انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 143 از 270:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۴) حکایت سلطان محمود با آن مرد که همنام او بود


مگر محمود می‌شد با سپاهی
ز هامون تا بگردون پایگاهی

سپه می‌راند هر سوئی شتابان
که تا صیدی بیابد در بیابان

خمیده پشت پیری دید غمناک
برهنه پای و سر با روی پُر خاک

درمنه می‌کشید و آه می‌کرد
میان خار خود را راه می‌کرد

شه آمد پیشش و گفت ای گرامی
زبان بگشای و بر گو تا چه نامی

چنین گفتا که من محمود نامم
چو هم نام تو ام این خود تمامم

شهش گفتا که ماندم در شکی من
تو یک محمود باشی و یکی من

تو یک محمود و من محمودِ دیگر
کجا باشیم ما هر دو برابر

جوابش داد پیر و گفت ای شاه
همی چون هر دو برخیزیم از راه

رویم اول دو گز زینجا فروتر
بمحمودی شویم آنگه برابر

برابر گر نیم با تو که خُردم
برابر گردم آن ساعت که مردم

تو خوش بر تخت رَوکین نیلگون سقف
کند از چوبِ تختت تختهٔ وقف

چه خواهی کرد ملکی درجهانی
که نتوانی که خوش باشی زمانی

بنتوانی شدن تنها براهی
نه کارت راست آید بی سپاهی

نه هم بی چاشنی گیری خوری آب
نه شب بی پاسبانی آیدت خواب

غم ملکی چرا چندان خوری تو
که نتوانی که در وی نان خوری تو

اگر همچون کیانت تختِ عاجست
وگر برتر ز نوشروانت تاجست

نصیبت زان چنان تاجی و تختی
نخواهد بود الّا خاک لختی

چه ملکست این و تو چه پادشائی
که با میر اجل برمی نیائی

اگر یک گِرده هر روزت تمامست
چو تو دو گرده می‌جوئی حرامست
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت سلطان محمود و گازر


مگر می‌رفت محمود جهاندار
بره درگازری را دید در کار

کشیده پشتهٔ کرباس دربند
بدو گفت این همه کرباس را چند

جوابش دادگازر کای شهنشاه
ترا کرباسِ ده گز بس درین راه

چو زین جمله ترا ده گز پسندست
چرا پرسی ز جمله تا بچندست

چو این بشنید گریان گشت ازو شاه
غریبی خشت زن را دید ناگاه

رخ از خورشید چون انگشت کرده
ره صحرا همه پر خشت کرده

شهش گفتا همه خشتت بچندست
چنین گفت او که ده خشتت پسندست

چو ده خشتت ازین جمله تمامست
چه می‌خواهی دگر جمله حرامست

وبال تست اگر خوبی وگر زشت
فزون از ده گزی کرباس وده خشت

ز دنیا این دو چیزت هم وثاقست
دگر چون زین گذشتی طم طراقست

ترا زین کار اگر سودی رسیدست
جهان انگار تا رودی رسیدست

ز نف شوم بگذر با خردساز
بترک ملک گوی و کارِخود ساز

چو تو از ملک جز یک دم نداری
بکن کاری که این دم هم نداری

چو شه بشنود گفت آن دو تن را
بخاک افکند حالی خویشتن را

بسی بگریست تا بی‌خویشتن شد
بآخر کارساز آن دو تن شد

بسی زر داد آن دو مهربان را
بشهر آمد بگفت این داستان را

چو قسمت این دو چیزست از زمانه
چه خواهی کرد این مردارخانه

اگر تو بر فلک بهرامِ زوری
بروز واپسین بهرامِ گوری

وگر از پرده رخشانی چو یاقوت
شوی بهرامِ چوبین زیرِ تابوت

بترس ای گورخان از گورخانه
که باید خفت، چند آری بهانه

بنه رگ راست تا این کوژ رفتار
نگرداند ترا در تو گرفتار
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین


حکیمی دید ذوالقرنین در راه
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه

که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی

سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم

کنون من می‌روم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست

حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست می‌باید نهادن

چو می‌دانی که بر می‌بایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟

که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی

چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست

بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی

چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام

نمی‌بینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند

همه سرگشته می‌گردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟

چو می‌بینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست

اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند

تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه

بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو

مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش

که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری


جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود

نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری

سواد ملکش از مه تا بماهی
ز شرقش تا بغربش پادشاهی

حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند

چنین گفت ای عجب روزی بایشان
که حالی می‌رود بر من پریشان

دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمی‌دانم که این از چه سبب خاست

مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک

چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم

وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت

حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند

بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه حسرت بخوردند

بآخر اتّفاقی جزم کردند
بیک ره برنگینی عزم کردند

که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود

چو ملک این جهان ملکی روندست
بملک آن جهان شد هر که زندست

اگر آن ملک خواهی این فدا کن
بابراهیمِ ادهم اقتدا کن
SH.M
     
  
زن

 
(۸) حکایت ابراهیم ادهم با خضر علیه السلام


نشسته بود ابراهیمِ ادهم
پس و پیشش غلامان دست بر هم

یکی تاج مرصّع بر سر او
بغلطاقی مغرّق در بر او

درآمد خضر بی فرمان در ایوان
بصورة چون یکی مرد شُتُربان

غلامان را ز بیمش دم فرو شد
کسی کو را بدید از هم فرو شد

چو ابرهیم او را دید ناگاه
بدو گفتا کِه دادت ای گدا راه؟

خضر گفتا که نبوَد جایم اینجا؟
رباطیست این، فرو می‌آیم اینجا

زبان بگشاد ابراهیمِ ادهم
که هست این قصرِ سلطان معظّم

رباطش از چه می‌خوانی تو غافل
مگر دیوانهٔ ای مردِ عاقل

زبان بگشاد خضر و گفت ای شاه
کرا بودست اوّل این وطنگاه

چنین گفت او که اوّل راه اینجا
فلانی بود دایم شاه اینجا

ز بعد او فلانی پس فلانی
کنون اینجا منم شاه جهانی

خضر گفتش که گر شه را خبر نیست
رباط اینست و بس، چیزی دگر نیست

چو می‌آیند و می‌گذرند پیوست
نشستن در رباطی چون دهد دست؟

چو پیش از تو بسی شاهان گذشتند
نکو خواهان و بد خواهان گذشتند

ترا هم نیز جان خواهان درآیند
وزین کهنه رباطت در ربایند

درین کهنه رباط آسودنت چیست
نه زینجائی تو، اینجا بودنت چیست

چو ابراهیم این بشنید در گشت
چو گوئی زین سخن زیر و زبر گشت

روان شد خضر و او از پی دوان شد
ز دام خضر بیرون کی توان شد

بسی سوگند دادش کای جوانمرد
قبولم کن کنون گر می‌توان کرد

چو تخمی در دلم کِشتی نهانی
کنون آبی بده ای زندگانی

بگفت این وز قفای او روان شد
که تا مردی ز مردان جهان شد

رباط کهنهٔ دنیا برانداخت
جهانداری بدرویشی درانداخت

بزرگانی که سِرّ فقر دیدند
بملک نقد درویشی خریدند

ز نقش پادشائی باز رستند
بمعنی از گدائی باز رستند

که گرچه ملکِ دُنیی پادشائیست
ولی چون بنگری اصلش گدائیست
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت محمود با درویش بر سر راه


مگر محمود می‌شد با سپاهی
رسیدش پیش درویشی براهی

سلامی کرد شاه او را دران دشت
علیکی گفت آن درویش و بگذشت

بلشکر گفت شاه پاک عنصر
که بینید آن گدا با آن تکبّر

بدو درویش گفت ار هوشمندی
گدا خود چون توئی بر من چه بندی

که در صد شهر وده افزون رسیدم
بهر مسجد گدائی تودیدم

چو جَوجَو نیم جَو بر هر سرائی
نوشتند از پی چون تو گدائی

ندیدم هیچ بازار و دکانی
که از ظلمت نبود آنجا فغانی

کنون گر بینش چشمت تمامست
ز ما هر دو گدا بنگر کدامست
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت سنجر که پیش رکن الدین اکّاف رفت


مگر شد سنجر پاکیزه اوصاف
بخلوة پیشِ رکن الدینِ اکّاف

زبان بگشاد شیخ و گفت آنگاه
کزین شاهی نیاید ننگت ای شاه؟

که هرگز پیر زالی پُر نیازی
نسازد خویشتن را پی پیازی

که تا زان پی پیاز آن زن زال
بنستانی تو چیزی در همه حال

شهش گفتا که شیخا من ندانم
که چون از پی پیازی می‌ستانم

چنین گفت او که زالی ناتوانی
بخون دل بریسید ریسمانی

چو بفروشد باندک سیم ای شاه
خرد پیه و پیاز و هیزم آنگاه

هم از بازار ترّه می‌ستانی
هم از هیزم هم پِی، می ندانی؟

ز یک یک بُز مواشی می‌بخواهی
گدائی بِه بسی زین پادشاهی

شه آفاق نقد خویشتن یافت
ز کوة از پی پیاز پیرزن یافت

دل سنجر ازان تشویر خون شد
ببخشید از سر ناز و برون شد

گدا در راهِ او چون پادشاهست
شه دنیا گدای خاک راهست

گدای راهِ او با هیچ در دست
بدان ماند که در دستش همه هست

شهی کورا هزاران گنج کم نیست
بدان ماند که نقدش یک درم نیست

درین ره سیم و زر حرمت ندارد
که حرمت جز قوی همّت ندارد

برای یک درم درمانده باشد
ولی دست ازجهان افشانده باشد
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت آن مرد که صرّۀ در میان درمنه یافت


برای درمنه برخاست آن پاک
درمنه چون برون می‌کرد از خاک

برون افتاد حالی صرّهٔ زر
ازان غم دست می‌زد سخت بر سر

بحق گفتا که کردی تیره روزم
چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم

چرا چیزی دهی از پیشگاهم
که در حالم بسوزد، می‌نخواهم

من از تو عدل می‌خواهم ستم نه
درمنه بایدم امّا درم نه

اگر تو همّتی داری چو مردان
بهمّت خویشتن را مرد گردان

ز شاهت گر امید زرّ و سیمست
دل و جان ترا پیوسته بیمست

چرا باید طلب کردن زر و سیم
چو آخر جانت باید کرد تسلیم

بترک سیم و زر گو، جان نگه دار
که جان بهتر بسی از سیمِ بسیار

چنین آوازهٔ محمود ازان یافت
که جان او ز درویشی نشان یافت

که گر در ملک کردی کِبر پیشه
نکردی خلق ذکر او همیشه

چو سلطان می‌شود از فقر مذکور
توانی شد تو هم در فقر مشهور

که شاهانی که سِرّ فقر دیدند
پناه از سایهٔ زالی گزیدند
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت سلطان محمود با پیرزن


مگر یک روز محمود نکو روی
ز لشکر اوفتاده بود یک سوی

بره در پیشش آمد پیرزالی
عصائی چون الف قدّی چو دالی

یکی انبان بگردن برنهاده
که سوی آسیا می‌شد پیاده

شهش گفتا چو در تو زور و تگ نیست
که در انبان رگست و در تو رگ نیست

بیار انبان چو سر محکم ببستی
به پیش اسبِ من نِه باز رستی

نهاد آن پیرزن انبانش در پیش
چو بادی شد روان یک رانش از پیش

چو پیشی یافت اسب شاه ازان زال
زبان بگشاد وشه را گفت در حال

که گر با من نه اِستی ای شه امروز
نه اِستم با تو من فردا در آن سوز

چو اَبرَش گرم کردی در دویدن
که در گرد تو می نتوان رسیدن

اگر فردا بسی مرکب بتازی
تو هم در گردِ من نرسی چه سازی

مکن امروز این تعجیل ای شاه
که تا فردا بهم باشیم در راه

شه از گفتارِ آن زن خون فشان شد
عنان بر تافت با او هم عنان شد

اگر درس وفا تعلیق داری
چو محمودت دهد توفیق یاری

کَرَم اینست و عهد این و وفا این
نکوکاری و تسلیم و رضا این

اگر زین نافه هرگز بوی بردی
ز نُه چوگانِ گردون گوی بردی

وگر نه اوفتادی در ندامت
که هرگز برنخیزی تا قیامت

تو ای مرد گدا احسان درآموز
گدائی از چینن سلطان درآموز
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش شانزدهم ۩


المقالة السادس عشر


پسر گفتش که هرگز آدمی زاد
ندیدم ز آرزوی ملک آزاد

نمی‌دانم من از مه تا بماهی
کسی را کو نخواهد پادشاهی

کمال ملک نتوان داد از دست
که بهر ملک تن جان داد از دست

نکو گفت آن حکیم مشتری فش
که گر شاهی بوَد روزی بوَد خوش


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش که ملک این جهانی
که ملکی است بی پاداشِ فانی

برای آن چنین بگزیدهٔ تو
که ملک آخرت نشنیدهٔ تو

اگر زان ملک تو آگاه گردی
هم اینجا بر دو عالم شاه گردی

بزرگانی که ملک آن ملک دیدند
بیک جَو ملکِ دنیا کی خریدند

چو می‌دیدند ملک جاودانی
برافشاندند ملک این جهانی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 143 از 270:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA