انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 147 از 270:  « پیشین  1  ...  146  147  148  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۱) حکایت آن حیوان که آن را هَلوع خوانند


عطا گفتست آن مرد خراسان
که حیوانیست با صد کوه یکسان

پس کوهی که آن را قاف نامست
مگر آنجایگه او را مقامست

بر او هفت صحرا پر گیاهست
پس او هفت دریا پیش راهست

در آنجا هست حیوانی قوی تن
که او را نیست کاری جز که خوردن

بیاید بامدادان پگاه او
خورد آن هفت صحرا پر گیاه او

چو خالی کرد حالی هفت صحرا
بیاشامد بیک دم هفت دریا

چو فارغ گردد از خوردن بیکبار
نخفتد شب دمی از رنج و تیمار

که من فردا چه خواهم خورد اینجا
همه خوردم چه خواهم کرد اینجا

دگر روز از برای او جهاندار
کند صحرا و دریا پُر دگر بار

چو حرص آدمی دارد کمالی
خود ایمان نیستش بر حق تعالی

چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز
چو در هیزم فتد از پس رسد باز

ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز
به پس می باز خواهد رفت از سوز

ترا پس آن نکوتر گر بدانی
که آبی بر سر آتش فشانی

وگر نه تو نه هشیاری نه مستی
بمانی جاودان آتش پرستی

وگر یک جَو حرامت در میانست
بهر یک جَو عذابی جاودانست
SH.M
     
  
زن

 
(۲) حکایت عیسی علیه السلام


مگر روح الله آن شمع دلفروز
بگورستان گذر می‌کرد یک روز

ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش

دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی

یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی

مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو

پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار

هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مرده‌ام افتاده در خاک

ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی

مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت

بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست

مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟

چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم

دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش

مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه می‌بینم چه دینست

گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست

وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست

عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری

نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز

که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک

ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن

نمی‌دانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین می‌فروشی

مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب

ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست

زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت

بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست

خسی کو نان ده آمد از کسی به
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به

ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
SH.M
     
  
زن

 
(۳) حکایت نوشروان عادل


چنین گفتست نوشروانِ عادل
که گر میری ز درویشی قاتل

ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر
که از نان فرومایه شوی سیر

مشو با اهلِ دنیا در ستیزه
که مرداریست و مشتی کِرم ریزه

بیک ره اهلِ دنیا در ریاست
چو کِرمانند در عین نجاست

زر و سیم و قبول و کار و بارت
نیاید در دم آخر بکارت

اگر اخلاص باشد آن زمانت
بکار آید وگرنه وای جانت

بهر چیزی که در دنیا کمالست
یقین می‌دان که آن در دین وبالست
SH.M
     
  
زن

 
(۴) حکایت در ذمّ دنیا


چنین دادست صاحب شرع فتوی
که هر کو یک سخن گوید ز دنیی

به پانصد سال ره کانرا شمارست
ز جنّت دور افتد، این چه کارست

ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن
که گر افزون بود افزون بود آن

کسی کو عمر در دنیی بسر برد
قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد

چو کُشتی در ره دنیا تو خود را
خری باشی که باشی گول و خود را

ز دنیی جزپشیمانی چه خیزد
نمی‌دانی ز نادانی چه خیزد؟
SH.M
     
  
زن

 
(۵) حکایت در ذمّ دنیا


چنین گفتست آن پاکیزه گوهر
که دینی دوست از سگ هست کمتر

چو مرداریست این دنیای غدّار
سگان هنگامه کرده گردِ مردار

چو سگ زان سیر شد بگذارد آنرا
که تا یک سگ دگر بردارد آنرا

ذخیره نهد او از هیچ روئی
نیندیشد ز فردا نیز موئی

ولی هر کس که دنیاجوی باشد
همیشه در طلب چون گوی باشد

چو گوئی می‌دود دایم ز عادت
که تا یک دم کند دنیا زیادت

اُمید عمر یک روزش نه وانگاه
غم صد ساله بر جانش بیک راه
SH.M
     
  
زن

 
(۶) گفتار عبّاسۀ طوسی در دنیا


چنین گفتست عبّاسه که دینی
چو مُرداریست در گلخن بمعنی

چو زین مردار شیران سیر خوردند
پلنگان آمدند و قصد کردند

پلنگان چون بخوردند و رمیدند
سگان کُرد و گرگان در رسیدند

چو اندک چیز از وی بر سر آمد
کلاغ از هر سوئی جوقی درآمد

بخوردند آن کلاغان آن قدر نیز
بماند آخر ازیشان اندکی چیز

جُعَل نیز آمد و آن رَوث و آن خون
بگردانید هر سوئی دگرگون

چو ماند استخوانی بی کبابی
درو تابد بگرمی آفتابی

ازو اندک قدر چربی برآید
بسی مور از همه سوئی درآید

چو آن موران خورند آن چربی آنگاه
بماند استخوانی خشک بر راه

چنین گفت او که شاهانند شیران
ز بعد او پلنگانند امیران

سگ و گرگند اعونانِ ایشان
کلاغانند شاگردانِ اعوان

جُعَل آن عامل مالست در کار
ولیکن مور باشند اهلِ بازار

عزیزا می‌ندانم تو چه نامی
ببین تاتو ازینها خود کدامی

همه دنیا چو مرداریست ای دوست
وزو مردارتر آنک از پی اوست

کسی کو از پی مردار باشد
ز مرداری بتر صد بار باشد
SH.M
     
  
زن

 
(۷) گفتار جعفر صادق


چنین کردند اصحاب ولایت
ز لفظ جعفر صادق روایت

که ویرانیست این دنیای مردار
وزو ویران ترست آن دل بصد بار

که او ویرانهٔ دنیا گزیند
که تا در مسند دنیا نشیند

ولیکن هست عُقبی جای معمور
وزو معمورتر آن دل که از نور

نخواهد جز بعُقبی در عمارت
شود قانع دهد دنیا بغارت


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

(۸) حکایت یحیی معاذ رازی


مگر یحیی معاذ آن مردِ محرم
براهی بر دهی بگذشت خرّم

یکی گفتش که هست این ده دهی خوش
زبان بگشاد یحیی همچو آتش

کزین خوشتر دل مردیست بالغ
که هست او از ده خوش سخت فارغ
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت در ذمّ دنیا


یکی پرسید ازان دانای فتوی
که چه بهتر بوَد از مالِ دنیی

چنین گفت او که مالی کان نباشد
که گر باشد بجز تاوان نباشد

که گر مالی ز دنیا افتد آغاز
ترا آن مال دارد از خدا باز

ولی کی ارزد آن مال جهانی
که از حق باز مانی تو زمانی

چو از حق باز می‌دارد ترا مال
پس آن بهتر که نبود در همه حال

ترا چون عیش دنیا راه زن شد
کجا در دین توانی بُت شکن شد

همه عمرت شبست ای خفتهٔ راه
نه از روزی نه از بیداری آگاه

چو روزت صبح گرداند بزودی
که تو در عشق بازی با که بودی

هر آن ساعت که نه در عشقِ دینی
حریف اژدهای آتشینی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت شاهزاده و عروس


یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
که بینائی دو چشم پدر بود

مگر آن شاه بهرِ شاه زاده
عروسی خواست داد حُسن داده

بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سر خوبان نقّاش ازل بود

سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه

سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور

ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی

ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم

ز سوق سبع الوانش اتّفاقا
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا

عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش

نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور

مگر از شادئی آن شاه زاده
نشسته بود با جمعی بباده

ز بس کان شب بشادی کرد می‌نوش
وجودش بر دل او شد فراموش

بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر

دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره

نه پیدا بود در پیشش طریقی
نه همبر در رکاب او رفیقی

مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی

چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور

ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند

دران دخمه چراغی چند می‌سوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت

نهاده بود پیش دخمه تختی
بدان تخت اوفتاده شوربختی

یکی زن بود پوشیده کفن را
چو شه زاده بدید از دور زن را

چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده

ز مستی پای از سر می‌ندانست
ره بام از ره در می‌ندانست

کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت

چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند

شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز

همه شب منتظر صد ماه پیکر
نشسته تا کی آید شاه از در

چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر را زو خبر دادند حالی

پدر بر خاست با خیلی سواران
بصحرا رفت همچون بیقراران

همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند

پدر چون دید اسپ شاه زاده
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده

پسر را دید با آن مرده بر تخت
بدلداری کشیده در برش سخت

چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید

پسر چون پارهٔ با خویش آمد
شهش با لشکری در پیش آمد

گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی

گرفته مردهٔ راتنگ در بر
ستاده بر سر او شاه و لشکر

بجای آورد آنچ افتاده بودش
همی بایست مرگ خویش زودش

چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد

همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک

ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش

مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
که تا آید ببالین تو لشکر

دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی

چو ابرهیم در دین بت شکن باش
بتان آزری را راه زن باش

که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
خداوند جهانش امتحان کرد

ترا گر امتحان خواهند کردن
نگونسار جهان خواهند کردن
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت ابرهیم علیه السلام


نوشته در قصص اینم عیان بود
که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود

که بودی چل هزارش از غلامان
سگی آن هر غلامی را بفرمان

قلاده جمله را زرّین ولیکن
شمار گوسفندش نیست ممکن

ملایک چشم بر کارش گشادند
ز کارش در گمانی اوفتادند

که او مشغول چندین گوسفندست
خدا می‌گوید او پاک و بلندست

گر او مستغرق ربّ جلیلست
بنگذارد خلیلی چون خلیلست

بجبریل امین حق گفت برخیز
به پیش او زبان ز آواز کن تیز

که تا چون بینی او را در ره ما
چه زو بینی به پیش درگه ما

چو مردی گشت روح القدس محسوس
بآوازی خوش الحان گفت قدّوس

خلیل الله چون بشنیدش آواز
ز پای افتاد گفتی آن سرافراز

بدو بخشید ثُلثی گوسفندان
بدو گفت ای دوای دردمندان

بگو یکبار دیگر نام یارم
که این نامست دایم غم گسارم

دگر ره گفت روح القدس آنگاه
دگر ره اوفتاد از شوق در راه

بدو بخشید آن تاج بلندان
دوم ثلثی که بود از گوسفندان

دگر ره گفت نام حق دگر بار
بگو چون بِه ازین نبوَد دگر کار

دگر ره گفت قدّوسی بآواز
دگر ره بی‌خودش افتاد آغاز

بدو بخشید یکسر گوسفندان
کم از میشی، همی نگذاشت چندان

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
منم روح القُدُس در عالم خاک

مرا این گوسفندان نیست در خور
تراست این جمله ای پاک مطهّر

که جبریل امین در هیچ بابی
نبودست آرزومند کبابی

خلیلش گفت آگاهی ازین راز
که چیزی داده نستانم ز کس باز؟

بدو جبریل گفت از من شبانی
نیاید، من کنون رفتم تو دانی

خلیلش گفت من نیز این همه پاک
رهاکردم رها کردی تو بی باک

خطاب آمد ز حق سوی ملایک
که هان چون بود ابرهیم مالک

که چون جبریل نام ما ندا کرد
بنام ما همه نقدی فدا کرد

یقین تان شد که او جز بنده نبوَد
بما زنده بمالی زنده نبوَد

ملایک باز گفتند ای خداوند
مگر دل زندگی دارد بفرزند

پس آنگه کرد حق از راهِ خوابش
بتسلیم پسر کُشتن خطابش

پسر را چون برای کُشتن آورد
زمین را چون فلک در گشتن آورد

برآمد از ملایک بانگ و فریاد
که او از مال و فرزندست آزاد

ولیکن ایمنی او بخویشست
بسی آن زندگی از جمله بیشست

چنان تقدیر رفت از غیبِ دانش
که در آتش کنند از امتحانش

بآخر چون بآتش شد گرفتار
درآمد جبرئیل از اوجِ اسرار

که هان در خواه هر حاجت که داری
بتو، گفتا، ندارم چون نه یاری

اگر از غیر حاجت خواه باشم
پس از اغیارِ این درگاه باشم

من از غم فارغم بشنو سخن راست
خدا داند کند آنچش بوَد خواست

ملایک چون مقام او بدیدند
ز صدق او خروشی برکشیدند

کالهی، پاک جسم و پاک جانست
بهر چش آزمودی بیش ازانست

چنان در حکم تو دیدیم نرمش
که آتش سرد شد از عشق گرمش

بهشتی گشت دوزخ از دل او
زهی خِلّت که آمد حاصل او

گرش خوانی خلیل خویش شاید
گرش جلوه دهی زین بیش شاید

گر از دین خلیلت رهبری نیست
ترا پس جز طریق آزری نیست

گرت بی سیمیَست و بی زری هم
ترا نمرودیسَت و آزری هم

عجب داری که نمرودی چنان شد
که بهر حرب حق بر آسمان شد

که گر کاریت ناگه کوژ گردد
دلت نمرودِ ره آن روز گردد

چنان در چشم آید خشم و کینه‌ت
که بر گردون رسد صندوقِ سینه‌ت

ترا چون کر گس و صندوق هم هست
بنمرودیت در عالم علم هست

چو هر دم می‌رسد صد تیرِ انکار
چو نمرودت بدین گردنده پرگار

تو پس در کارِ خود نمرودِ خویشی
بنیک و بد زیان و سودِ خویشی

توئی در بندِ افزونی بمانده
ملایک غرقِ بی‌چونی بمانده

چوعمرت رفت آخر چون کنی تو
که بنشستی که زر افزون کنی تو

همه عمرت زیان بودست ای دوست
که تا یک جَو زرت سودست ای دوست

چو همت جای مردی یک قراضه‌ست
بسی کم از زنان مستحاضه‌ست

توانگر را پیمبر مُرده خوانده‌ست
کسی کو سیم دارد مرده مانده‌ست

چو سگ از پس مکن چندین جهانی
که این سگ را تمامست استخوانی

ترا این نفس همچون گبرِ زردشت
بزیر پای ناگه خواهدت کُشت

بکاری گر نمی‌داریش مشغول
شوی از دست او از کار معزول
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 147 از 270:  « پیشین  1  ...  146  147  148  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA