انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 137 از 270:  « پیشین  1  ...  136  137  138  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون


حسن در بصره استاد جهان بود
یکی همسایه گبرش ناتوان بود

مگر هشتاد سال آتش پرستی
گرفته بود پیشه جَور و مستی

بنام آن گبر شمعون بود در جمع
همه سر پیشِ آتش داشت چون شمع

چو بیماریِ او از حد برون شد
حسن را دردِ دل در دل فزون شد

بدل گفتا که باید رفت امروز
عیادت را و پرسیدن در آن سوز

چه گر گبری ز بی سرمایگانست
ولیکن آخر از همسایگانست

شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون
میان خاک دیدش خفته در خون

سیه گشته ز دود آتشش روی
نه جامه در برش پاکیزه نه موی

زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
بترس آخر ز حق تا کی ز تقصیر

همه عمر از هوس بر باد دادی
میان آتش و دود اوفتادی

بیازردی خدای خویشتن را
گرو کردی بدوزخ جان و تن را

تو پنداری کز آتش سود دیدی
نمی‌دانی کز آتش دود دیدی

مکن ای خفته تا یابی رهائی
که گر شیری تو با حق برنیائی

چرا از آتشی دل می‌فروزی
که گر بربایدت حالی بسوزی

دران آتش که یک ذرّه وفا نیست
ازو موئی وفا جستن روا نیست

گر آتش را وفا بودی زمانی
ترا دادی دمی باری امانی

تو کآتش می‌پرستی روزگاریست
بسوزد آخرت وین طرفه کاریست

ولی من کز دل و جان حق پرستم
بر آتش در نگر این لحظه دستم

که تا آگه شوی تو ای گنه کار
که جز حق نیست در عالم نگهدار

بگفت این و در آتش برد دستی
که در موئیش نامد زان شکستی

چو دست شیخ دید آن گبر فرتوت
ز دست شیخ شد حیران و مبهوت

بتافت از پرده صبح آشنائی
چو شمعی یافت شمعون روشنائی

حسن را گفت شیخا این چه حالست
که اکنون مدّت هفتاد سالست

که من آتش پرستی پیشه دارم
کنون از حق بسی اندیشه دارم

درین معرض که جان بر لب رسیدست
دل تاریک را صبحی دمیدست

چه سازم چارهٔ کارم چه دانی
که بسیاری نماند از زندگانی

زبان بگشاد شیخ و گفت ای پیر
مسلمان شو ترا اینست تدبیر

پس آنگه گفت شمعون کای نکوکار
بسی آزرده‌ام حق را بگفتار

اگر تو این زمانم یار گردی
خطی بدهی و پذرفتار گردی

که حق عفوم کند بی هیچ آزار
دهد در جنّتم تشریفِ دیدار

من ایمان آرم و با راه آیم
ولی چون خط دهی آنگاه آیم

حسن بنوشت خطی و نکو کرد
پذیرفتاری مقصود او کرد

دگرباره بگفت ای شیخِ دین دار
عدول بصره می‌باید بیکبار

که بنویسند بر این خط گواهی
که می‌ترسم من از قهر الهی

حسن فرمانِ آن گبر کهن کرد
بزرگان را گواه آن سخن کرد

خط آورد و بشمعون دادآنگاه
مسلمان گشت شمعون نکو خواه

چو خط بستد حسن را گفت ای پیر
چو جانم در رباید مرگ تقدیر

مرا چون پاک شستی در کفن نِه
بدست خویش در خاک کهن نه

بگفت این و برآمد جانِ پاکش
جهانی خلق گرد آمد بخاکش

نهادند آن خطش در دست آنگاه
نشستند آن جماعت تا شبانگاه

نخفت آن شب حسن در فکر می‌بود
همه شب در نماز و ذکر می‌بود

بدل می‌گفت زیرک اوستادم
که نادانسته خطی باز دادم

دلیری کردم و از جهل بود آن
ندانم تا قوی یا سهل بود آن

چو می‌ترسم که من خود غرقه می‌رم
چگونه غرقهٔ را دست گیرم

چو محرومم ز ملکِ آب و گل من
چگونه ملکِ حق کردم سجل من

درین اندیشه بود او تا سحرگاه
رسولی در رسید از خواب ناگاه

چنان درخواب دید آن شمع ایمان
که شمعون بود در جنت خرامان

ز عزِّ پادشاهی تاج بر سر
ز تشریف الهی حلّه در بر

لبی خندان رخی تابان چو خورشید
مسلّم کرده دارالمکِ جاوید

حسن گفتش که هین چونی درین دار
چنین گفتا چه می‌پرسی ببین کار

سرای من بهشت جاودان کرد
بفضل خویش دیدارم عیان کرد

کنون تو از پذیرفتاری خویش
شدی فارغ بگیر این خط میندیش

حسن گفتا چو گشتم باز هشیار
خطم در دست بود و دیده بیدار

اگر درمان کنی درمان چنین کن
پذیرفتاری ایمان چنین کن
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش دوازدهم ۩


المقالة الثانی عشر


پسر گفتش اگر جاهم حرامست
بگو تا جامِ جم باری کدامست

که گر وجدانِ جام جم عزیزست
ندانم جامِ جم باری چه چیزست


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر بگشاد الماس زبان را
بسفت آنگه گهرهای بیان را

پسر را گفت گر داری هدایت
همه عمرت تمامست این حکایت
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت کیخسرو و جام جم


نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید

نگه می‌کرد سرّ هفت کشور
وز آنجا شد به سَیر هفت اختر

نماند از نیک و بد چیزی نهانش
که نه درجام جم می‌شد عیانش

طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند

اگرچه جملهٔ عالم همی دید
ولی درجام جام جم نمی‌دید

بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی می‌نشد از پیشِ او باز

بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را

چو ما فانی شدیم از خویشتن پاک
که بیند نقشِ ما در عالم خاک

چو فانی گشت از ما جسم و جان هم
ز ما نه نام ماند و نه نشان هم

تو باشی هرچه بینی ما نباشیم
که ما هرگز دگر پیدا نباشیم

چو نقش ما به بی نقشی بَدَل شد
چه جوئی نقش ما چون با ازل شد

همه چیزی بما زان می‌توان دید
که ممکن نیست ما را در میان دید

وجود ما اگر یک ذرّه بودی
هنوز آن ذرّه در خود غرّه بودی

نه بیند کس ز ما یک ذرّه جاوید
که از ذرّه نگردد ذرّه خورشید

اگر از خویش می‌جوئی خبر تو
بمیر از خود مکن در خود نظر تو

اگرچه لعبتان دیده خردند
ولی از خویشتن پیش از تو مردند

ازان یک ذرّه روی خود ندیدند
که تا بودند مرگ خود گُزینند

ازان پیوسته خویش از عز نه بینند
که خود را مردگان هرگز نه بینند

اگر در مرگ خواهی زندگانی
گمان زندگانی مرگ دانی

اگر خواهی تو نقش جاودان یافت
چنان نقشی به بی نقشی توان یافت

کنون گر همچو ما خواهی چو ما شو
بترک خود بگو از خود فنا شو

حصاری از فنا باید درین کوی
وگرنه بر تو زخم آید ز هر سوی

چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملک خویش دست خود تهی یافت

یقینش شد که ملکش جز فنا نیست
که در دنیا بقا را هم بقا نیست

چو صحرای خودی را سدِّ خود دید
قبای بیخودی بر قدِّ خود دید

چو مردان ترک ملک کم بقا گفت
شهادت گفت و بر دست فنا خفت

مگر لهراسپ آنجا بود خواندش
بجای خویش در ملکت نشاندش

بغاری رفت و بُرد آن جام با خویش
بزیر برف شد دیگر میندیش

کسی کو غرق شد از وی اثر نیست
وزو ساحل نشینان را خبر نیست

تو هم در عین گردابی بمانده
نمی‌دانی که درخوابی بمانده

که تو با ما یخی بر آفتابی
و یا کف گِلی بر روی آبی

چو بی کشتی تو در دریا نشستی
بگوید با تو دریا آنچه هستی
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت سنگ و کلوخ


مگر سنگ و کلوخی بود در راه
بدریائی در افتادند ناگاه

بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرگذشتم

ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد

کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آوازِ او هر کو خبر داشت

که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست

ز من نه جان و نه تن می‌توان دید
همه دریاست، روشن می‌توان دید

اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز

ولیکن تا تو خواهی بود خود را
نخواهی یافت جان را و خرد را
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه


مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز
براهِ بادیه می‌رفت یک روز

جوانی دید همچون شمعِ مجلس
بدست آورده شاخی چند نرگس

قصَب بر سر یکی نعلین در پای
خرامان با لباسی مجلس آرای

قدم می‌زد بزیبائی و نازی
چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی

بر او رفت شبلی از سر مهر
بدو گفت ای جوان مشتری چهر

چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد
جوان ماه رو گفتش ز بغداد

برون رفتم از آنجا صبحگاهی
کنون در پیش دارم سخت راهی

دو ساعت بود از بُنگاه رفته
برآمد پنج روز از راه رفته

چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه
یکی را دید مست افتاده در راه

سته گشته ضعیف و ناتوان هم
دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم

حکایة کرد شبلی نزد یاران
که چون دید او مرا آهسته نالان

مرا از پیشِ کعبه داد آواز
که ای بوبکر میدانی مرا باز

من آن نازک تن تازه جوانم
که دیدی در فلان جائی چنانم

مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پیش خویش خواند و کرد دَر باز

بهر ساعت مرا گنجی دگر داد
بهر دم آنچه جستم بیشتر داد

کنون چون آمدم با خود بیکبار
بگردانید بر فرقم چو پرگار

دلم خون کرد و آتش در من انداخت
ز صحن گلشنم درگلخن انداخت

به بیماری و فقرم مبتلا کرد
ز گردونم بیک ساعت جدا کرد

نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم
چنین کامروز می‌بینی چنینم

ازو پرسید شبلی کای جوانمرد
چنین کت امر می‌آید چنان گرد

جوابش داد کای شیخ یگانه
کرا این برگ باشد جاودانه

نمی‌دانم من مست این معمّا
که می‌گوید تو باشی جمله یا ما

ازان می‌سوزم و زان می‌گدازم
که موئی در نمی‌گنجد چه سازم

تو خود در پیشِ چشم خود نشستی
ز پیش چشم خود برخیز و رستی

فرستادند بهرِ سودت اینجا
ندیدم سود جز نابودت اینجا

چو بهره از همه چیزیت هیچست
همه قسمت ز چندین پیچ پیچست

اگر تو ره روی عمری بسوزی
که جز هیچت نخواهد بود روزی
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور


یکی شوریدهٔ می‌شد سحرگاه
سر خاک بزرگی دید در راه

بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده

زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد

چنین گفت او که این شخصی که خفتست
ندارد هیچ، ازان کارش نهفست

چنین مردی قوی جان عزیزش
نمی‌بینم درین ره هیچ چیزش

جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کَونش ندادند

بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا

چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی گرفته

نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز

ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز

پس او گر راستی ور پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد

جهانی را که چندین ضرّ و نفعست
ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست

بروز این جمله در چشمت نهد راست
شبت در خشم گرداند کم و کاست

بینداز این جهان پیچ بر پیچ
چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ

تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین

طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن

چو چشمت نیست دایم در غلط باش
که نقش راه زن آمد ز نقّاش

اگرچه دردِ بی اندازه هستست
بکلی کی دهد معشوق دستست

که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان
وزو پیوسته معشوقش فروزان

همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق

نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد مارا

توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد
تو دل می‌سوز تا او می‌فروزد

اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری

درو معدوم شو ای گشته موجود
تو واو در نمی‌گنجد چه مقصود
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت


یکی دیوانهٔ کو بود در بند
بلب می‌گفت رازی با خداوند

یکی بر لب نهادش گوش حالی
که تا واقف شود زان سرِّ عالی

بحق می‌گفت: این دیوانهٔ تو
که بود او مدّتی هم خانهٔ تو

چو در خانه نگنجیدی تو با او
که در خانه تو می‌بایست یا او

بحکم تو کنون زین خانه رفتم
چو توهستی من دیوانه رفتم

درین مذهب که جز این هیچ ره نیست
بترکه ما و من شرک و گنه نیست

برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ
که بار تو گرانست و خرت لنگ

ازینجا رخت سوی لامکان کش
بُراق عشق را در زیرِ ران کش

که بار عشق را جان بارگیرست
ولی میدان خلدش ناگزیرست

ملازم باش این در راه که ناگاه
بقرب خویشتن خاصت کند شاه

حضور تست اصل تو و گر هیچ
حضور تو همی باید دگر هیچ

اگر تو حاضر درگاه گردی
ز مقبولان قرب شاه گردی
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان


شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه

ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده

براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب

بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته

چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد

ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را

قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر

همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده

ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو

اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی

ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه

که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی

تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری

زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بی‌وطنگاه

وطنگاهم بجز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست

مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد

شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من

چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت

اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار

اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو

ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه می‌بینی چو خورشید

گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی

بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا

چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش


فرستادست شیخ مهنه سه چیز
خلالی و کلاهی و شکر نیز

بر معشوق، چون معشوق آن دید
بنپذیرفت کز مخلوق آن دید

بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلّی ازین خوی

خلال آن را بکار آید که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست

چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رَسته باشم

شکر آن را بکار آید که از قهر
نباید خوردنش یک شربتی زهر

چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم

کلاه آن را بود لایق که سر داشت
و یا از سر سرموئی خبر داشت

کسی کو چون گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید

سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی

کسی کو نقد خورشید الهی
بدست آرد دگر داند ملاهی

اگر تو برگِ سرّ عشق داری
به بی‌برگی تو دایم سردرآری

که گر این سر همی خوانی جهانی
نمی‌باید سر خویشت زمانی

که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع یابد روشنائی

قلم را سر بریدن سخت زیباست
وگرنه زو نه بیند کس خطی راست

چو برخیزی ز باطل حق دهندت
مقیّد بفگنی مطلق دهندت

ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست

که تا با خویش می‌آئی تو پیوست
هم آنگاهی شود معشوق از دست
SH.M
     
  
زن

 
(۸) حکایت ایاز با سلطان


ایاز سیمبر در خواب خوش بود
دلش چون دیده یک ساعت بیاسود

ببالین آمدش محمودِ غازی
که بود اندر سر او سرفرازی

ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار
هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار

چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه
همی مالید پایش تا سحرگاه

بآخر چون زخواب خوش درآمد
ز شرم شاه چون آتش برآمد

چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون
چو تو باز آمدی من رفتم اکنون

دران ساعت که تو بیخویش بودی
زهر وصفت که گویم بیش بودی

دران ساعت که دیدم جان فزایت
نبودی تو که من بودم بجایت

چو با خویش آمدی محبوب گم شد
چو تو طالب شدی مطلوب گم شد

مباش ای دوست تا محبوب باشی
که گر باشی بخود محجوب باشی

ز خود بگذر که بی خود جمله مائی
چو بیخود خوش تری با خود چرائی

چو معدومی همه موجود باشی
چو بر هیچی همه محمود باشی

همی تا با خودی از تو نگویند
ولی تا بیخودی جز تو نجویند
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 137 از 270:  « پیشین  1  ...  136  137  138  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA