انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 141 از 270:  « پیشین  1  ...  140  141  142  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد


چنین گفتست مجنون آن یگانه
که یک تن داد دادم در زمانه

دگر بودند مشتی بی‌سلامت
که می‌کردند در عشقم ملامت

زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز

میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده

مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی

بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم

ز عشق روی لیلی‌ام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من

مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون

اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست

بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد

سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس

که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی

ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید

حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست

سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست

دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد


بدام افتاد روباهی سحرگاه
بروبه بازی اندیشید در راه

که گر صیّاد بیند همچنینم
دهد حالی بگازر پوستینم

پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را

چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت
نمی‌یارست روبه را کم انگاشت

ز بُن ببرید حالی گوش او لیک
که گوش او بکار آید مرا نیک

بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر
چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر

یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم

زبانش را برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه

دگر کس گفت ما را از همه چیز
بکار آید همی دندانِ او نیز

نزد دم تا که آهن درفکندند
بسختی چند دندانش بکندند

بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش ونه گوش و زبانم

دگر کس آمد و گفت اختیارست
دل روبه که رنجی را بکارست

چو نام دل شنید از دور روباه
جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه

بدل می‌گفت با دل نیست بازی
کنون باید بکارم حیله سازی

بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجَست از دام همچون از کمان تیر

حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیثش درگرفتست

روا داری که در خونم نشانی؟
حدیث دل مگو دیگر تو دانی

چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم

دلم آنجا که معشوقست آنجاست
من آنجا کی رسم این کی شود راست

دل من گُم شد از من ناپدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار

چو دائم از دل خود بی‌نشانم
نشانی کی بود ازدلستانم
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت سلطان محمود با ایاز


مگر سلطان دین محمود یک روز
ایاز خویش را گفت ای دلفروز

کرا دانی تو از مه تا بماهی
که ازمن بیش دارد پادشاهی

غلامش گفت ای شاه جهاندار
منم در مملکت بیش از تو صد بار

چو ملکم این چنین زیر نگین است
چه جای ملکت روی زمین است

پس آنگه شاه گفت آن نازنین را
که ای بنده چه حجّت داری این را

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
چه می‌پرسی چو زین رازی تو آگاه

اگرچه پادشاهی حاصل تست
ولیکن پادشاه تو دل تست

دل تو زیرِ دست این غلامست
مرا این پادشاهی خود تمامست

توئی شاه و دلت شاه تو امروز
ولی من بر دل تو شاه پیروز

فلک را رشک می‌آید ز جاهم
که من پیوسته شاه شاه خواهم

چه گرملک تو ملکی مطلق آمد
ولی ملک ایازت بر حق آمد

چو اصل تو دلست و دل نداری
بگو تا مملکت را بر چه کاری
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت محمد عیسی با دیوانه


محمد ابن عیسی کز لطیفه
سبق بُرد از ندیمان خلیفه

مگر می‌رفت بر رخشی نشسته
سر افساری مرصّع تنگ بسته

غلامانش شده یک سر سواره
همه بغداد مانده در نظاره

ز هر کُنجی یکی می‌گفت این کیست
که بس با زینت و با زیب و بازیست

بره می‌رفت زالی با عصائی
چنین گفتا که کیست این مبتلائی

که حقّ از حضرتش مهجور کردست
بمکر از پیشِ خویشش دور کردست

که گر از خویش معزولش نکردی
بدین بیهوده مشغولش نکردی

شنید این راز مرد از هوشیاری
فرود آمد ازان مرکب بزاری

مُقّر آمد که حال من چنانست
که شرحش پیرزن را در زبانست

بگفت این و بتوبه راه برداشت
بکلّی دل ز مال و جاه برداشت

نگونساری خویشش چون یقین شد
بکُنجی رفت و از مردانِ دین شد

بسی تو خواجگی کردی نهانی
گدائی، خواجگی کردن ندانی

بیک جَو چو نداری حکم بر خویش
که نتوانی جَوی دادن بدرویش

چو نتوانی که برخود حکم رانی
چگونه بر کسی دیگر توانی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست


بر دیوانهٔ محمود بنشست
نهاد او چشم برهم، شاه بشکست

بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت
که تا رویت نه بینم، شه برآشفت

بدو گفتا لقای شاهِ عالم
نمی‌داری روا؟ گفت آنِ خود هم

چو خود بینی درین مذهب روا نیست
اگر غیری به بینی جز خطا نیست

شهش گفتا اولوالامر جهانم
بوَد بر تو همه حکمی روانم

بدو دیوانه گفتا هین بیندیش
که امر تو روان چون نیست بر خویش

نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آری بهانه

نمی‌آید ترا زین خواجگی ننگ
که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟

کسی باشد بمعنی مالک خویش
که نه ناجی بود نه هالک خویش

نمی‌دانی که کوژی ای مرائی
چرا در راستی خود را نمائی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۴) حکایت دیوانه‌ای که گلیم فروخت


گلیمی بود آن شوریده جان را
بمردی داد تا بفروشد آن را

بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست

خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه

بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری

چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش

بدو گفتا گلیمی بی‌نظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست

یکی صوفی سوی او هوش می‌داشت
خریدش تا فروشش گوش می‌داشت

همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه

که می‌گردد حریر اینجا گلیمی
سفالی می‌شود دُرّ یتیمی

که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم

اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت

چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون می‌ندانی

همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن

مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان

چو مَردت می نه‌بینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت

برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمی‌بینی چو حیوان

ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
SH.M
     
  
زن

 
(۱۵)حکایت آن زن که طواف کعبه می‬کرد و مردی که نظر برو کرد


یکی عورت طواف خانه می‌کرد
نظر افکند بر رویش یکی مرد

زنش گفتا گر اهل رازئی تو
چنین دم کی بمن پردازئی تو

ولی آگه نهٔ تو بی سر و پای
که از که بازماندستی چنین جای

گر از مردی خود بودی نشانیت
سر زن نیستی اینجا زمانیت

تو اینجا از پی سود آمدستی
نه از بهر زیان بود آمدستی

تو خود را روزِ بازاری چنین گرم
زیان خواهی؟ نداری از خدا شرم؟

خداوند جهان پیوسته ناظر
تو از وی غایب و او بر تو حاضر

چو یک یک دم خدا از تست آگاه
چرا چون ماه می‌پیچی سر از راه

چو حق با تو بوَد در هر مقامی
مزن جز درحضورش هیچ گامی

اگر بی او زنی یک گام در راه
بسی تشویر باید خوردت آنگاه
SH.M
     
  
زن

 
(۱۶) حکایت مهستی دبیر با سلطان سنجر


مهستی دبیر آن پاک جوهر
مقرَّب بود پیش تختِ سنجر

اگرچه روی او بودی نه چون ماه
ولیکن داشت پیوندی بدو شاه

شبی در مرغزار رادکان بود
به پیش سنجر خسرو نشان بود

چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر
برای خواب آمد سوی بستر

مهستی نیز رفت از خدمت شاه
بسوی خیمهٔ خاص آمد آنگاه

مگر سنجر غلامی داشت ساقی
که از خوبی ببُودش هیچ باقی

جمالش با ملاحت یار گشته
ز هر دو شاه برخوردار گشته

بصد دل بود شه دیوانهٔ او
حریف مهستی بد لیک مهرو

درآمد شه ز خواب او را طلب کرد
ندیدش، قصدِ آن یاقوت لب کرد

لپاچه نیم شب بر پشت انداخت
بکینه تیغِ هندی بر سر افراخت

درآمد کرد در خیمه نگه شاه
که مهستی در آنجا بود با ماه

بر او دید ساقی را نشسته
مهستی دل در آن مهروی بسته

بزاری می‌نواخت از عشق رودش
خوشی می‌گفت با خود این سرودش

که در برگیرمت من بَر لب کِشت
گر امشب بایدم دو ک کسان رشت

چو سنجر گشت ازان احوال آگاه
گرفت این بیت را زو یاد آنگاه

بدل گفتا گر امشب من بتندی
درین خیمه روم با تیغِ هندی

نماند زهره را این هر دو بر جای
شوم در خونِ این دو بی سر و پای

مشوّش گشت و شد آخر بتعجیل
به سوی خیمهٔ خود کرد تحویل

چو روزی ده برآمد شاه یک روز
فرو آراست جشنی عالم افروز

مهستی پیش سلطان چنگ می‌زد
نوائی بس بلند آهنگ می‌زد

ستاده بود ساقی نیز بر پای
قدح بر دست و چشم افکنده بر جای

شه آن بیت شبانه یاد می‌داشت
ازو درخواست و خویش آزاد می‌داشت

مهستی چون شنید این بیت از شاه
بیفتاد از کنارش چنگ در راه

چو برگی لرزه افتادش بر اندام
برفت از هوش و عقلش ماند در دام

شه آمد بر سر بالینش بنشست
برویش بر گلاب افشاند از دست

چو زن باهوش آمد بارِدیگر
چو اوّل بار گشت از بیمِ سنجر

چو باری ده زهُش آمد بخود باز
سر رشته نکرد او از خرد باز

شهش گفتا اگر می‌ترسی از من
بجان تو ایمنی ای خویش دشمن

زنش گفتا که من زین می‌نترسم
ولی این بیت یک شب بود درسم

همه شب درسِ خود تکرار کردم
گهی اقرار و گه انکار کردم

از آنجا باز می‌یابم نشانی
که بر من تنگ می‌گردد جهانی

بدان ماند که یک شب درچنان کار
نهفته بودهٔ از من خبردار

مرا گر تو بگیری ور برانی
دلت ندهد، دگر بارم بخوانی

وگر بکشی مرا در تن درستی
نجاتی باشدم از دستِ هستی

مرا این ترس چندانی از آنست
که سلطانی که رزّاق جهانست

چو او یک یک نفس با من همیشه‌ست
مرا یک یک نفس بنگر چه پیشه‌ست

چو حق پیش آورد صد ساله رازم
من آن ساعت چه گویم با چه سازم

چو حق می‌بیندت دائم شب و روز
چو شمعی باش خوش می‌خند و می‌سوز

دمی بی شکرش از دل برمیاور
نفس بی یاد غافل بر میاور

اگردر شکر کوشی هر چه خواهی
بیابی نقد از جود الهی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۷) حکایت محمود و شمار کردن پیلان


مگر یک روز محمود عدوبند
پسر را گفت کای داننده فرزند

ببین تا پیل چندست این زمانم
که من اکنون عددشان می‌ندانم

پسر بشمرد و گفتش ای خداوند
هزار و چار صد پیلست در بند

شهش گفتا که خود را یاد دارم
که یک بُز می‌نیامد در شمارم

کنون گر تا بعرشم کار و بارست
ز من نیست آن ز فضل کردگارست

چو هستت نعمت حق بی‌کناره
ترا از شکرِ منعم نیست چاره

چو در حقّ تو نعمت بر دوامست
دمی بی شکرِ حق بودن حرامست

وگر نفس تودر شکرست کاهل
دلت باید که این مشکل کند حل

چو نفست کاهلی دارد همیشه
دلت را هست جِدّ و جهد پیشه

چو نفست مردِ کار خویش باشد
دلت در کار خود درویش باشد

نکو زان سود کرد و بد زیان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
SH.M
     
  
زن

 
(۱۸) حکایت عیسی علیه السلام با جهودان


بکوئی می فرو شد عیسی پاک
جهودانش بسی دشنام بی باک

بدادند و خوشی آن پاک زاده
دعا می‌گفتشان روئی گشاده

یکی گفتش نمی‌کردی پریشان
ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟

مسیحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آن که دارد

ترا نقدی که در دریای جانست
اگر موجی زند از جنسِ آنست

ولیکن تا دم آخر نیاید
ترا نقد درون ظاهر نیاید

محکّ جانِ مردان آن زمانست
که اعمی آن زمان صاحب عیانست

غم فردا ترا امروز باید
دلت از خوفِ آن جانسوز باید

بباید هر دمت صد بار مردن
که بتوانی تو این وادی سپردن

اگر از ابر بارد بر توآتش
تو می‌باید که باشی در میان خوش

اگر در وقتِ جان دادن خوش آئی
بمعنی گرم‌تر از آتش آئی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 141 از 270:  « پیشین  1  ...  140  141  142  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA