انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 149 از 270:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه


چنین گفتست ابرهیم ادهم
که می‌رفتم بحج دلشاد و خرّم

چو چشم من بذات العرق افتاد
مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد

همه ازگوش و بینی خون گشاده
میان رنج و خواری جان بداده

چو لختی گرد ایشان در دویدم
یکی را نیم مرده زنده دیدم

برفته جان و پیوندش بمانده
شده عمر و دمی چندش بمانده

شدم آهسته پیش او خبرجوی
که حالت چیست آخر حال برگوی

زبان بگشاد وگفتا ای براهیم
بترس از دوستی کز تیغ تعظیم

بزاری جان ما راکشت بی باک
بسان کافران روم در خاک

غزای او همه با حاجیانست
که با او جان اینها در میانست

بدان شیخا که ما بودیم هفتاد
که ما را سوی کعبه عزم افتاد

همه پیش از سفر با هم نشسته
بخاموشی گزیدن عهد بسته

دگر گفتیم یک ساعت درین راه
نیندیشیم چیزی جز که الله

بغیری ننگریم و جمع باشیم
چو پروانه غریق شمع باشیم

چو روی اندر بیابان در نهادیم
بذات العرق با خضر اوفتادیم

سلامی کرد خضر پاک ما را
جوابی گشت ازما آشکارا

چو ما از خضر استقبال دیدیم
ازین نیکو سفر اقبال دیدیم

بجان ما چون این خاطر درآمد
ز پس در هاتفی آخر درآمد

که هان ای کژ روان بی خور و خواب
همه هم مدّعی هم جمله کذّاب

شما را نیست عهد و قول مقبول
که غیر ما شما را کرد مشغول

چو از میثاقِ ما یک ذرّه گشتید
ز بد عهدی بغیری غرّه گشتید

شما را تا نریزم خون بزاری
نخواهد بود روی صلح و یاری

کنون این جمله را خون ریخت بر خاک
نمی‌دارد ز خون عاشقان باک

ازو پرسید ابرهیم ادهم
که تو از مرگ چون ماندی مسلّم

چنین گفت او که می‌گفتند خامی
نه بینی تیغِ ما چون ناتمامی

چو پخته گردی ای بی روی بی راه
بایشان در رسانیمت هم آنگاه

بگفت این و برآمد جانِ او نیز
نشان گم گشت چون ایشان ازو نیز

چه وزن آرد در این ره خون مردان
که اینجا آسیا از خونست گردان

گروهی در ره او دیده بازند
گروهی جان محنت دیده بازند

چو تو نه دیده در بازی ونه جان
که باشی تو؟ نه این باشی ونه آن
SH.M
     
  
زن

 
(۹) حکایت شعیب علیه السلام


شُعَیب از شوقِ حق ده سال بگریست
ازان پس چشم پوشیده همی زیست

خدا بیناش کرد از بعدِ آن باز
که شد ده سالِ دیگر خون فشان باز

دگر ره تیره شد دو چشمِ گریانش
دگر ره چشم روزی کرد یزدانش

دگر ره سالِ دیگر زار بگریست
دگر ره نیز نتوانست نگریست

چو نابینا شد و گریان بیفتاد
خداوند جهان وَحیَش فرستاد

که گر از بیمِ دوزخ خون فشانی
ترا آزاد کردم جاودانی

وگر بهر بهشتی زار گریان
ترا بخشم بهشت و حور و رضوان

شعیب آنگه زبان بگشاد حالی
که ای حکم تو حکم لایزالی

من از شوق تو می‌گریم چنین زار
که من بس فارغم ازنور و از نار

نه یکدم از بهشتم یاد آید
نه از دوزخ مرا فریاد آید

مرا قرب تو باید جاودانی
بگفتم دردِ خود دیگر تو دانی

خطاب آمد ز اوج آشنائی
که چون گریان برای شوق مائی

کنون خوش می‌گری و می‌گری زار
که کارت سخت دشوارست دشوار

پس آنگه گفت ای دانندهٔ راز
مده بینائی من بعد ازین باز

که تا وقتی که آن دیدار نبوَد
مرا با دیدنی خود کار نبوَد

عزیزا چون نه این دیدار داری
بسی بگری که عمری کار داری

که چندانی که در دل رشک بیشست
بچشم عاشقان در اشک بیشت
SH.M
     
  
زن

 
(۱۰) حکایت در اهل دوزخ


چنین نقلست کز آحادِ امّت
گروهی را کند بی بهره رحمت

خطاب آید که ایشان را هم اکنون
سوی دوزخ برید آغشته در خون

بآخر بر لب دوزخ بیکبار
ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار

خطاب آید ز حضرت آشکارا
که کاری می‌نگردد دیر ما را

کنون سالی هزاری نه بعلّت
بفضل این خلق را دادیم مهلت

چنین نقلست ازان قوم جگر سوز
که می‌گریند این مدّت شب و روز

چو این سالی هزار آید بسرشان
ز حضرت مهلتی باید دگرشان

دوی دیگر ز حق مهلت ستانند
که تا بر دردِ خود خون می‌فشانند

مدام این سه هزاران سال افزون
همی گریند و می‌گردند در خون

که کس یک لحظه با آن قوم مسکین
نگوید کز چه می‌گرئید چندین

بزرگی گفت صد جان پریشان
چو جان من فدای اشکِ ایشان

که دردی را که آن درمان ندارد
ز حضرت جز دل ایشان ندارد

ترا تا دردِ بی درمان نباشد
بدرمان کردنت فرمان نباشد

همی یک دردش از صد جان ترا به
که دردش از بسی درمان ترا به

ترا گر بو عُبَیده هست جرّاح
دلت را بر جراحت نیست اصلاح

بپای انداز خود را سرنگونسار
مگر از خاک برگیرد ترا یار

اگر تو برنگیری سر ز پایش
بدست آری کمند دلربایش
SH.M
     
  
زن

 
(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز


مگر سلطان دین محمود پیروز
ایاز خویش را پرسید یک روز

که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت

چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای

دلم از رشکِ سنگت می‌بنالد
که او رخ در کف پای تو مالد

اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست

چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد

اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای

چو نه سر می‌خرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر

ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟

به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن

بدستان و بحیلت پیش می‌رو
بصدق معرفت بیخویش می‌رو

مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی

اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو

تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی
SH.M
     
  
زن

 
(۱۲) حکایت مجنون و لیلی


مگر یک روز مجنون در نشاطی
نشسته بود در پیش رباطی

یکی دیوار بود از گج ببسته
در آنجا لیلی ومجنون نشسته

خوشی می‌گفت اگر عمری دویدم
هم آخر هر دو را با هم بدیدم

مگر در خواب می‌بینم من اکنون
نشسته پیش هم لیلی و مجنون

بهم این هر دو را هرگز که دیدست
خدایا در جهان این عز که دیدست؟
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش بیست و یکم ۩


المقالة الحادی و العشرون


پسر گفتش بهر پندم که دادی
بهر پندی مرابندی گشادی

مرا صد مشکل از پند تو حل شد
مِس من با زر رُکنی بَدَل شد

سخنهای تو یکسر سودمندست
بغایت هم مفید و هم بلندست

ولی زانم هوای کیمیا خاست
کزو هم دین و هم دنیا شود راست

که چون دنیا و دین بر هم زند دست
بدست آید مرا معشوق پیوست

که تادنیا و دینم یار نبوَد
مرا از یار استظهار نبوَد


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر گفتش دماغت پُر غرورست
که این اندیشه از تحقیق دورست

که تا هرنیک و هر بد در نبازی
نباشی عاشقی الّا مجازی

اگر در عشق می‌باید کمالت
بباید گشت دایم در سه حالت

یکی اشک و دوم آتش سیم خون
اگر آئی ازین سه بحر بیرون

درون پرده معشوقت دهد بار
وگرنه بس که معشوقت دهد کار

اگر آگه نگشتی زین روایت
ترا دایم تمامست این حکایت
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او


امیری سخت عالی رای بودی
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بمردی و بلشکر صعب بودی
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
بهم گرگ آشتی کردند حالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز زحمت گر کهن بودی جهانی
ز خاطر محو کردی در زمانی
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
چو انگشتی شدی اندر کبودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه می‌گویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
زمین بر خاک روئی اوفتاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
نهاده نام حارث شاه او را
کمر بسته چو جوزا ماه او را
یکی دختر بپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
اگر پیشانیش رضوان بدیدی
بهشت عدن را بی‌شان بدیدی
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
دل عشّاق را آماج گه کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
دهانش درج مروارید تر بود
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
لب لعلش که جام گوهری بود
شرابش از زلال کوثری بود
فلک گر گوی سیمینش ندیدی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
جمالش را صفت گفتن محالست
که از من آن صفت کردن خیالست
بلطف طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی بیک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
بدلداری بسی تیمار اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
بسی گردن کشان و شهریاران
ندادم من بکس گر تو توانی
که شایسته کسی یابی تو دانی
گواه این سخن کردم خدا را
پشولیده مگردان جان ما را
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
ندانم تا چرا آمد چرا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کمان حق ببازوی بشر نیست
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که می‌داند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
پدر چون شد بایوان الهی
پسر بنشست در دیوان شاهی
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
بخوبی و بناز و نیک نامی
چو جان می‌داشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
غلامی بود حارث را یگانه
که او بودی نگهدار خزانه
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
ندانم تا کسی همتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
مَثَل بودی بزیبائی جمالش
همه عالم طلب گاروصالش
اگر عکس رخش گشتی پدیدار
بجنبش آمدی صورت ز دیوار
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده می‌داشت
چنان نقدی ز پس افکنده می‌داشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
صف مژگانش صف کردی شکسته
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
درو سی دُرّ ناسفته نهفته
یکی گر سفته شد لعل دهانش
نبود آن جز بالماس زبانش
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
ز دندانش توان کردن روایت
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
ز گویش تا بکی بیهوش باشم
چو در گوی آمدم خاموش باشم
به پیش قصر باغی بود عالی
بهشتی نقد او را در حوالی
همه شب می‌نخفت از عشق بلبل
طریق خارکش می‌گفت با گل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
شکر خنده بسی می‌کرد آغاز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
گل سرخ از قماط سبز بیرون
صبا همچون زلیخا در دویده
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
خضر بگذشته صحرا سبز گشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزه‌زاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بنفشه سر بخدمت پیش کرده
ولیکن پای بوس خویش کرده
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
کلاهش با کمر جای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز کنعان بوی پیراهن شنیده
همه مرغان درافکنده خروشی
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
بوقت صبحگاهی باد مشکین
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
مگر افراسیاب آب زره یافت
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
ز پیش باغ طاقی تا بکیوان
نهاده تخت حارث پیش ایوان
شه حارث چو خورشیدی خجسته
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
ببالا هر یکی سروی خرامان
ستاده صف زده ترکان سرکش
بخدمت کرده هر یک دست درکش
ندیمان سرافراز نکورای
بخدمت چشمها افکنده بر پای
شریفان همه عالم وضیعش
نظام عالم از رای رفیعش
ز بیداری بختش فتنه در خواب
ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
مگر بر بام آمد دختر کعب
شکوه جشن در چشم آمدش صعب
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
بدید آخر رخ آن ماه پاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
جهان حسن وقف چهرهٔ او
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی سرمست می‌دادی شرابی
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
درآمد آتشی از عشق زودش
بغارت برد کلّی هرچه بودش
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
چنان برکند عشق او ز بیخش
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که می‌نشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمی‌آمد مقرّ البتّه آن ماه
بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم
که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بی‌خویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که می‌دانم که قدرش می‌ندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون می‌توان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان می‌کند او
سرم چون گوی گردان می‌کند او
اگر رویش بتابد آشکاره
شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او
ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست
ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
ازین شکل صنوبر نار دانه
SH.M
     
  
زن

 
ادامه حکایت امیر بلخ و عاشق شدن دختر او


چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
بصد جانش دلم بر چشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
بخون دل نکونامی رها کرد:
الا ای غائب حاضر کجائی
به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی
نمی‌بینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان می‌نهم من
سر از تو در بیابان می‌نهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم
نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم
وگرنه می‌روم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا می‌جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
بر آن ماه روی مهربان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
ندارم دیدهٔ روی تودیدن
ندارم صبر بی تو آرمیدن
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پرده‌ام من
که بر روی تو عشق آورده‌ام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چرا تشنه بخون جانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر روشن کنی چشمم بدیدار
بصد جانت توانم شد خریدار
نمیرم در غمت ای زندگانی
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
ز عشق آن غلامش کرد آگاه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
دل دختر بغایت شادمان شد
ز شادی اشک بر رویش روان شد
نمی‌دانست کاری آن دلفروز
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان می‌گفت شعر و می‌فرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن ودختر برآشفت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
غلامش گفت ای من خاک کویت
چو می‌داری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
دلم بردی بدان نقش دلفروز
چو در اول مرا دیوانه کردی
چرا درآخرم بیگانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
ترا آن بس نباشد در زمانه
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعید مهنه دیدم
که او گفتست: من آنجا رسیدم
بپرسیدم ز حال دختر کعب
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
زسوز عشق معشوق مجازی
بنگشاید چنان شعری ببازی
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
کمالی بود در معنی تمامش
بهانه بود در راه آن غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاری شعر می‌گفتی شب و روز
مگر میگشت روزی در چمنها
خوشی می‌خواند این اشعار تنها:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی
ببردی آبم و آبم ببردی
یکی سقّاش بودی سرخ روئی
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
درآمد حرب حارث را سپاهی
سپاهی و شمارش از عدد بیش
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
ز دیگر سوی حارث با سپاهی
ز دروازه برون آمد پگاهی
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر می‌شد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
سپه القصّه افتادند در هم
بکُشتن دست بگشادند برهم
غباری از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کر کرد
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
هویدا از قیامت صد علامت
گرفته دیو قامت زان قیامت
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
سپهر تند با چندین ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
ز چشم سوزن عیسی برون شد
وزان سوی دگر بکتاش مهروی
دودستی تیغ می‌زد از همه سوی
بآخر چشم زخمی کارگر گشت
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
سلاحی داشت بر اسپی نشسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
وزو افتاد در هر دل شکوهی
نمی‌دانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
بپای پیلش اندازم بشهمات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
چومار رمح را در کف به پیچیم
نیاید هیچکس در صف بهیچم
اگر سندانم آید پیش نیزه
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
ز سندانی سپندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
ز حلق مرغ گردون زه برآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
بر بکتاش آمد تیغ در کف
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
کسش نشناخت از اهل زمانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
همی نزدیک آمد تا بیکبار
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسی خلق از بر شاه بخارا
هزیمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
نهاده نصفئی از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان می‌شست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
کجا می‌شد دل او آرمیده
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سری کز سروری تاج کبارست
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
وگر سر درکشد خصم سبک سر
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر موئی ندارد سر سر خویش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
اگر درد سرم درد سرت داد
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینه‌ور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
کسی کز شاخسار عیش برخورد
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه می‌خواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بوده‌ام بی سوز نه روز
میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر
بخونم در چه می‌گردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی
بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه می‌کشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه
که جانا تا کَیم تنها گذاری
سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بی‌خویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی می‌رفت یک روز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر ازان بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
ز عشق آن سمنبر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسیده بود پیش شاه عالی
برای عذر حارث نیز حالی
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه می‌گویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
ز حارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست ای شاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
زمانی خوردن و خفتن ندارد
بجز بیت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گوید پر معانی
بر او می‌فرستد در نهانی
اگر آن عشق چون آتش نبودی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان می‌داشت این راز
ولی پیوسته می‌جوشید جانش
نگه می‌داشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
بریزد خون او برجایگاهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش آنگاه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفیقی داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
که داند تا که دل چون می‌شد ازوی
جهانی را جگر خون می‌شد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
چنین کاری کرا افتاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فرو شد زان همه آتش بیک راه
یکی آتش ازان حمّام ناخوش
دگر آتش ازان شعر چو آتش
یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون فشانی
یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل گرمی و مستی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون می‌زد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
بدرد دل بسی اشعار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
ببردند و بآبش پاک کردند
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی
غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی
غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
نمی‌آئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان می‌بشویم
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان می‌فروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه می‌آید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم
بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
دریغا نه دریغی صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتی می‌جست بکتاش
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست و کوته شد فسانه
SH.M
     
  
زن

 
۩ بخش بیست و دوم ۩


المقالة الثانی و العشرون


پسر گفت ای پدر این کیمیا چیست
که بی اودست می‌ندهد مرا زیست

بیان کیمیا کن تا بدانم
که بی آن دست می‌ندهد جهانم


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

جواب پدر


پدر در پیش او کرد این حکایت
ز افلاطون یونانی روایت
SH.M
     
  
زن

 
(۱) حکایت افلاطون و اسکندر


فلاطون آنکه استاد جهان بود
مگر در ابتدا کارش چنان بود

که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد

به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم

چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد

چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را

بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش

چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز

گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش

نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت

چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی

کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز

چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او

چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد

برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی

دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست

زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش

برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش

سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در

بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام

یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی

باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل

اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود

بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه

نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه

نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب

سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار

سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی

جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام

چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی

سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی

چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان

مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد

شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست

سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو

جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش

که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست

چو هر دم می‌دهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی

چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان

سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار

اگر تو کیمیای عالم افروز
نمی‌دانی، ز افلاطون درآموز

چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم

تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 149 از 270:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA