

که اندوه من و دنیای محتال
نیاید جمع در یک دل بصد سال

گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه

ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 134 از 270:  « پیشین  1  ...  133  134  135  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA