انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 140 از 270:  « پیشین  1  ...  139  140  141  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱۹) حکایت مرد مجنون و رعنایان


بره دربود مجنونی نشسته
که می‌رفتند قومی یک دو رسته

مگر آن قوم دنیاوار بودند
که غرق جامه و دستار بودند

ز رعنائی و کبر و نحوت و جاه
چو کبکان می‌خرامیدند در راه

چو آن دیوانهٔ بی خان و بی مان
بدید آن خیلِ خود بین را خرامان

کشید از ننگ سر در جیب آنگاه
که تا زان غافلان خالی شد آن راه

چو بگذشتند سر بر کرد از جیب
یکی پرسید ازو کای مردِ بی عیب

چرا چون روی رعنایان بدیدی
شدی آشفته و سر درکشیدی

چنین گفت او که سر را درکشیدم
ز بس باد بروت اینجا که دیدم

که ترسیدم که برباید مرا باد
چو بگذشتند سر بر کردم آزاد

ولی چون گندِ رعنایان شنیدم
شدم بی طاقت و سر درکشیدم

چو هفت اعضات رعنائی گرفتست
جهانی از تو رسوائی گرفتست

کسانی کین صفت از خویش بردند
بدنیا کار عقبی پیش بردند
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش چهاردهم ۩


المقالة الرابع عشر


پسر گفتش اگر آب حیاتم
نخواهد داد از مردن نجاتم
نباید کم ازانم هیچ کاری
که بشناسم که چیست آن آب باری
گر از عین الحیاتم نیست روزی
بود از علمِ آنم دلفروزی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر بگشاد راهش در هدایت
به پیش او فرو گفت این حکایت
SH.M
     
  
زن

 
(۱) سکندر و وفات او


سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز

کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد

دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی

شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس

اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی

کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی

سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست

جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی

نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت

درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود

کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد

امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده

رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز

سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا

شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان

چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار

چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه

پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت

هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی

چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره

خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان

که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه

مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر

ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون

بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد

نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه

بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده

بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه

ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا

نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش

یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند

در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر

سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید

بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت

ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی

نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را

چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی

اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو

بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر

چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو

اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت

ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش

چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست

چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست

چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد

مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون

در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی

تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ

اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت

ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار

چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او

مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار

اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد

اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی

اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش بجز شیطان نباشی

کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت نمرود


یکی کَشتی شکست و هفتصد تن
درآب افتاد و باقی ماند یک زن

زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند
بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند

چو بنهاد آن زن آشفته دل بار
فرو افتاد در دریا نگونسار

بر آن تخته بماند آن کودک خرد
پیاپی موجش از هر سو همی برد

خطاب آمد بباد و موج و ماهی
که این طفلیست در حفظ الهی

نگه دارید تا نرسد بلائیش
که می‌باید رسانیدن بجائیش

همه روحانیان گفتند الهی
چه شخصست این میان موج و ماهی

خطاب آمد کزین شوریده ایّام
چو وقت آید شوید آگه بهنگام

چو آخر بر کنار بحر افتاد
بکفّ آورد صیّادیش استاد

به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز
بخون دل بپروردش باعزاز

چو بالا برکشید و راه دان شد
مگر یک روز در راهی روان شد

بره در سرمه دانی یافت یاقوت
که در خاصیّتش شد عقل مبهوت

چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک
بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک

چو میلی نیز در چشم دگر کرد
بگنج جملهٔ عالم نظر کرد

هزاران گنج زیر خاک می‌دید
ز مه تا پشتِ ماهی پاک می‌دید

ملایک جمله می‌گفتند کای پاک
چه بنده‌ست این چنین شایسته ادراک

چنین آمد ز غیب الغیب آواز
که نمرودست این شخص سرافراز

زند لاف خدائی و بصد رنگ
برون آید بکین ما بصد جنگ

ببین تا چون بپروردش درین راه
چگونه خوار باز افکند ناگاه

کسی را در دو عالم هر که خواهی
وقوفی نیست بر سرّ الهی

بعلّت چیست خود مشغول بودن
نخواهد بود جز معلول بودن

وگر در چار طبعی هیچ شک نیست
که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست

بدین دریا درآ و سرنگون آ
هم از طبع و هم از علّت برون آ

نه ازچرخ برین برتر رود روز
که او هم سرنگون آمد شب و روز

همه کار جهان از ذرّه تا شمس
چه می‌پرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس

شکست آوردِ گردون از مجرّه
سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه

جهان را رخش گردونست در زین
که خورشیدست بر وی زینِ زرّین

چو عالم را فنا نزدیک گردد
چو شب خورشیدِ او تاریک گردد

نهند آن زینِ او دانی چگونه
برین مرکب ز مغرب باژگونه

ازان بر عکس گردانند خورشید
که این زین می‌نگردانند جاوید

برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز
که نه از شب خبرداری نه از روز

شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت
که روز روشنی هرگز نبودت

اگرخواهی که باشی روز و شب شاد
مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد

ولی تا تو توئی در خویش مانده
نخواهی بود جز دل ریش مانده

تو می‌باید که بیخود گردی از شور
شوی پاک از خود و از کارِ خود کور

که تا تو خویش را بر کار بینی
اگردر خرقهٔ زنّار بینی
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد


بزرگی گفت پر شوقست جانم
که شد عمری که من دربندِ آنم

که از من صدقهٔ برسد بدرویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش

چو رفتست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتست هاتف آن زمانش

که تو باید اگر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نه بینی

تو همچون مُردهٔ بد می‌نمائی
که خود را مُرده و زنده بلائی

نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی

اگر تو پیش دان و پیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت لقمۀ حلال


رفیقی گفت با من کان فلانی
حلالی می‌خورد قوت جهانی

که جزیت از جهودان می‌ستاند
وز آنجا می‌خورد، به زین که داند

بدو گفتم که من این می‌ندانم
من آن دانم که من ننگ جهانم

که باید صد جهود بس پریشان
که تا خواهند از من جزیت ایشان

تو گر کم کاستی خویش بینی
بسی از خود سگی را بیش بینی

وجودت با عدم درهم سرشتست
که این یک دوزخ و آن یک بهشتست

اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست
بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست

اگر صد بار روزی غُسل سازی
چو با خویشی نهٔ جز نانمازی
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت پیرزن با شیخ و نصیحت او


نشسته بود روزی پیرِ اصحاب
ز پنداری و شهرة پیشِ محراب

درآمد از در مسجد یکی زال
ولی همچون الف با قدِّ چون دال

بدو گفتا که در عین هلاکی
پلیدی می‌کنی دعویِ پاکی

بدین شیخی شدی مغرور اصحاب
برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب

بسوز از عشق خود را ای گرامی
وگر نه زاهدی باشی ز خامی

ز زاهد پختگی جستن حرامست
که زاهد همچو خشت پخته خامست

ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست
ازان دراشک و سوز خویش جمعست

ازان باشد همه شب اشک و سوزش
که خواهد بود کُشتن نیز روزش

چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش
برآید کُشتهٔ معشوق نامش

شود در پرده هم دم هم نفس را
نماند کار با او هیچ کس را
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق


بحربی رفت فاروق و ظفر یافت
وزان کفّار هر کس را که دریافت

شهادة عرضه کردی گر شنیدی
نکُشتی ور نه حالی سر بریدی

جوانی بود دل داده بمعشوق
بیاوردند او را پیشِ فاروق

عمر گفتش باسلام آر اقرار
چنین گفت او که هستم عاشق زار

دگر ره گفت ایمانت رهاند
جوانش گفت عاشق این چه داند

بدینش خواند عمر پس سیُم بار
چو هر باری بعشق آورد اقرار

عمر فرمود تا کشتند زارش
میان خاک افکندند خوارش

چو پیش مصطفی آمد عمر باز
پیمبر را کسی برگفت این راز

پیمبر کین سخن بشنید از مرد
درآن فکرت عمر را گفت از درد

دلت داد ای عمر آخر چنین کار
که کُشتی عاشقی را آنچنان زار؟

چوغم کشتست او را وین خطا نیست
دگر ره کُشته را کشتن روا نیست

ز حق کشتن نکو و از تو زشتست
که این را دوزخ و آنرا بهشست

اگر تو می‌کُشی خود را نکو نیست
که این کشتن نکو جز کارِ او نیست
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد


یکی پرسید ازان گستاخ درگاه
که هان چیست آرزوی تو درین راه

چنین گفت او که طوفانیم باید
که خلق این جهان را در رباید

نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار

که تا این خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول

که چون پروای حق یک دم ندارند
همان بهتر که این عالم ندارند

بدو گفتند اگر طوفان درآید
جهان بر خلقِ سرگردان سرآید

اگر فانی شوند اهل زمانه
تو هم فانی شوی اندر میانه

چنین گفت او که طوفان سود ماراست
هلاک خویش اوّل بایدم خواست

که این طوفان اگر گردد درستم
هلاک خویشتن باید نخستم

بدو گفتند رَو رَو حیلهٔ ساز
تن خود را بدریائی درانداز

که تا از هستی خود رسته گردی
مگر با آرزو پیوسته گردی

چنین گفت او که بس روشن بوَد آن
که هرچ از من بود چون من بود آن

هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست

ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانست هرچ از عاشق آید

اگر معشوق بفروشد وگر نه
ازو زیباست از هر کس دگر نه

اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هردم بیشی از جانش خریدار
SH.M
     
  
زن

 
(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر


جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه

بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود

چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار

چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد

اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ

همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود

یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار

چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت

ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد

بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد

اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او

بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه

همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی

مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی

نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست

ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره

زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست

مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر

بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود

مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست

بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا

چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش

که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟

جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی

کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش

تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی

مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده

که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد

بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش

بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا

وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی

دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد

نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی

بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد

اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی

چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان

ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 140 از 270:  « پیشین  1  ...  139  140  141  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA