انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 270:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

تا دل ز کمال تو نشان یافت
جان عشق تو در میان جان یافت

پروانهٔ شمع عشق شد جان
چون سوخته شد ز تو نشان یافت

جان بود نگین عشق و مهرت
چون نقش نگین در آن میان یافت

جان بارگه تورا طلب کرد
در مغز جهان لامکان یافت

جان را به درت نگاهی افتاد
صد حلقه برو چو آسمان یافت

هر جان که به کوی تو فرو شد
از بوی تو جان جاودان یافت

فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمی‌توان یافت

از درد تو جان ما بنالید
درمان تو درد بی‌کران یافت

چون درد تو یافت زیر هر درد
درمان همه جهان نهان یافت

هرچیز که جان ما همی جست
چون در تو نگاه کرد آن یافت

هر مقصودی که عقل را بود
در شعلهٔ روی تو عیان یافت

عطار چو این سخن بیان کرد
بیرون ز جهان بسی جهان یافت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

دل کمال از لعل میگون تو یافت
جان حیات از نطق موزون تو یافت

گر ز چشمت خسته‌ای آمد به تیر
زنده شد چون در مکنون تو یافت

تا فسونت کرد چشم ساحرت
جامه پر کژدم ز افسون تو یافت

سخت‌تر از سنگ نتوان آمدن
لعل بین یعنی دلش خون تو یافت

تا فشاندی زلف و بگشادی دهن
عقل خود را مست و مجنون تو یافت

ملک کسری در سر زلف تو دید
جام جم در لعل گلگون تو یافت

قاف تا قاف جهان یکسر بگشت
کاف کفر از زلف چون نون تو یافت

جمله را صدباره فی‌الجمله بدید
هیچش آمد هرچه بیرون تو یافت

تا دل عطار عالم کم گرفت
رونق از حسن در افزون تو یافت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

پیشگاه عشق را پیشان که یافت
پایگاه فقر را پایان که یافت

در میان این دو ششدر کل خلق
جمله مردند و اثر زیشان که یافت

رخنه می‌جویی خلاص خویشتن
رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت

ذره‌ای وصلش چو کس طاقت نداشت
قسم موجودات جز هجران که یافت

ذره‌ای این درد عالم سوز را
در زمین و آسمان درمان که یافت

آفتاب آسمان غیب را
در فروغش کفر با ایمان که یافت

چون بتافت آن آفتاب آواز داد
کان هزاران ذره سرگردان که یافت

ابر بر دریا بسی بگریست زار
لیک دریا گشت و آن باران که یافت

گشت مستهلک درین دریا دو کون
گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت

چون دو عالم هست فرزند عدم
پس وجودی بی سر و سامان که یافت

چون دو عالم نیست جز یک آفتاب
ذره‌ای در سایه‌ای پنهان که یافت

چون همه مردند و می‌میرند نیز
آب حیوان زین همه حیوان که یافت

بر فلک رو این دم از عیسی بپرس
تا خری رهوار بی پالان که یافت

صد هزاران چشم صدیقان راه
گشت خون‌باران همه، باران که یافت

صد هزاران جان صدیقان راه
غرقهٔ این راه شد جانان که یافت

ای فرید از فرش تا عرش مجید
ذره‌ای هستی درین دیوان که یافت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

خاک کویت هر دو عالم در نیافت
گرد راهت فرق آدم در نیافت

ای به بالا برشده چندان که عرش
ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت

دولت تو هیچ بی دولت ندید
شادی تو لشکر غم در نیافت

گنج عشقت در جهان جد و جهد
هم مؤخر هم مقدم در نیافت

زانکه هرگز هفت دریای عظیم
از سر خود نیم شبنم در نیافت

آن چنان جامی که نتوان داد شرح
آن به جد و جهد خود جم در نیافت

آمد و شد صد هزاران پادشاه
ملک تو جز ابن ادهم در نیافت

صد هزاران راهزن در ره فتاد
جز فضیل‌ابن‌عهد محکم در نیافت

صد هزاران زن به نامردی بمرد
این سخن جز جان مریم در نیافت

وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد
آنچنان گنجی معظم در نیافت

هر که او ساکن نشد در کوی تو
جنه الفردوس خرم در نیافت

وانکه او مجروح گشت از عشق تو
تا ابد بویی ز مرهم در نیافت

بیش و کم درباخت دل در راه تو
لیک از تو بیش یا کم در نیافت

بس بزرگان را که در گرداب درد
سر فرو شد نیز همدم در نیافت

من چگونه از تو دریابم به حکم
آنچه از تو هر دو عالم در نیافت

چند جویی ای دل برخاسته
آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت

تو نیابی این که بس نامحرمی
خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت

نیست غم گر چون سلیمان ای فرید
هر گدا ملکی به خاتم در نیافت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت
مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت

داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب
عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت

تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی
ماند به در حلقه‌وار وز درت آبی نیافت

دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب
زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت

چند زند بر نمک یار دلم گوییا
به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت

دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود
خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت

گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب
سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت

گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل
هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت

در ره ما هر که را سایهٔ او پیش اوست
از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت

گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد
زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت

تا دل عطار دید هستی خود را حجاب
رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

هر دل که ز عشق بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز
کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه
کی بتوانی ازین میان رفت

صد گنج میان جان کسی یافت
کین بادیه از میان جان رفت

راهی که به عمرها توان رفت
مرد ره او به یک زمان رفت

هان ای دل خفته عمر بگذشت
تا کی خسبی که کاروان رفت

ای جان و جهان چه می‌نشینی
برخیز که جان شد و جهان رفت

از جملهٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت

چون نیستی از زمین توان برد
کی هست توان بر آسمان رفت

محتاج به دانهٔ زمین بود
مرغی که ز شاخ لامکان رفت

عطار چو ذوق نیستی یافت
از هستی خویش بر کران رفت
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت
دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت

جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او
غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت

ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس
برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت

جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت
عقل حیلت‌گر به کلی دست ازیشان برگرفت

بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او
گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت

فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف
ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت

شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب
بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

آتش سودای تو عالم جان در گرفت
سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت

جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت
دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت

از پس چندین هزار پرده که در پیش بود
روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش
جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت

بر سر کوی تو عشق آتش دل برفروخت
شمع دل عاشقانت جمله از آن در گرفت

جرعهٔ اندوه تو تا دل من نوش کرد
زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت

تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان
روی من از خون دل رنگ و نشان در گرفت

جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان
زانکه سماع غمت در همگان در گرفت

راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح
سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

گر نبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت

جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت

بی قراری پیشه کرد و روز و شب
یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت

بس گهر کز قعر دریای ضمیر
بر سر آورد و به خون دل بسفت

پاک‌رو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت

آنچه ما دیدیم در عالم که دید
وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت

آنچه بعد از ما بگویند آن ماست
زانکه راز گفت نیست از ما نهفت

تربیت ما را ز جان مصطفاست
لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت

تا تویی عطار زیر بار عشق
گردنان را زیر بار توست سفت

صورت جان است شعرت لاجرم
عقل را نظم تو می‌آید شگفت
     
  
زن


 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

ای زلف تو دام و دانه خالت
هر صید که می‌کنی حلالت

خورشید دراوفتاده پیوست
در حلقهٔ دام شب مثالت

همچون نقطی سیه پدیدار
بر چهرهٔ آفتاب خالت

دل فتنهٔ طرهٔ سیاهت
جان تشنهٔ چشمهٔ زلالت

از عالم حسن دایه لطف
آورده به صد هزار سالت

رخ زرد و کبود جامه خورشید
سرگشتهٔ ذرهٔ وصالت

تو خفته و اختران همه شب
مبهوت بمانده در جمالت

تو ماه تمامی و عجب آنک
انگشت نمای شد هلالت

مرغی عجبی که می‌نگنجد
در صحن سپهر پر و بالت

چون در تو توان رسید چون کس
هرگز نرسید در خیالت

پی گم کردی چنانکه هرگز
کس پی نبرد به هیچ حالت

خواهد که بسی بگوید از تو
عطار ولی بود ملالت

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 15 از 270:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA