انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 138 از 270:  « پیشین  1  ...  137  138  139  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب


قمر گفتا که من در عشق خورشید
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید

بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ می‌بایدت خاست

که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی

بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش

چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار

بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند

چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور می‌آید پدیدار

یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک

یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی

شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش

چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست

ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش

تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری

ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد

زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت بایزید با آن مرد سائل که او را در خواب دید


شبی در خواب دید آن مرد بیدار
که ناگه بایزید آمد پدیدار

بدو گفتا که ای شیخ زمانه
چه گفتی با خداوند یگانه

چنین گفت او که امر آمد ز درگاه
که ای سالک چه آوردیم از راه

بحق گفتم که آوردم گناهت
ولی شرکت نیاوردم ز راهت

بدنیا خورده بودم شربتی شیر
شبم درد شکم آمد گلوگیر

چو آن شب درد را آهنگ جان خاست
بدل گفتم چو خوردم شیر ازان خاست

حقم گفتا که می‌گوئی که از راه
ترا شرکی نیاوردم بدرگاه

بدین زودی فراموشت شد ای پیر
که آوردی نو شرک آخر دران شیر

چو تو از شرک درد از شیر دیدی
خطی در دفتر وحدت کشیدی

مکن دعوی وحدت آشکاره
که تو از شرک هستی شیرخواره

کجا بوید گل توحید جانت
که بوی شرک آید از دهانت

تو وقتی در حقیقت بالغ آئی
که پاک از شیر خوردن فارغ آئی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) سؤال آن درویش از شبلی


یکی پرسید از شبلی که در راه
که بودت بدرقه اول بدرگاه

سگی را گفت دیدم بر لب آب
که یک ذره نداشت از تشنگی تاب

چو دیدی روی خود در آب روشن
گمان بردی سگی دیگر معین

نخوردی آب از بیم دگر سگ
بجَستی از لب آن آب در تگ

چو گشت از تشنگی دل بیقرارش
ز اندازه برون شد انتظارش

بآب افکند خود را ناگهانی
که تا شد آن سگ دیگر نهانی

چو او از پیش چشم خویش برخاست
خود او بود آن حجاب، از پیش برخاست

چو برخاست این چنین روشن حسابم
یقینم شد که من خود را حجابم

ز خود فانی شدم کارم برآمد
سگی در راهم اول رهبر آمد

تو هم از راه چشم خویش برخیز
حجاب تو توئی از پیش برخیز

گرت موئی خودی برجای باشد
ترا بندی گران بر پای باشد

ترا آن بِه بُدی ای مرد فرتوت
که از گهواره بردندی بتابوت

ازان موسی زحق ان پایگه یافت
که از گهواره در تابوت ره یافت

حضور او اگر باید مدامت
میا با خود دگر این می نمامت

میا با خود بیا بیخود زخود دور
که هست آن بیخودی نورٌ عَلی نور

اگر تو بالغ اسرار گردی
ز یک یک عضو برخوردار گردی

نه طفی ماندت نه احولی نیز
ازو گوئی وزو بینی همه چیز
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت ابراهیم ادهم


مگر می‌رفت ابراهیم ادهم
براهی در دو کس را دید با هم

یکی چیزی بیک جَو زان دگر خواست
بیک جَو می‌نیامد کارِ او راست

دگر ره گفت بستان یک جَو از من
که هست این کار را بیرون شو از من

پس آن یک گفت از تو من نپژهم
بیک جَو این بِنَدهم این بندهم

چو ابراهیم این بشنود درحال
چو مرغی میزد از دهشت پَر و بال

گه از خود رفت و گه با خویش آمد
ز مردانش یکی در پیش آمد

ازو پرسید کای سلطانِ دین تو
چه افتادت که افتادی چنین تو

چنین گفتا که چون گفت این بندهم
بدل گفتم مگر گفت ابنِ ادهم

بیک جَو این بندهم کرد آغاز
بیک جو این ادهم آمد آواز

اگر هر ذرّه دایم می‌خروشد
دل بیدار خود آن را نیوشد

گرفتم حالت مردان ندیدی
حدیث نیک شان باری شنیدی

اگر خواهی کمال حال مردان
فنا شو در حدیث و قالِ مردان

مباش ای ذرّه گر خواهی که جاوید
بوَد قایم مقامت قرصِ خورشید

اگر هستی تو حاصل نبودی
ترا اینجایگه منزل نبودی

که هر طفلی که درخُردی بمُرد او
ره این چار چیز آسان سپُرد او

ترا پس این همه در پیش ازانست
شب و روزت بلای خویش ازانست

ولی گر جام خواهی تا بدانی
بمیر از خویش اندر زندگانی

شنیدم جامِ جم ای مردِ هشیار
که در گیتی نمائی بود بسیار

بدان کان جام جم عقلست ای دوست
که مغز تُست و حسّ تست چون پوست

هر آن ذرّه که در هر دوجهانست
همه درجامِ عقل تو عیانست

هزاران صنعت و اسرار و تعریف
هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف

بنا بر عقل تست و این تمامست
ازین روشن ترت هرگز چه جامست
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش سیزدهم ۩


المقالة الثالث عشر


در آمد چارمین فرزندِ زیبا
همه آرام و آسایش سراپا

پدر را گفت تا در کایناتم
بصد دل طالب آب حیاتم

اگر دستم دهد آن آب رَستم
وگر نه همچنین بادی بدستم

ز شوقم آتشین شد جان ازان آب
نه خور دارم بروز و نه بشب خواب

ازین اندیشه دل پُر تاب دارم
شدم تشنه هوای آب دارم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش امل چون غالب آمد
دلت عمر ابد را طالب آمد

از آنی آبِ حیوان را خریدار
که جانت را امل آمد پدیدار

اگر یک ذره نور صدق هستت
امل باید که گردد زیرِ دستت
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه


رسید اسکندر رومی بجائی
طلب می‌کرد از آنجا آشنائی

که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد

رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی

بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی

گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند

وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد

سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش

بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک می‌خواندت منشین و مستیز

اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست

زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه

که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست

شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست

رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام

پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست

چو من هم بنده‌ام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست

نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش

بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش

شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی

جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه

که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی

کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه

بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور

کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی

چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من

چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی

امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست

ولی حرصت جهان می‌خواست ازتو
سپه چندین ازان می‌خواست از تو

کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست

چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی

جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی

زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش می‌گفت ازین غم خون توان شد

سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقل‌تر ازو فرزانهٔ نیست

بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم

ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی

چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر

وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش

توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج

تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را

اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش

وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی

وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو

اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی

چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بی‌گناهست

ترا گر حق محابا می‌نکردی
بیک نفست تقاضا می‌نکردی

نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست

ترا چندین بلا در پیش آخر
چه می‌خواهی بگو از خویش آخر

جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت


یکی گفتست از اهل سلامت
که گر رسوا شود خلق قیامت

عجب نیست این عجب آنست دایم
که یک تن برهد از چندین مظالم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۳) حکایت قحط و جواب دادن طاوس


مگر شد آشکارا قحط سالی
به پیش خلق آمد تنگ حالی

سراسیمه جهانی خلقِ محبوس
شدند از بهرِ باران پیشِ طاوس

که باران می‌نیاید آشکارا
دعائی کن زحق در خواه ما را

پس آنگه گفت طاوس ای عزیزان
نگردد ابر بر بیهوده ریزان

شما را گر چه جز باران طلب نیست
اگر باران نمی‌بارد عجب نیست

عجب اینست کز چندین گنه کار
نبارد سنگ بر مردم بیکبار

اگرچه میغ ترک آسمان کرد
تعجّب گر کنی زان می‌توان کرد

که نکشافد زمین از شومی ما
خورد ما را ز نامعلومی ما

تو پنداری که ازمردانِ راهی
کدامین مرد، سرگردانِ راهی

چو پندار تو برگیرند از پیش
کسی مرده سگی برخیزد از خویش
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت پیمبر در شب معراج


پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه

ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی

پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار

ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند

کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست

وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه

چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند

ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری می‌گذرانند

بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه می‌کنی بازارگانی

اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی

بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری

دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد

دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی

دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم می‌ندانی

کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت

مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی

چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت مرد حریص و ملک الموت


حریصی در میان مست و هشیار
بسی جان کند و هم کوشید بسیار

بروز و شب زیادت بود کارش
که تا دینار شد سیصد هزارش

فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد در خاک

فزون از صد هزار دیگرش بود
که پیش مردمان کشورش بود

چو مال خویش از حد بیش می‌دید
سرای خویش و مال خویش می‌دید

بدل گفتا که بنشین و همه سال
بخور خوش تا ازان پس چون شود حال

چو شد این مال خرج خورد و پوشم
اگر باید دگر آنگه بکوشم

چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش
بشادی نفس را می‌پرورد خوش

چو با خود کرد این اندیشه ناگاه
درآمد زود عزرائیل جان خواه

چو عزرائیل را نزدیک دید او
جهان بر چشمِ خود تاریک دید او

زبان بگشاد و زاری کرد آغاز
که عمری صرف کردم در تگ و تاز

کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم
روا داری که من بی‌بهره میرم

کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز
همی جان برگرفتن کرد آغاز

بزاری مرد گفتا گر چنانست
که ناچار این زمانت قصدِ جانست

کنون دینار من سیصد هزارست
دهم یک صد هزارت گر بکارست

سه روزم مهل ده بر من ببخشای
وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای

کجا بشنید عزرائیل این راز
کشیدش عاقبت چون شمع در گاز

دگر ره مرد گفتا دادم اقرار
ترا دو صد هزار از نقد دینار

دو روزم مهل ده چون هست این سهل
نداد القصه عزرائیل هم مهل

مگر می‌داد خود سیصد هزاری
که تا مهلش دهد یک روز باری

بزاری گفت بسیارو شنید او
نبودش مهل و مقصودی ندید او

بآخر گفت می‌خواهم امانی
که تا یک حرف بنویسم زمانی

امانش داد چندانی که یک حرف
نوشت از خون چشم خود بشنگرف

که هان ای خلقِ عمر و روزگاری
که می‌دادم بها سیصد هزاری

که تا یک ساعتی دانم خریدن
نبودم هیچ مقصود از چخیدن

چنین عمری شما گر می‌توانید
نکو دارید وقدر آن بدانید

که گر از دست شد چون تیر از شست
نه بفروشند و نه هرگز دهد دست

کسی کو در چنین عمری زیان کرد
بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت کشته شدن پسر مرزبان حکیم


حکیمی بود کامل مرزبان نام
که نوشروان بدو بودیش آرام

پسر بودش یکی چون آفتابی
بهر علمی دلش را فتح بابی

سفیهی کُشت ناگه آن پسر را
بخَست از درد جان آن پدر را

مگر آن مرزبان را گفت خاصی
که باید کرد آن سگ را قصاصی

جوابی داد او را مرزبان زود
که الحق نیست خون ریزی چنان سود

که من شرکت کنم با او دران کار
بریزم زندهٔ را خون چنان زار

بدو گفتند پس بستان دِیَت را
نخواهم گفت هرگز آن دیت را

نمی‌یارم پسر را با بها کرد
که خون خوردن بوَد از خون بها خورد

نه آن بَد فعل کاری بس نکو کرد
که می‌باید مرا هم کار او کرد

گر از خون پسر خوردن روا نیست
چرا پس خونِ خود خوردن خطا نیست

ز خون خویش آنکس خورده باشد
که عمر خویش ضایع کرده باشد

ترا از عمر باقی یک دو هفته‌ست
دگر آن چیز کان به بود رفته‌ست

گرفتم توبه کردی یک دو هفته
چه سازی چارهٔ آن عمرِ رفته
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 138 از 270:  « پیشین  1  ...  137  138  139  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA