انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 145 از 270:  « پیشین  1  ...  144  145  146  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی


یکی پرسید ازان دیوانه ساری
که ای دیوانه حق را چیست کاری

چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان می‌دان جهان را

که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز

درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری

فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه

نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند

دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد

نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای

نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید

اگرچه ذوقِ دنیا بی‌شمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست

سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود

چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت

طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد

چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت

کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
SH.M
     
  
زن

 
(۶) حکایت جهاز فاطمه رضی الله عنها


اُسامه گفت سیّد داد فرمان
که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز
پیمبر گفت زهرا را دگر نیز

برو بابا جهازت هرچه داری
چنان خواهم که در پیش من آری

اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز
بحیدر می‌کنم تسلیمت امروز

شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه
برون آورد در ساعت ز خانه

یکی کهنه حصیر از برگِ خرما
یکی مسواک و نعلینی مطرّا

یکی کاسه ز چوب آورد با هم
یکی بالش ز جلد میشِ محکم

یکی چادر ولیکن هفت پاره
همه بنهاد و آمد در نظاره

پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس
بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس

ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت
عمر آن بالش اندر راه برداشت

پس آنگه فاطمه نور پیمبر
بشد بر سر فکند آن کهنه چادر

پس آن نعلین را در پای خود بست
پس آن مسواک را بگرفت در دست

اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه
گرفتم پس روان گشتم در آن راه

به پیش حجرهٔ حیدر رسیدم
ز گریه روی مردم می‌ندیدم

پیمبر گفت ای مرد نکوکار
چرا می‌گرئی آخر این چنین زار

بدو گفتم ز درویشیِ زهرا
مرا جان و جگر شد خون و خارا

کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست
جهاز دخترش اینک عیانست

ببین تا قیصر و کسری چه دارد
ولی پیغمبر از دنیی چه دارد

مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز

چو پای و دست و روی و جسم و جانت
نخواهد ماند گو این هم ممانت

جگرگوشهٔ پیمبر را عروسی
چو زین سانست تو در چه فسوسی

شنودی حال پیغمبر زمانی
تو می‌خواهی که گرد آری جهانی

چو کار این جهان خون خوردن تست
چه گرد آری، که بار گردن تست

چو خورشیدت اگر باشد کمالی
بوَد آن ملک را آخر زوالی

اگرچه آفتاب عالم افروز
بتخت سلطنت بنشست هر روز

ز دست آسمان با روی چون ماه
کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه

اگر این پردهٔ نیلی نبودی
نه کوژی یافتی کس نه کبودی

فلک کوژست از سر تا به پائی
نیابی راستش در هیچ جائی

چو بگرفتست ازو کوژی جهانی
نیابی راستی از وی زمانی

فلک در خونِ مردان چرخ زن شد
زدلوش حلقِ مردان در رسن شد

زمین بر گاو افتادست مادام
ولی گردون ندارد هیچ آرام

نمی‌دانم چه کارست اوفتاده
که گردون می‌دود گاو ایستاده

فلک را قصدِ جان تو ازانست
که با تو پای گاوش در میانست

زمین بر گاو مانده دشمن تست
که دایم گاوِ او درخرمن تست

میان گاو چندینی چه خفتی
لُباده برفکن بر گاو و رفتی

گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو
فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟

ولی ازجسمِ دل مرده پریشان
شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان

بچرخ چنبری ره نیست هیچی
بخودبر چون رسن تا چند پیچی

اگر مهر فلک عمری بورزی
بدوزد یا بدرد همچو درزی

تنوری تافته‌ست از قرصِ آتش
که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش

کجا ازماه سنگت لعل گیرد
که او هر ماه خود را نعل گیرد

که می‌داند که این گردنده پرگار
چه بازی می‌نهد هر لحظه در کار

سپهرا عمر مشتی بی سر و پای
بپیمای و بپیمای و بپیمای

ازین پیمانه پیمودن بادوار
نمی‌آرد ترا سرگشتگی بار؟

نکوکاری نکردی ای نگون کار
که در بازی کنی عالم نگونسار

چو طشتی خون به سر سرپوش می‌باش
پیاپی می‌کُش و خاموش می‌باش

چرا افسوس میداری همیشه
چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه

سپهر پیر چون شش روزه طفلی
ز علو افکنده ناگاهت به سفلی

توئی ای شصت ساله تیره حالی
که این شش روزه کردت درجوالی

نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه
که این شش روزه طفلت برد از راه

چه گرامروز پیر ناتوانی
ولی درگور طفل آن جهانی

بنیروی اسد تا چند نازی
که تو سرگشتهٔ گر سرفرازی

چو طفلی و ترا نه تن نه زورست
قِماط تو کفن، گهواره گورست

چو پنبه گشت مویت ای یگانه
که پنبه خواهدت کردن زمانه

جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز
تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز
SH.M
     
  
زن

 
(۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست


مگر پیری یکی دختر جوان خواست
نیامد کار این با کارِ آن راست

بخود می‌خواندش بهر بوسه آن پیر
نمی‌امیخت با او چون مَی و شیر

رفیقی داشست پیر سال خورده
بدو گفت ای بسی تیمار برده

بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است
تو پیر و او جوان این باژگونه ست

چنین گفت او که گمراهم من از وی
که هر ساعت که بوسی خواهم از وی

مرا گوید ندارم موی تو دوست
که پنبه در دهان مرده نیکوست

چو تو در بوسه آئی هر زمانم
نهی چون پنبه موی اندر دهانم

برَو پنبه خوشی از گوش برکش
که پنبه گرد موی تو ترا خوش

مگر پنبه ز گوشت برکشیدی
که موی خویش همچون پنبه دیدی

ازان پشتت به پیری چون کمان شد
که چون تیر از گناهت سرگران شد

ز حق پیش از اجل بیدارئی خواه
چو مست غفلتی هشیارئی خواه

برافشان هرچه داری همچو مردان
چه سازی چون زنان با چرخ گردان

اگر داری گل اندر سر چه شوئی
سرت در گل نخواهد ریخت گوئی؟

حجابت از تن ویرانه بردار
طبق پوش از طبق مردانه بردار

که تا ویرانه جای شرک و علت
شود معمورهٔ دین، اینت دولت

اگر در شرک میری وای بر تو
که خون گریند سر تا پای بر تو

کسی عمری در ایمان ره سپرده
در آخر، چون بوَد، کافر بمرده
SH.M
     
  
زن

 
(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق


شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق
که بس گریانستی بوبکر ورّاق

بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی

چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟

که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم

زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز

کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟

کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست

عزیزا کار مشکل می‌نماید
ولیکن خلق غافل می‌نماید

ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت

ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان

میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند


چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد

یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن

چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان

چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم

نمی‌خواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر

میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم

مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود

میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس

نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر

نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست

نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا

ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست

چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار

هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه

که می‌داند که هر دل چون چراغی
چه سودا می‌پزد در هر دماغی

همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را

چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو می‌زد بناگاه
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله


مگر سُفیان ثوری چون جوان بود
ز کوژی قامت او چون کمان بود

یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی

بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست
که پشت تو چنین دیدن روا نیست

چه افتادست، ما را حال برگوی
نشانی ده بیانی کن خبرگوی

چنین گفت او که استادیم بودست
که دایم راه رفتست و نمودست

چو وقت مرگِ او آمد پدیدار
ببالینش شدم می‌دیدمش زار

بغایت اضطرابی در درونش
که می‌جوشید همچون بحر خونش

همه جان ودلش پر آتش رشک
بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک

میان جامه در لرزیده چون برگ
دل او را امیدی بر در مرگ

بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در وبالست

به پنجه سال در خون گشته‌ام من
کنون از تیغِ مرگ آغشته‌ام من

خطاب آمد که تو مردودِ مائی
تو زین در دور شو، ما را نشائی

چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم

چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پُشت من چون روی این بود

نصیب اوستادم چون چنینست
کجا شاگرد را امّید دینست

چو شد انجامِ اُستاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم

چراغی را که ره بر باد باشد
نمی‌دانم که چون آزاد باشد

چراغ روح تو چون مُرد ناگاه
نیابی سوی او یا بوی او راه

چراغ مُرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی، چند پوئی

چراغ مُرده را ماتم مکن تو
که افسوسست هین مشنو سخن تو

خنک آن سگ که مُردورست از عمِ
ولی بیچاره این فرزندِّآدم

ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی

ازین وادی خاموشان خبر خواه
وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه

بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر

جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشادست

ترا گر نیز کار افتد بزودی
درین معنی نه کمتر از جهودی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او


یکی پیر معمّر بود در شام
که چون تورات می‌خواندی بهنگام

چو پیش نام پیغامبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بُریدی

چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر

دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز

دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت

مگر حقّست این رهبر که برخاست
بیامد تا مدینه یک ره راست

رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمی‌دانست خود را روی و راهی

چو پیش مسجد پیغمبر آمد
دلی بریان اَنَس را همبر آمد

اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا پیش پیمبر

انس او را به مسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران

ردا افکنده در محراب صدّیق
نشسته گردِ او اصحاب تحقیق

چنان پنداشت آن مرد معمّر
که صدّیقست در پیشان پیمبر

بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت می‌کند این پیر گمراه

همه چون نام پیغمبر شنیدند
چو مرغ نیم بسمل می‌طپیدند

ز دیده اشک خون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند

خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل گفتئی صد شمع برخاست

همی شد آن غریب پای بسته
ازان زاری ایشان دل شکسته

بایشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بی‌نصیبم

مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که می‌بایست آن اندر نهفتم

وگرنه از چه می‌گرئید چندین
که من آگه نیم زین شیوهٔ دین

عمر گفتش که این گریه نه زانست
که از تو هیچ خُرده درمیانست

ولیکن هفته‌ایست ای مردِ مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر

چو بشنیدیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت

گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در زمهریریم از فراقش

دریغا نور چشم عالم افروز
که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز

دریغا آنچنان دریای اعظم
که بی او مانده‌ایم از قطرهٔ کم

چو گشت آن پیر را راز آشکاره
بیک ره کرد جامه پاره پاره

نه چندان ریخت او از چشم باران
که ابر از چشم ریزد در بهاران

ز واشوقاه و واویلاه در سوز
ز سر در ماتمی نو گشت آن روز

علی الجمله چو آخر شور کم شد
درآمد عقل، و دلرا زور کم شد

یهودی گفت یک کارم برآرید
مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید

که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن

عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن باید از زهرا نشان خواست

علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او

درین یک هفته سردر پیش دارد
که او از جمله حسرت بیش دارد

نمی‌گوید سخن از سوگواری
زمانی می‌نیاساید ز زاری

همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنّت

کسی آن در بزد بانگی برآمد
که ما را روز رفت و شب درآمد

که می‌کوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی

که می‌کوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری

که می‌کوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی

بگفتند آنچه بود القصّه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر

که آن ساعت که جان با دادگر داد
بزیر لب ازین حالم خبر داد

که ما را عاشقی می‌آید از راه
ولی رویم نه بیند آن نکوخواه

بدو ده این مرقّع، کین تمامش
به نیکوئی ز ما برسان سلامش

مرقّع چون بدو دادند پوشید
چو بوی او بدو زد خوش بجوشید

چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست

ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی برخاسته بنشست آن پاک

چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش
فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش

بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی برخاک پیمبر

اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش هجدهم ۩


المقالة الثامن عشر


پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست

که گر دستم نداد آن خاتم امروز
شوم از علمِ آن باری دلفروز


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر بگشاد مُهر از حقّهٔ لعل
دُر افشان گشت و کرد این قصّه را نقل
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت بلُقیا و عفّان


برای خاتم ملک سلیمان
بَلُقیا رفت و با او بود عفّان

میان هفت دریا بود غاری
بدانجا راه جُستن سخت کاری

چو ماری یک پری آمد پدیدار
زبان بگشاد با عفّان بگفتار

که آب برگِ شاخی در فلان جای
اگر جمع آری و مالی تو بر پای

چنان گردی روان بر روی دریا
که مرد تیز تگ بر روی صحرا

بدان موضع شدند آن هر دو همراه
به پای آن آب مالیدند آنگاه

چنان رفتند هر دو بر سر آب
که از شَستی بقوّة تیرِ پرتاب

بآخر چون میان هفت دریا
بکام دل رسیدند آن دو شیدا

یکی غاری پدید آمد سرافراز
بهیبت تیغِ کوه او سرانداز

اگرچه آن دو همره یار بودند
ولی آنجا نه یار غار بودند

نهاده بود پیش غار تختی
جوانی خفته بر وی نیک بختی

در انگشتش یکی انگشتری بود
که نقدش بیشتر از مشتری بود

به پای تخت خفته اژدهائی
شده حلقه، نه سر پیدا نه پائی

چو دید آن مرد را بیدار گشت او
دمی بدمید و آتش بارگشت او

چنان عفّان بترسید از نهیبش
که پیدا گشت دردی ناشکیبش

به یار خویشتن گفتا مرو پیش
مخور زنهار بر جانت، بیندیش

مده جان د رغم مُهر سلیمان
چو مُردی چه کنی ملک ای مُسلمان

نبردش هیچ فرمان و روان شد
به پیش تخت سلطان جهان شد

بدان انگشتری چون کرد آهنگ
شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ

بجست از بیم عفّان و هم آنگاه
تفکر کرد تا زان سر شد آگاه

خطابش آمد از درگاهِ ایمان
که گر می‌بایدت ملک سلیمان

قناعت کن که آن ملکیست جاوید
که زیر سایه دارد قرص خورشید

سلیمان با چنان ملکی که اوداشت
به نیروی قناعت می فرو داشت
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت سلیمان علیه السلام و شادروانش


مگر یک روز می‌شد با سپاهی
ولی بر روی شادروان براهی

درآمد خاطرش از ملک ناگاه
که کیست امروز در عالم چو من شاه

فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی
سلیمان بانگ زد بر باد حالی

که شادروان چرا کردی چنین تو
کرا افکند خواهی بر زمین تو

نیم گفت ای سلیمان من گنه کار
تو زان اندیشهٔ کژ دل نگه دار

چنین دارم من از درگاه فرمان
که چون دل را نگه دارد سلیمان

نگه می‌دار شادروان او را
وگرنه سر منه فرمان او را

بسوی ملک چون کردی دمی رای
ز شادروانت شد یک گوشه از جای

قناعت بایدت پیوسته حاصل
که تا بر تو نگردد ملک زایل

که مغز ملک و ملک استطاعت
نخواهد بود چیزی جز قناعت

ولی مغز قناعت فقر آمد
تو شاهی گر بفقرت فخر آمد

اگر خواهی تو هم ملک جهانی
مکن کبر و قناعت کن زمانی

قناعت بود آن خاتم که او داشت
بخاتم یافت آن عالم که او داشت

چنان ملکی عظیمش بود صافی
که قانع بود در زنبیل بافی

ازان خورشید سلطانی بلندست
که از آفاق یک قرصش پسندست

ازان در ملک مه را احترامست
که او را گردهٔ ماهی تمامست

چو پای از دست دادی پی چه خواهی
ملک چون هست مُلک وی چه خواهی

تراگر بی مَلک ملک جهانست
ازاین شومیت و هردم بیم جانست
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 145 از 270:  « پیشین  1  ...  144  145  146  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA