انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 135 از 270:  « پیشین  1  ...  134  135  136  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۶) حکایت بهلول


مگر شوریده دل بهلول بغداد
ز دست کودکان آمد بفریاد

پیاپی سنگ می‌انداختندش
ز هر سوئی بتگ می‌تاختندش

چو عاجز گشت سنگی خرد از راه
بایشان داد وخواهش کرد آنگاه

که زین سان خرد اندازید سنگم
ز سنگ مه مگردانید لنگم

که گر پایم شود از سنگ خسته
نمازم دست ندهد جز نشسته

چو سنگی سختش آخر کارگر شد
دلش ازدرد آن زیر و زبر شد

چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ
که خونین شد ز درد او دل سنگ

برای آنکه تا برهد ازیشان
به بصره رفت لنگان و پریشان

رسید القصّه در بصره شبانگاه
برای خواب یکسو رفت از راه

بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود
میان خاک و خون آغشتهٔ بود

نمی‌دانست شد با کُشته در خواب
همه جامه زخونش گشت غرقاب

چو دیگر روز خلق آمد پدیدار
بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار

برش بهلول را دیدند بر پای
بخون آغشته کرده جامه و جای

چنین کردند حکم آنگه بیکبار
که بهلول ای عجب کردست این کار

بدو گفتند ای سگ از کجائی
که در تو می نه بینیم آشنائی

من از بغداد گفت اینجا رسیدم
بر این کُشته خفتم و آرمیدم

مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم از سحرگاه

بدو گفتند کز بغداد شبدیز
به بصره تاختی از بهر خون ریز

دو دستش سخت بر بستند و بُردند
بزندان بان بی شفقت سپردند

بدل می‌گفت بهلول جگر سوز
که هان ای دل چه خواهی کرد امروز

ز سنگ کودکان بگریختی تو
ولی اینجا بخون آویختی تو

ببغدادت اگر تسلیم بودی
ببصره کی بجانت بیم بودی

بآخر شاه را کردند آگاه
بزاری کُشتن آمد امر از شاه

چو زیر دار بردند آن زمانش
نهاد آن مرد ظالم نردبانش

رسن در حلق او چون خواست افکند
به بالا کرد سرسوی خداوند

بزیر لب بگفت آنگاه رازی
بجست از گوشهٔ زین پاک بازی

فغان دربست و گفت او بی‌گناهست
منش کُشتم مرا کُشتن براهست

چنین باری کنون می بر نتابم
بیک گردن دو خون می‌برنتابم

ببردند آن دو تن را تا بر شاه
وزیر شاه حاضر بود آنگاه

شه بصره ز دیری گاه می‌خواست
که با بهلول بنشیند دمی راست

بروی او بسی بود آرزویش
ولی هرگز ندیده بود رویش

وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت
چو دیده بود رویش عیشها ساخت

زبان بگشاد کای شاه مبارک
اگر بهلول می‌جُستی تو اینک

شه از شادی بجست از جای حالی
به پیش خویش کردش جای خالی

سر و رویش ببوسید و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش باعزاز

چو شرح قاتل و مقتول گفتند
وزان پس قصهٔ بهلول گفتند

شه بصره بفرمود آن زمان زود
که باید ریخت خون این جوان زود

بشه بهلول گفت ای شاه غازی
اگر سوز دلم را کار سازی

معاذالله که خون او بریزی
که گر خونش بریزی برنخیزی

چو برخاست از سر صدقی که اوداشت
فدای من شد از بهر نکو داشت

برای جان من در باخت جان را
چگونه خون توان ریخت این جوان را

کسان کشته را شه خواند آنگاه
بایشان گفت باید شد دیت خواه

وگر خواهید کُشت او را نکو نیست
بجای او منم این کار او نیست

اگرچه عاصیست اما مطیعست
برای آنکه بهلولش شفیعست

بزر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند

بپرسید از جوان شاه زمانه
که چون برخاستی تو از میانه

چه افتادت که ترک جان بگفتی
نترسیدی، سخن آسان بگفتی

جوان گفتا که دیدم اژدهائی
که مثل آن ندیدم هیچ جائی

دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بیم جان بود

مرا گفتا که برخیز و بگو راست
وگرنه این زمان گردی کم و کاست

بخونت درکشم در یک زمان من
بباشم در درونت جاودان من

بمانی در عقوبت جاودانه
کست فریاد نرسد در زمانه

ز هول و بیم او از جای جستم
بگفتم آنچه کردم تا برستم

پس از بهلول پرسید آن جهاندار
که تو باری چه گفتی بر سر دار

چنین گفت او که دست از جان بشستم
هلاک خویش شد حالی درستم

بر آوردم سر و گفتم الهی
ازین مسکین بی دل می چه خواهی

فراکرده توئی اینها بیکبار
اگر خواهند کُشت این ساعتم زار

من از تو خون بها خواهم نه زیشان
چه گیرم دامن مشتی پریشان

ترا دارم دگر کس را ندارم
که از حکم تو خالی نیست کارم

چو گفتم این سخن در پردهٔ راز
جوان برجست و پس در داد آواز

به آوازم فرود آورد از دار
به پاسخ برگرفت این پرده از کار

اگرچه محنتم از حق تعالی
مرا شوریده پیش آورد حالی

بخونم کر بگردانید اول
نیارم کرد با صد جان مقابل

چو ناکامی مرا در پیشگاهست
بصد جان پیش او رفتن ز راهست

ولیکن تا تو مردی غیربینی
همه از غیر شرّ و خیر بینی
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت لیث بوسنجه


برون شد لیث بوسنجه به بازار
قفائی خورد از ترکی ستمگار

یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست
مگر تو خود نمی‌دانی که اوکیست

فلانست او چو خورشیدی همه نور
که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور

شنیده بود ترک آوازهٔ او
چو آگه شد ازان اندازهٔ او

پشیمان گشت و چون صاحب گناهان
به پیش پیر آمد عذر خواهان

که پشتم از گناه خویش بشکست
ندانستم غلط کردم بدم مست

جوابش داد آن پیر دلفگار
که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار

که گر این از تو بینم جز سقط نیست
ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست

ز خضرت بین همه چیزی ولیکن
مشو از بندگی یک لحظه ساکن

نمی‌دانی که مردودی تو یانی
ز حکم رفته مسعودی تو یانی

ولی دانی که تا جان برقرارست
ترا بر امر رفتن عین کارست

تو این می‌دانی و آن می‌ندانی
یقین نتوان فکندن بر گمانی

خداوندی کبیرست و کریمست
ترا با بندگی کاریست پیوست
SH.M
     
  
زن

 
(۸) حکایت موسی و مرد عابد


یکی عابد نیاسودی ز طاعت
نبودی بی عبادت هیچ ساعت

شبانروزی عبادت بود کارش
بسر شد در عبادت روزگارش

بموسی وحی آمد از خداوند
که عابد را بگو ای مرد خرسند

چه مقصودست از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت

چو موسی آمد و او را خبر کرد
عبادت مرد عابد بیشتر کرد

چنان جدی دران کارش بیفزود
که صد کارش بیکبارش بیفزود

بدو گفتا چو تو از اشقیائی
چنین مشغول در طاعت چرائی

بموسی گفت آن سرگشتهٔ راه
که ای طوطی طور و مرد درگاه

چنان پنداشتم من روزگاری
که هیچم من نیم در هیچ کاری

چو دانستم که آخر در شمارم
بیک طاعت زیادت شد هزارم

چو نامم ز اشقیای او برآمد
همه کاری مرا نیکوتر آمد

اگرچه آب در آتش بود آن
ازو هر چیز کآید خوش بود آن

هر آن چیزی کزان درگاه آید
چه بد چه نیک زاد راه آید

اگر نورم بود از حق وگر نار
خدایست او مرا با بندگی کار

نمی‌اندیشم از نزدیک و دورش
که دایم این چنینم در حضورش

چو موسی سوی طور آمد دگر بار
خطابش کرد حق از اوج اسرار

که چون دیدم که این عابد چنین است
ز سر تا پای او مشغول دینست

پسندیدم ازو عهد عبادت
ولی شد در عمل جدش زیادت

چو او در بندگی خویش بفزود
خداوندی خدا زو بیش بفزود

کنون از نیک بختانش شمردم
ز لوح اشقیا نامش ستردم

رسانیدم بصاحب دولتانش
بدو از من کنون مژده رسانش

چو تو آگه نهٔ از سر انسان
سر موئی مکن انکار ایشان

سری از جهل پر اقرار و انکار
که فردا نقد خواهد شد پدیدار
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت پیر بخاری و مخنث


یکی پیری بخاری بود در راه
مخنث پیشهٔ را دید ناگاه

چو او را دید تر دامن بعالم
کشید از ننگ او دامن فراهم

مخنث گفت ای مرد بخارا
نشد نقد من و تو آشکارا

مشو امروز نقدت را خریدار
که فردا نقدها گردد پدیدار

چو مقبولی و مردودی عیان نیست
ترا از خویش سود از من زیان نیست

چو تو کوری خود می‌بینی امروز
چرا دامن ز من در چینی امروز

ولی امروز می‌باید مُقامت
که تا فردا رسد خطی بنامت

چو بشنید این سخن آن مرد از وی
بخاک افتاد دل پُر درد از وی

دلا امروز نقد تو که دیدست
که دل از وی بظاهر در کشیدست

تفحص گر کنی از نقد جانت
تحیّر بیش گردد هر زمانت

بفرمان رو چو داری اختیاری
دگر با هیچ کارت نیست کاری

ازینجا گر نکو ور بد برندت
چو بیخود آمدی بیخود برندت
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت غزالی و ملحد


بغزّالی مگر گفتند جمعی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی

بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست

چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیک بار

کسی نزدیک بوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده اُستاد

ز بیم ملحدان در خانه ماندم
اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم

چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من

ازان پیغام بوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت

امام خواجه را گو ای زره دور
چو تو حق را نه هم رازی نه دستور

چو حق می‌کرد در اوّل پدیدت
نپرسید از تو چون می‌آفریدت

بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش می‌باش حالی چند پیچی

چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه

چو غزّالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام

چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت دعاگوی و دیوانه


دعا می‌کرد آن داننندهٔ دین
جهانی خلق می‌گفتند آمین

یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
که آگه نیستم تا این چه باشد

بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام خواجه از حق هرچه درخواست

چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد

که نبود آن چنان و این چنین هیچ
کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ

ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش
که حق خواهد چه می‌خواهید ازخویش

گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی

اگر او خواهدت کاری برآید
وگرنه از گلت خاری برآید


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۱۲) حکایت دیوانه که می‬گریست


یکی دیوانه بودی بر سر راه
نشسته بر سر خاکستر آنگاه

زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمای نیز خاکستر فشاندی

یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته می‌گرئی چنین زار

چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم

که حق می‌بایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمی‌باید مرا هیچ
SH.M
     
  
زن

 
(۱۳) مناجاة دیوانه با حق تعالی


بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی

بسوی آسمان کردی نگاهی
بدرد دل بگفتی یا الهی

ترا گر دوست داری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه

ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست
بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست

چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز

چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع

اگرچه نه بعلت می‌توان یافت
ولیکن هم بدولت می‌توان یافت

اگر یک ذره دولت کارگر شد
به سوی آفتابت راهبر شد


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۱۴) گفتار شیخ در درآمدن دولت


به شیخی گفت مردی کای نکوکار
چه خواهی کرد اگر دولت بوَد یار

چنین گفت او که گر دولت درآید
بگوید آنچه شاید و آنچه باید

هر آنکس را که دولت یار باشد
همان دولت درو در کار باشد
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش یازدهم ۩


المقالة الحادی عشر


پسر گفتش اگر در جاه باشم
چرا آشفته و گمراه باشم

چو من در اعتدالی جاه جویم
مکن منعم اگر این راه جویم

اگر اندک بود در جاه میلم
غرور جاه نرباید چو سیلم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش چه گر اندک بوَد جاه
کزان اندک بسی مانی تو در چاه

دگر ره گر بطاعت بنگری باز
ترا حالی حجابی افتد آغاز

چو از طاعت حجابی پیشت آید
حجاب از جاه جستن بیشت آید
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت آن مرد که در بادیه تجرید می‬کرد


بزرگی بود از اصحاب توحید
که شد در بادیه عمری بتجرید

نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت
نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت

بآخر در ره آمد چون غریبان
نهاده پارهٔ نان در گریبان

گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی
گهی چون عاجزان لختی بخفتی

یکی گفتش که چون بودت چنین زیست
چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست

ببوی پارهٔ نان هر زمان تو
چنین چون گشتی آخر آنچنان تو

چنین گفت او کزان شیوه بدردم
کفارت می‌کنم آنرا که کردم

که چون تجریدِ من پندار بودست
غرور و غفلتم بسیار بودست

ز من آن جمله دعوی بود دعوی
کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی

مرا داد از غرور خویش توبه
کنون هر ساعت افزون بیش توبه

برون حق بچیزی زنده بودن
کجا باشد دلیل بنده بودن

به چیزی دونِ حق گر زنده باشی
بقطع آن چیز را تو بنده باشی

بموئی گر ترا پیوند باشد
هنوزت قدرِ موئی بند باشد

تو می‌باید که کُل برخیزی از پیش
بهر دم می در افزائی تو در خویش

چو می‌دانی که ناکامست مرگت
چرا نبوَد بمرگ خویش برگت

نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز
بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز

بدین دَر گر بخواهی اوفتادن
سرافرازیت ازین خواهد گشادن

بدین دَر گر بیفتی چون خرابی
چنان خیزی که گردی آفتابی
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید


یکی تابوت می‌بردند بر دست
بدید از دور آن دیوانهٔ مست

یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیرِ مرگش در ربودست

بدو گفتند ای مجنون پُر شور
جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور

بدیشان گفت دیوانه که برنا
اگرچه بود در کُشتی توانا

ولیکن می‌ندانست آن جگرسوز
که ناگه باکه در کُشتی شد امروز

حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوّت بی محاباش اوفتادست

چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون

ولی الحمدلله می‌توان کرد
که جائی می‌توان دید این جوانمرد

چو چاره نیسب ز افتادن کسی را
بدین دریا درافتادن بسی را

تو گر اینجا در افتی جان نداری
چو در برخاستن ایمان نداری

خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال

تو این ده نه گرفتی نه خریدی
همان انگار کین ده را ندیدی

نیاید هیچ عاقل در جهانی
که بر مردم سرآید در زمانی

چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم بیک دم باز بستست

جهان آنست گر تو مردِ آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 135 از 270:  « پیشین  1  ...  134  135  136  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA