انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 142 از 270:  « پیشین  1  ...  141  142  143  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱۹) حکایت آن دزد که گرفتار شد


مگر شد ناگهی دزدی گرفتار
ز گرد راه بردندش سوی دار

امان می‌خواست از عجز و نیازی
که ریزد آب و بگزارد نمازی

که یا رب در چنین وقتی وجائی
که می‌بینم بهر موئی بلائی

ببین تاتیغِ قهرت بر سر دار
چه می‌آرد برویم آخر کار

تو از قهرم چنین حیران گرفته
من از مهر تو ترک جان گرفته

چنینم من که گفتم تو چنانی
کنون جان می‌دهم دیگر تو دانی

چنین ده جان اگر جان می‌دهی تو
وگرنه عمر تاوان می‌دهی تو

اگر خونت زند از قهر او جوش
مکن هرگز بلطف او را فراموش

سبک رو چون گرانجانی زره نیست
بشادی زو که غم رادستگه نیست

عروسی جهان ماتم نیرزد
که صد شادی او یک غم نیرزد

چو خواهد کرد گردونت پیاده
سواری را بکن ابرو گشاده
SH.M
     
  
زن

 
(۲۰) حکایت دیوانۀ چوب سوار


یکی دیوانه چوبی بر نشسته
بتگ می‌شد چو اسپی تنگ بسته

دهانی داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده

یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه
چنین گرم ازچه می‌تازی تودر راه

چنین گفت او که در میدانِ عالم
هوس دارم سواری کرد یک دم

که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد یک سر مویم بر اندام

اگر هستی درین میدان تو بر کار
نصیب خویشتن مردانه بردار

چو از ماضی و مستقبل خبر نیست
بجز عمر تو نقدی ما حضر نیست

مده این نقد را بر نسیه بر باد
که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد

چو یک نقطه‌ست از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بر وی چو پرگار

خوشی با نقدِ این الوقت می‌ساز
چو بیکاران به پیش و پس مشو باز

اگر تو پس روی و پیش آئی
بلای روزگار خویش آئی
SH.M
     
  
زن

 
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه


سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی

یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار

بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست

ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد

زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی

بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز
بقلعه می‌روی پیش بلا باز

بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی

ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه

که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
SH.M
     
  
زن

 
(۲۲) حکایت سلطان محمود با مظلوم


مگر محمود می‌شد بامدادی
کسی آمد وزو می‌خواست دادی

فغان می‌کرد و پیشش راه بگرفت
درآمد پس عنان شاه بگرفت

یکی پرسید کان مظلومت ای شاه
فلان وقتت عنان بگرفت در راه

عنان نکشیدی آنگه باز هیچی
کنون پس این عنان بهر چه پیچی

شهش گفتا که بودم آن زمان مست
که بگرفت او عنان من بیک دست

کنون هر موی این مظلوم دستیست
که از هر موی وی بر من شکستیست

چو چندین دست بینم در عنانم
اگر دستم دهد چون اسپ رانم؟

گرفتارم میان این همه دست
نمی‌دانم که چون بیرون توان جَست

چو افتادن درین ره سودِ مردست
بیفتد هر که اینجا اهل دردست

بلندی چون درین ره پست گیرند
عنان پادشه بی دست گیرند

کسی باید بخون درگشته صد بار
که تا گردد ز افتادن خبردار

کسی کاندر میان ناز باشد
کجا برهاندش دَر باز باشد
SH.M
     
  
زن

 
(۲۳) حکایت مجنون


یکی پرسید از مجنون که چونی
که بس بیچارهٔ و بس زبونی

چنین گفت او که هستم من خری پیر
بدن سوراخ از بار گلوگیر

تنم گرچه نزار و ناتوانست
همه روزی همه بارش گرانست

وگر آسایشی را بعدِ صد غم
ز پشتش جامه برگیرند یک دم

هزاران خرمگس آید گزنده
همه در ریشِ او نیش اوفکنده

که گویم کاش این بیچاره هرگز
ندیدی از چنین آسایشی عز

اگر باشی تو کار افتادهٔ راه
چنین کارت بسی افتد باِکراه

چو کار افتادگی نبود بغایت
ترا بس خنده آید زین حکایت

چو مشغولی بناز و کامرانی
تو کار افتادگی را می‌ندانی

کسی باید مرا افتاده در کار
بروزی ماتم خود کرده صد بار

بحق زنده شده وز خویش مرده
نه از پس ماندگان کز پیش مرده

تو تا عاشق نگردی نیک جانباز
نیابی سرِّ کار افتادگان باز

کسی کو در میان ناز ماندست
ز جان بازانِ عاشق باز ماندست
SH.M
     
  
زن

 
(۲۴) حکایت جوان نمک فروش که بر ایاز عاشق شد


جوانی بود سرگردان همیشه
نمک بفروختن بودیش پیشه
بگرد شهر می‌کردی تگ و تاز
بهر کوچه فرو می‌دادی آواز
ایاز دلستان را دید یک روز
بسوخت از پای تا فرقش در آن سوز
جهان در عشق وی بر وی سیه شد
ولیکن بود روشن کان ز مه شد
جهان از مه سیه چون گردد آخر
که تا دل زو بصد خون گردد آخر؟
شبانروزی دلی پر خون چو مستی
همه بر درگه سلطان نشستی
میان خاکِ راه افتاده بودی
نمک در پیشِ خود بنهاده بودی
نبودی بی نمک در عشقِ آن ماه
ازان افتاده شور افتاد در راه
گهی آواز دردادی بخواری
گهی کردی چو آتش بیقراری
ایاز سیم بر چون بر گذشتی
ز اشکش آبِ او از سرگذشتی
بیفتادی و عقل از وی برفتی
ز مدهوشیش جان از تن نهفتی
ز سوز عشق آن مبهوت گمراه
مگر محمود را کردند آگاه
زمانی سر به پیش افکند محمود
گهی نالید و گه می‌سوخت چون عود
بدل با خویش گفت این حدِّ او نیست
که عشق و مال با شرکت نکو نیست
بخواند القصّه او را پادشا زود
نمک بر سر درآمد آن گدا زود
زبان بگشاد محمود و بدو گفت
که بپذیر ای گدا از من نکو گفت
بترک عشقِ این بت روی من گوی
و یا نه ترکِ جان خویشتن گوی
جوابش داد عاشق گفت ای شاه
تو بر تختی و من استاده بر راه
ایازت را تو داری جاودانه
مرا زو نیست حاصل جز فسانه
میان عزّ و ناز و پادشاهی
نشسته پیشِ تست آن را که خواهی
چوآن بت را تو داری من چه جویم
چو او با تست من ترک که گویم
مرا عشقست از وی جاودانه
که دایم می‌زند در جان زبانه
دمی گر عشقِ او بیشم نگردد
بجز قربان شدن کیشم نگردد
چو بکشد عشقِ او روزیم صد راه
نترسم هم اگر می‌بکشدم شاه
که عاشق هیچ برجانی نلرزد
که در چشمش جوَی جانی نیرزد
شهش گفت ای ز سر تا پا همه ننگ
تو با من کی توانی بود هم سنگ
تو هرگز عشق نتوانی نکو باخت
بچه سرمایه خواهی عشقِ او باخت
گدا گفتش که این سرمایه پیوست
ترا یک ذرّه نیست امّا مرا هست
تو چون پر آلتی از نوعِ شاهی
ولیکن بی نمک چندان که خواهی
چو من دارم نمک تا چند بازی
ز عشق بی نمک چندین چه نازی
تو مال و ملک و زرّ و زور داری
نمک باید چو من گر شور داری
شهش گفتا که حجّت گوی عاشق
ترا دیدم نهٔ در عشق لایق
گدا گفتش اگر من حجّت آرم
وگر عاشق شوم باکی ندارم
تو از ملکت همی بر سر نیائی
نپردازی بعشق از پادشائی
من از عشق ایاز تو زمانی
نپردازم به سودای جهانی
من از وی می‌نپردازم بدو کَون
تو با وی می‌نپردازی ز صد لون
کنون تو عشقِ خویش و عشقِ من بین
تفاوت زین گدا و خویشتن بین
شهش گفت ای گدای زینهاری
کدامین جای او را دوست داری
چنین گفت او که من زهره ندارم
که عشق آن صنم در خاطر آرم
ندارم جای آن هرگز چه سازم
که با یک جای آن بت عشق بازم
که گر یک موی او بینم زمانی
شود هر موی من آتش فشانی
ندارم طاقت یک جای او من
چه گردم گردِ سر تا پای او من
شهش گفتا که از سر تا بپایش
چو عاشق نیستی بر هیچ جایش
ز عشق او چرا پس بیقراری
بگو تا از کجاست این دوستداری
چنین گفت او که جانم پر خروشش
تو می‌دانی که چیست از دُرِّ گوشش
چو آمد حلقهٔ گوشش پدیدار
بجانم حلقهٔ گوشش خریدار
هوای عشقِ آن بت را نَیَم کس
که عشق دُرِّ گوشِ او مرا بس
شهش گفت آنکه زین گوهر نشان یافت
ز بحر جسم یا از بحرِ جان یافت؟
گدا گفتش چنین دُرّ ای جهاندار
ز بحر عشق او آمد پدیدار
چو بحر عشق را غوّاص گردی
بخلوت آن گهر را خاص گردی
شهش گفتا درین بحر ای جوانمرد
چگونه عزم غوّاصی توان کرد
گداگفتش که تو با پیل و لشکر
ز مشرق تا بمغرب ملک و کشور
درین دریا ندانی بود غوّاص
که این را مفردی باید باخلاص
دو عالم را برافکنده بیک بار
فرو رفته بدین دریا نگونسار
نفس بگرفته دست از جان بشسته
گهر در قعرِ دریا باز جسته
تو بگشاده همه عالم پر و بال
نیابی بوی آن دُر در همه حال
شهش گفتا که سلطان هیچ نشتافت
چنین دُرّی که گفتی رایگان یافت
ببین اینک که در گوش ایاسست
که آن حلقه بگوش حق شناسست
مرا بی آنکه باید شد نگونسار
چنین دُرّی بدست آمد بیکبار
تو جان می‌کَن که این دُر خاصهٔماست
مرا دُرّ و ترا گردابِ دریاست
گدا گفتش که بِه زین کن تفکّر
تو هرگز کی بدست آوردهٔ دُر
که این دُر آنِ تو آنگاه بودی
که اندر گوشِ شاهنشاه بودی
چو در گوش تو نبوَد ای سرافراز
ترا با دُر چه کار، این دَر مکن باز
اگر شاه جهان بودی وفا کوش
شهستی نه غلامش حلقه در گوش
خوش اندر رفته عاشق تا بعیّوق
فکنده حلقه اندر گوشِ معشوق
اگر عاشق توئی چندین مزن جوش
تو می‌باید که باشی حلقه در گوش
چو تو در گوش آن حلقه نداری
مزن از عشق دم گر هوشیاری
ز خجلت شاه گوئی غرقِ خون شد
فرود آمد ز تخت و اندرون شد
گدا را با نمک از پیش راندند
ندانم تا سخن بر خویش خواندند
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش پانزدهم ۩


المقالة الخامس عشر


درآمد پنچمین فرزندِ هشیار
پدر راگفت کای دریای اسرار

من آن انگشتری خواهم باخلاص
که در ملکت سلیمان گشت ازان خاص

پری و دیو در فرمانش آمد
بساط ملک شادروانش آمد

زنام آن نگینش شد نه از غیر
رموز مور کشف و منطق طیر

گر آن انگشتری در دستم آید
فلک با این بلندی پستم آید


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش چرا ملکت بکارست
که گر دستت دهد ناپایدارست

چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی
که در باقی کنی چون هست فانی

وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی

جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله

مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی

کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد

جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی

اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد

طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را

جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند

بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم

همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده

ز ملکی چون نمی‌گیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟

چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست

مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد

چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد

در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش

چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست

زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت

اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت سلطان محمود در شکار کردن


مگر محمود می‌شد در شکاری
جداماند او ز لشکر برکناری

بنزدیکش یکی ده بود می‌دید
بجائی بر سر ده دود می‌دید

فرس می‌راند شه تا پیش آن زود
نشسته دید زالی پیشِ آن دود

بدو گفت آمدت مهمان خلیفه
چه آتش میکنی هان ای عفیفه

چنین دادش جواب آن زال آنگاه
که خود را مُلک می‌جوشم من ای شاه

شهش گفتا بگو ای پیرِ عاجز
که مُلکم می‌دهی؟ گفتا نه هرگز

که من مُلک از برای خویش جوشم
بمُلکت مُلکِ خود را کی فروشم

نَیَم ملک ترا هرگز خریدار
که مُلک من به از ملک تو صد بار

جهانی خصم دارد ملکت از پس
مرا بی آن همه غم مُلکِ خود بس

چو شه در مُلک پیر زال نگریست
بسی از ملک خود برخویش بگریست

بآخر یافت مشتی مُلک ازان زال
بدادش بدرهٔ و رفت در حال

چو جَوجَو در حساب آرند یکسر
ز مُلک زال ملکی نیست برتر

اگرچه روستم صاحب کمالیست
ولی در آرزوی ملکِ زالیست

طریقت چیست، عین راه دیدن
سبکباری کم آزاری گزیدن

بمشتی مُلک پُر کردن شکم را
جَوی انگاشتن ملک و حشم را

چو ملک بی زوالی نیست امروز
چه جوئی چون کمالی نیست امروز

درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماهست جز نقصان ندارد

در اول می‌فزاید تا دو هفته
دو هفته نیز می‌گردد نهفته

تو اکنون زین مثال آگاه گردی
که دایم ناقصی گر ماه گردی

ندارد هیچ اینجا پایداری
پس اینجا خواه عزّت خواه خواری

چو ملک این جهان ناپایدارست
ترا در بیقراری چون قرارست؟
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت شیخ و مرغ همای


مگر می‌رفت شیخی کاردیده
بره در دید طاقی برکشیده

همائی کرده از کج بر سر او
بگسترده ز هم بال و پر او

زبان بگشاد و گفت ای مرغ ناساز
تو بی شرمک بدینجا آمدی باز

بهر یک چند بگشائی پری تو
نشینی پس بقصر دیگری تو

نیاید از تو کس را سایه داری
که نا پایندگی سرمایه داری

اگر پایندگی بودی جهان را
هویدائی نبودی عقل و جان را

همه دنیا سرابی می‌نماید
جهانی ملک خوابی می‌نماید

خرت در گِل ازان سخت اوفتادست
که در تعبیر خر بخت اوفتادست

چو خر باشد کسی را بخت اینجا
بلاشک کار باشد سخت اینجا

اگر غربال پندار خود از آب
برآری عالمی بینی همه خواب
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر


بسنجر گفت غزّالی که ای شاه
برون نیست از دو حالِ تو درین راه

اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا برهم زنی دیده، نه بینی

وگر تو خفتهٔ این پادشائی
نه بینی هیچ تا دیده گشائی

بملکی چَند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی

ازو آثار در عالم نه بینی
کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی

تو گر خود یزدجرد پادشائی
بکشته عاقبت در آسیائی

اگر آگه نهٔ زان آسیا تو
یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو

چو افتادی بدین چرخ دو تا در
شوی آخر بپای آسیا در

درین آتش چه عودی چه گیائی
بخسپد شب چه شاهی چه گدائی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 142 از 270:  « پیشین  1  ...  141  142  143  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA