انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 153 از 270:  « پیشین  1  ...  152  153  154  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
گفتار بلبل با گل و غنیمت دانستن وصال


به گل بلبل همی گفت ای دل افروز
چراغ مهربانی را برافروز

بیا کامشب شب ناز و نیاز است
چو زلف ماهرویان شب دراز است

غنیمت دان شبی با یار تا روز
به هم گفتن بسی اسرار جان سوز

دو یار مهربان چون راز گویند
حکایتهای رفته باز گویند

بهشت جاودان جز آن نفس نیست
ولی کس را بدان دم دسترس نیست
SH.M
     
  
زن

 
حکایت گفتن بلبل وعتاب کردن باغبان و عذر خواستن گل


شبی دور از لب و دندان اغیار
به دندان می‌گزیدم من لب یار

درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت

نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است

دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی

لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد

دهانم خون بلبل می‌مکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است

مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش

ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد

مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست

ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است

لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران

همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون

بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد

ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد

ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد

مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی

مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش

مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی

درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه
SH.M
     
  
زن

 
نصیحت گفتن باز بلبل را درآمدن بحضرت سلیمان علیه السلام و ملازمت شاه عادل عالم کردن


سپاه روز روشن چون برآمد
قضا را ترک هجران بر سر آمد

به بلبل باز گفت ای خفته برخیز
بیا خود را به بال من درآویز

چو موری کعبه را خواهد که بیند
فراز شهپر بازان نشیند

سلیمانت همی خواهد به داور
چه داری حجت قاطع بیاور

چه خواهی گفت با او من چه مرغم
که می‌گردم به عالم فارغ از غم

برنگ و بوی گل مغرور گشتی
ز نزد حضرت شه دور گشتی

به حسن بی بقا دل خوش چرایی
ز امر سروران سرکش چرایی

چرا دل بندی اندر بی وفائی
شوی محروم و در خدمت نیائی

مگر دان سر ز درگاه خداوند
که سرگردان بمانی پای در بند

اگر خواهی که گردی در جهان فرد
به گرد کوی صاحب دولتان گرد

که از صاحبدلان یا بی عطائی
نیابی هیچ از اینها بی وفائی

سخن از اهل عقل و فهم بنیوش
اگر داری خبر از دانش و هوش

گدائی مفلس و سرگشته حیران
پی روزی گرفت آمد به شروان
SH.M
     
  
زن

 
حکایت


به نزد خانهٔ دستور کشور
وثاقی مختصر بگرفت بی در

همی مالید سالی بیشتر عور
تن خود را بدان دیوار دستور

ز نزدیکان یکی می‌دید از دور
به عالم فاش گشت این راز مستور

وزیر شهر شروان مرد را گفت
چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت

جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
زرخسار تو بادا چشم بد دور

یکی دل خسته‌ام ای صدر عالم
نمی‌داند کسی اسرار حالم

چو فر دولت اندر خانهٔ تست
دل من مرغ دام و دانهٔ تست

همی مالم تن خود را به دیوار
مگر روزی دهی در خانه‌ام بار

خوش آمد این سخن در گوش جانش
ز زر پر کرد دامان ودهانش

مقرب گشت حضرت راچنان شد
که حکمش بر همه شروان روان شد

اگر خواهد کسی تا میر گردد
به گرد پادشاه و میر گردد
SH.M
     
  
زن

 
جواب دادن بلبل باز را و استغنا نمودن او


جوابش داد هشیار سخنگوی
مگو ما را از این معنی بر این روی

برو ما را سر و سودای کس نیست
ز عشقم یک نفس پروای کس نیست

تو هرگز بر کسی عاشق نبودی
هنوز آتش نهٔ مانند دودی

تو نادر بی خودی بیخود نمانی
تو قدر عاشقان هرگز ندانی

شراب عاشقی آن کس کند نوش
که یاد غیر را سازد فراموش

مرا معذور می‌دار ای خداوند
که عاشق نشنود از عاقلان پند

مقام عاشقان بالای عقل است
طریق عاقلی در عشق جهل است

سلیمان را بگو ای نور یزدان
عنان حکم خود از ما بگردان

ترا بر ما از آن دست ستم نیست
که بر دیوانه و عاشق قلم نیست
SH.M
     
  
زن

 
درشتی نمودن باز بلبل را و خواندن بسلیمان علیه السلام


به بلبل گفت بشنو تا چه گویم
حدیثی خوش گذشته باز جویم

جوانان گر ببوسند دست پیران
به پیری پای بوسندش امیران

چو می‌نامد به صد لطف و به صد ناز
چو ترکان یا ز تندی کرد آغاز

بزد چنگال و او را در هوا برد
به چنگالش دو سه نوبت بیفشرد

چو بلبل دید کار از دست رفته
ز پای افتاده یار از دست رفته
SH.M
     
  
زن

 
عجز آوردن بلبل به پیش باز و دستوری طلبیدن او


بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش
بمن رسوای عالم پرده درپوش

چه کردی لطف و بنمودی بزرگی
چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی

مرا بگذار تا بهر سلیمان
بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان

که شرط مرد دانا این چنین است
به هر کاری که باشد پیشه این است

خردمندان چو آیند نزد شاهان
به نظم آرند دعای صبحگاهان

سه چیز آید وسیلت نزد شاهان
هنر یا مال یا مرد سخندان

هر آن کس کو تهی‌دستی نماید
همیشه کار او پستی نماید

من از مال و هنر چیزی ندارم
ولی گنج سخن دارم بیارم

به بلبل گفت هین میساز و میرو
ز هر چیزی که داری کهنه و نو

چو ره پیش است ما از پس چرائیم
اگر چه خسته بال و بسته پائیم

بیا تا پای بگشائیم یک ره
به فرق سر به پیمائیم یک ره

زمین بوسیم در بزم جهاندار
دعای دولتش گوئیم صد بار
SH.M
     
  
زن

 
پیغام فرستادن بلبل بدست بادصبا و اشتیاق او به گل


چو می‌رفتند بر بالای کهسار
نسیم صبحدم آمدبه گلزار

به دامانش بزد بلبل به دستان
ز بهر دلستان آن هر دو دستان

نسیم صبحدم را گفت برخیز
برو در دامن معشوقم آویز

بگو با من ترا آرام چونست
مرا بی تو جگر یک قطره خونست

چنانم در فراقت ای دل آرام
نه صبرم ماند و نی هوش نه آرام

دلم مشتاق تست ای جان شیرین
چو میل خاطر خسرو به شیرین

اگر بار دگر رویت به بینم
به خلوت یک زمان پیشت نشینم

غم گیتی به یک جو برنگیرم
نباشم مردهٔ گر زان چه مهرم

به جز چشمم کسی رویت مبیناد
غم گیتی سر کویت مبیناد

اگر عمرت بود زین پس بمانم
وگرنه جان به عشقت برفشانم
SH.M
     
  
زن

 
فغان کردن گل در هجر بلبل و شکایت از روزگار


نسیم صبحدم آمد به گلشن
به چشمش گلش آمد همچو گلخن

گل از بلبل بکلی دست شسته
دریده پیرهن در خون نشسته

هزاران خار در پا دست در گل
فراق بلبلش بنشسته در دل

چو سرو اندر چمن افتان و خیزان
به زاری زار می‌گفت ای عزیزان

به هم خوش بود ما را در گلستان
حسد بردند بر ما جمله مرغان

حسودان را به جز کوری مبادا
میان همدمان دوری مبادا

همینش کار باشد چرخ گردان
که دوری افکند با دوستداران
SH.M
     
  
زن

 
آوردن باز بلبل را و خدمت نمودن او و مدح سلیمان گفتن و عذر آوردن او


چو باز آمد به درگاه سلیمان
صف اندر صف کشیده جمله مرغان

سر خود بر زمین بنهاد بلبل
کمر بسته زبان بگشاد بلبل

سپاس پادشه کرد و دعا گفت
سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت

تو آن شاهی که مار و مور و انسان
دد ودام و پری داری به فرمان

ترا زیبد به عالم پادشاهی
که زیر حکم داری مرغ و ماهی

نباشد از تو بهتر شهریاری
کریمی تاج بخش تخت داری

رسول پادشاه بی زوالی
به همت برتر از نقص وکمالی

ز کویت تا گل بی خار روید
چو فراشان صبا خاشاک روید

تراکام و مرادت حاصل آمد
دلت از نور عزت کامل آمد

توئی مطلوب هر جا طالبی هست
دلت از سر معنی گشته سرمست

از آن از خدمتت دوری گزیدم
که خود را لایق خدمت ندیدم

اگر عمرم دهد یزدان ازین پس
غلام حضرتت باشم از این پس
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 153 از 270:  « پیشین  1  ...  152  153  154  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA