انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 136 از 270:  « پیشین  1  ...  135  136  137  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۳) حکایت گفتار پیغامبر در طفل نوزاد


چنین گفتست با یاران پیمبر
که آن طفلی که می‌زاید زمادر

چو بر روی زمین افکنده گردد
بغایت عاجز و گرینده گردد

ولی چون روشنی این جهان دید
فراخی زمین و آسمان دید

نخواهد او رحم هرگز دگر بار
نگردد نیز در ظلمت گرفتار

کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت
بصحرای فراخ آن جهان رفت

بعینه حال آن کس همچنانست
که او را از رحم قصد جهانست

چنان کان طفل آمد در جهانی
نخواهد با شکم رفتن زمانی

ز دنیا هر که سوی آن جهان شد
بگفتم حال طفلت همچنان شد

دلا چون نیست جانت این جهانی
بر آتش نه جهان گر مرد جانی

اگر قلبت نخواهد برد ره پیش
چگونه ره بری در قالب خویش

که گر راهی به پیشان می‌توان برد
یقین می‌دان که از جان می‌توان برد

درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز
وزان خلوة به سوی حق رهی ساز

اگر کاری کنی همرنگِ جان کن
مکن آن بر سر چوبی، نهان کن

تو گر جامه بگردانی روا نیست
که او دوزد، بدست تو قبا نیست

ولیکن گر توانی همچو مردان
ز جامه درگذر جان را بگردان
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما


حسن می‌شد حسینش بود همبر
بجیحون چون رسیدند آن دو سرور

حسن چون بنگریست او را نمی‌یافت
گهی از پس گهی از پیش بشتافت

بآخر زان سوی جیحونش می‌دید
مقام از خویشتن افزونش می‌دید

بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه
ز من آموختی آخر تو این راه

چنین برآب چون بشتافتی تو
بچه چیز این کرامت یافتی تو

حسینش گفت ای استاد مطلق
بدان این یافتم من در ره حق

که دل کردن سفیدم بود پیشه
ترا کاغذ سیه کردن همیشه

اگر دل را بگردانی چو مردان
شود خورشید عشقت چرخ گردان

دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل
مبرّا از همه تبدیل و تمثیل

زمانی کُل شده در قدسِ پاکی
زمانی آمده در قید خاکی

گهی با خود گهی بیخود دو حالش
که تا هم زین بود هم زان کالش
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله


مگر شبلی بمجلس بود یک روز
یکی پرسید ازو کای عالم افروز

بگو تا کیست عارف، گفت آنست
که گر در پیش او هر دو جهانست

به یک موی مژه برگیرد از جای
که عارف آورد هم بیش ازین پای

یکی پرسید ازو روزی دگربار
که عارف کیست ای استاد اسرار

چنین گفت او که عارف ناتوانی
که نارد تاب این دنیا زمانی

یکی برجَست و گفت ای عالم افروز
تو عارف را چنین گفتی فلان روز

کنون امروز می‌گوئی چنین تو
تناقض می‌نهی در راه دین تو

جوابی داد شبلی روشن آن روز
که ای سائل نبودم من من آن روز

ولی چون من منم امروز عاشق
ازین بهتر جوابت نیست صادق

هر آنکو یک جهت بیند جمالی
نباشد دیدن او را کمالی

بباید دید نیکی و بدی هم
مقامات خودی و بیخودی هم

ولی چون آن همه پیوسته بینی
بدو نیکش همه در بسته بینی

اگر بینی بدی نیکو بوَد آن
برای آنکه آن از او بوَد آن

ز معشوقت مبین عضوی بُریده
بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده

ز یک عضوش مشو از دست زنهار
که هفت اندام باید دید هموار

که چون هم خانه و هم سقف بینی
جهانی عشق بر خود وقف بینی
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه


مگر روزی ایاز سیم اندام
چو جانها سوخت تنها شد بحمّام

رفیقی گفت با محمود پیروز
که محبوبت بحمّامست امروز

چو شه را این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد

چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمّام شد خالی و حالی

بدید القصّه روی آن پری‌وش
وزو دیوار گرمابه پُر آتش

ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقّاص گشته از در و بام

چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید

دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وزان آتش دران گرمابه افتاد

ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه

که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زائل

شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود

کنون چون دیده آمد بنده بندت
شدم چون بند بندت مستمندت

مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت

چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم

دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم دُر فشان تو

چو او بنشست بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو

تو از شادی او از جای میرو
گهی بر سر گهی بر پای میرو

تماشا می‌کن و می‌خور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی

ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیرباران

چو معشوق تو با تو در حضورست
اگر آهی کنی از کار دورست
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ می‬زدند


بکاری بایزید عالم افروز
بصرّافان گذر می‌رد یک روز

یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید

چنان می‌زد کسی حدّش بغایت
که خون می‌ریخت بی‌حدّ و نهایت

دران سختی نمی‌کرد آه قلّاش
که می‌خندید و پس می‌گفت ای کاش

که دایم همچنینم می‌زدندی
به تیغ آتشینم می‌زدندی

چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که در آن جایگه تا وقتِ شب ماند

چو آخر حدِّ او آمد بانجام
ازو پرسید پنهان پیر بسطام

که چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گل مانده خندان و شکفته

نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده

مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست

چنین گفت آن زمان قلّاش مهجور
که بود ای شیخ معشوق من از دور

ستاده بود جائی بر کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره

چو من می‌دیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه

مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
بچشمم چشم زخمی کی نمودی

ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای

چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیل خون روانه

بدل می‌گفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز

همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونه‌ست

ترا زین رند دین می‌باید آموخت
گر آموزی چنین می‌باید آموخت

بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بندهٔ گیرند تعلیم
SH.M
     
  
زن

 
(۸) حکایت عبدالله مبارک با غلام


مگر ابن المبارک بامدادی
بره می‌رفت برفی بود و بادی

غلامی دید یک پیراهن او را
که می‌لرزید از سرما تن او را

بدو گفتا چرا با خواجه این راز
نگوئی تا ترا جامه کند ساز

غلامک گفت من با خواجهٔ خویش
چه گویم چون مرا بیند کم و پیش

چو او می‌بیندم روشن چه گویم
چو او به داند از من من چه جویم

چو بشنید این سخن ابن المبارک
برآمد آتش از جانش بتارک

بزد یک نعره و بیهوش افتاد
چنان گویا کسی خاموش افتاد

زبان بگشاد چون با خویش آمد
که ما را رهبری در پیش آمد

الا ای راه بینان حقیقت
درآموزید ازین هندو طریقت

که می‌داند که در هر سینهٔ چیست
ز چندین خلق داغش بر دل کیست

دلی کز داغ او آگاه گردد
رهش در یک نفس کوتاه گردد

که هر دل را که از داغش نشانست
بیک دم پای کوبان جان فشانست

چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت
بیک دم عمر ضایع کرده دریافت
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت حبشی که پیش پیغامبر آمد


یکی حبشی بر پیغامبر آمد
که تَوبه می‌کنم وقتش درآمد

اگر عفوست وگر توبه قبولست
مرا بر پشتی چون تو رسولست

پیمبر گفت چون تو توبه کردی
یقین می‌دان که آمرزیده گردی

دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه
که بودم در گناه خویش گمراه

گناهم حق چو نپسندیده باشد
میان آن گناهم دیده باشد

پیمبر گفت پس تو می‌ندانی
که بر حق ذرّهٔ نبوَد نهانی

گناهت ذرّه ذرّه دیده باشد
ولیکن از کَرَم پوشیده باشد

چو حبشی این سخن بشنید ناگاه
برآورد از دل پر خون یکی آه

چنان آن آهش از دل تاختن کرد
که مرغ جانش را بیخویشتن کرد

به پیش مصطفی بر خاک افتاد
سوی حق پاک رفت و پاک افتاد

صلا در داد یاران را پیمبر
که بشتابید ای اصحاب یکسر

که تا برکشتهٔ حق غرق تشویر
بگوئید و بپیوندید تکبیر

کسی کو کشتهٔ شرم و حیا شد
اگر مُرد او تن او توتیا شد

اگر تو ذرّهٔ خاکش ببوئی
بوَد صد بحر پر تشویر گوئی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت


عروسی خواست مردی چون نگاری
بمهر خود ندیدش برقراری

چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش

همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد

چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید

دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او

بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم

نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه

چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد

بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم

تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد

چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال

چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد

رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند

چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او

کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازه‌تر بود

زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی

اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم

وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار

چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی

چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت

تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی

ولی من این خجالت را چه سازم
که می‌دانم که میدانی تو رازم

چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم

بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت

چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید

اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق

مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا

چرا زادی چو می‌مُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار

چرا برخاستی چون می‌بخفتی
چرا می‌آمدی چون می‌برفتی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او


چو اسکندر بزاری در زمین خفت
حکیمی بر سر خاکش چنین گفت

که شاها تو سفر بسیار کردی
ولیکن نه چنین کین بار کردی

بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک
کنون گشتی تو از گشت جهان پاک

چرا چون می‌شدی می‌آمدی تو
چرا می‌آمدی چون می‌شدی تو

نه ازگنج آگهی اینجا که هستی
نه آگه تا که آنجا می‌فرستی

چرا بایست چندین بند آخر
ازین آمد شدن تا چند آخر
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت دیوانه


یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود

دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش

زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز

ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن

مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو

چو جانم بی‌جهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بی‌نشان باز

نمی‌دانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست

ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش

فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی

بسی گرد جهان برگشته‌ام من
برای این چنین سرگشته‌ام من

ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند

ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم

از آنجا کامدم بی‌خویش و بی‌کس
اگر آنجا رسم این دولتم بس

اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر می‌گردم از حیرت شب و روز

دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست

اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند

ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم

خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم

اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند

چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم

دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی

چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین

چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در

چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز

اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز

اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم

ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی

چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز

که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی

اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد

ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست

چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 136 از 270:  « پیشین  1  ...  135  136  137  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA