انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 154 از 270:  « پیشین  1  ...  153  154  155  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
منع کردن سلیمان بلبل را از خوردن شراب و فواید آن


سلیمان گفت ای مرغ سخندان
چرا می می‌خوری مانند رندان

گهی سرمست و گه هشیار باشی
بگاهی خفته گه بیدار باشی

بماتم جمله مرغان بر سری خاک
نشسته کرده رخها بر سوی خاک

همه درماتم و اندوه و دردند
ز هرچه دون بود آزاد و فردند

تو می‌سازی بهر دم نوعروسی
نمی‌دانم که گبری یا مجوسی

شرابی خور که بدمستی ندارد
نشاطش روی درهستی ندارد

شرابی را که جانت شاد باشد
ز مخموری دلت آزاد باشد

شرابی را که بدمستی صفاتست
حرامش دان اگر آب حیاتست

حرام از بهر آن کردند می را
که با اوباش می‌خوردند وی را

مکن مستی میان جمع اوباش
که مستی می‌کند اسرار را فاش

نشاط می خمارش هم نیرزد
عروس یک شبه ماتم نیرزد

مخور چیزی که عقلت راکند گم
وز آن هر لحظه باشی در توهم

مخور چیزی که در اندوه مانی
بود آنت بلای جاودانی
SH.M
     
  
زن

 
حکایت هاروت و ماروت


شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت
که بودند خادم درگاه لاهوت

از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو دیو از غم سرشته

ز حرص و آز و شهوت دور بودند
ز مستی بی خبر مستور بودند

چوآدم را به عالم می‌فرستاد
بجان هردوشان آتش درافتاد

به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازی که در دل می‌نهفتند

از اول کرده بودند این حکایت
که بر ما هست اولی تر ولایت

فساد و خون کنند اولاد آدم
پر از آشوب دارند کار عالم

چو خود را بهتر از آدم بدیدند
از آن پس روی بهبودی ندیدند

خداوند جهان فرمانشان داد
بدارالملک دنیاشان فرستاد

چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند
رقم را بر صلاح خود کشیدند

برو عاشق شدند از خود برفتند
نه روز آرامشان نی شب بخفتند

درآمد زهره گوش هر دو بگرفت
بگوش هر دوشان پوشیده می‌گفت

شما را گربه من میلی تمام است
بجز فرمان من بردن حرام است

لباس عاصیان بر خود بپوشید
فساد و خون کنید و می‌بنوشید

مرا گر ز آنکه می‌خواهند همدم
درآموزید ما را اسم اعظم

فساد و خون نکردند می بخوردند
چو می‌خوردند فساد و خون بکردند

به زهره اسم اعظم را بدادند
چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند

چو زهره اسم اعظم را بیاموخت
در آتش یکسر مویش نمی‌سوخت

بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد

فرو ماندند ایشان بر سر خاک
به کام دشمنان سرمست و بی باک

ز مستی هر دو چون هشیار گشتند
وز آن خواب گران بیدار گشتند

قضا چون اقتضای نیک و بد کرد
نداند هیچ کس تدبیر خود کرد

برآورند آهی آتش اندود
چو کار افتاد آهش کی کند سود

ستاده پای با جان عذر خواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان

چنان از کردهٔ خود شرمساریم
که روی عذر خواهی هم نداریم

عذاب ما هم اینجا ده که اینجا
نه دی باشد نه امروز و نه فردا

عذاب این جهان دوران سرآرد
عذاب آن جهان پایان ندارد

به بابل سرنگون در چاه آیند
ولیک از آب جز حسرت نیابند

روند مردم به بابل در سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه

بیاموزند از ایشان هرچه خواهند
کنند برخود از ایشان هرچه خواهند

تو هاروت خودی در چاه هستی
همیشه از شراب حرص مستی

تو اول برتر از افلاک بودی
ز گرد خاک تیره پاک بودی

سرای خاکدانت آرزو کرد
بفرش از عرش جانت سر فرو کرد

ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو
تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو

مثالی خوش بگویم با تو بشنو
اگر تو بشنوی بر من به یک جو

ز گرد تو دو عالم نور دیده
که دیده کی بود همچون شنیده

جهان چاه است و آتش مال دنیا
مثال زهره چون آمال دنیا

تو زین جا چون از آنجاباز گردی
شوی کبک دری یا باز گردی

اگر میلت بود با حشمت و جاه
همیشه سرنگون باشی درین چاه

بجان تشنه لب و تو بر سر آب
ز سر بگذشته آب و آب نایاب

بمانی دایماً جوینده بر در
ز دنیا دور دائم دل پر آذر

بمانی دایماً در محنت و غم
نیابی در دو عالم هیچ محرم

بمانی دایماً مجروح و دلتنگ
بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ
SH.M
     
  
زن

 
گفتار بلبل به حضرت سلیمان که یا نبی الله مستی ما از جام معنی است نه از می صورت


جوابش داد بلبل کای پیمبر
شراب ما ندارد جام و ساغر

مرا مستی ار آن صهبای معنی است
که جامش را شراب از آب طوبی است

دلم پروای آن پروانه دارد
که شمعش جز به خود پروا ندارد

کسی کو عاشق دیدار باشد
همیشه تا سحر بیدار باشد

چو ساقی دل ز می پر تاب دارد
کجا پروای خورد و خواب دارد

تنم زار ونزار است ای سلیمان
بگفت افزونترم از جمله مرغان

به دام عشق جانان مبتلایم
اسیر دام هجران و بلایم

ز من جز صورتی مرغان ندیدند
چو مرغان جان ندادند آن ندیدند

ز درد ما کسی باشد خبردار
که دائم همچو ما باشد جگرخوار

ز درد ما حریفی باشد آگاه
که او نبود ز راه عشق گمراه

ز درد ما کسی راهست بوئی
که باشد دایماً در جست و جوئی

از آن میها که من خوردم سحرگاه
ز دست ساقیان مجلس شاه

اگر یک قطره در حلق تو ریزند
ز تو عقل و خرد بیرون گریزند
SH.M
     
  
زن

 
تمثیل آوردن بلبل منصور و اناالحق گفتن او را در حالت عشق


از آن یک جرعه می‌دادند به منصور
اناالحق گفت و عالم کرد پر شور

چو جام وحدتش بر کف نهادند
به خونش مفتیان فتوی بدادند

دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند
در آن دم از حیات افتاده بودند

به بازارش برآوردند سر مست
نهاده بود سر مردانه بر دست

بگرد دار می‌گردید و می‌گفت
مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت

بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه
بدیدم سایهٔ افتاده بر راه

مرا آن یک نظر از خویشتن برد
علامت بر سر راه من آورد

نظر بر روی نامحرم که کردم
ز دست غیرت حق نیش خوردم

چرا عاشق چنین حیران نگردد
که جز گرد در جانان نگردد

کسی را کافتاب از در درآید
وجود ذره کی در چشمش آید

بدارش برکشیدند سنگساران
همی کردند هر سو سنگباران

ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد
سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد

به آواز آمدند با او به یکبار
در و دیوار و چوب و رشته و دار

طناب عمر او آن دم گسستند
به آب و آتش عشقش بشستند

انانیت بذات خود فنا بود
انانیت نبود آنجا خدا بود

برآمد موجی از دریا به صحرا
صدف بگسست و گوهر شد بدریا

انای تنگنا برداشت حلاج
چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج

سبوی آب در دریا چه سنجد
ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد

ثبات کوه پیش از قوت باد
زهر بادی گیاه آید به فریاد

هزاران جام از آن می باز خوردند
ولی افشاء سر حق نکردند

همانگه کرد بلبل عهد در دم
ننوشم نیز می والله اعلم

دمی از عشق گل دارم خروشی
برآید در دلم هر لحظه جوشی

چو گل بر بست رخت از باغ و بستان
مرادم بسته شد چون زیردستان
SH.M
     
  
زن

 
ملامت کردن سلیمان مرغان را و ستایش بلبل بر جملۀ مرغان


سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید
بسی اندر فراق گل بنالید

پس آنگه گفت مرغان هوا را
که غیبت بود از بلبل شما را

هر آنکس کو رود تنها به قاضی
ز قاضی خرم آید گشته راضی

سخن گفت برابر اتفاق است
به غیبت ماجرا کردن نفاقست

حدیث ماجرا چون هست معقول
بگو با هر که باشد هست مشغول

چو بلبل حاضر آمد وقت غیبت
نمی‌جنبد یکی اکنون ز هیبت

به غیبت بوده هر یک از شما شیر
به خون بلبلان آلوده شمشیر

مثالش با شما مشت پیاده
مثال گربه و موش است و باده
SH.M
     
  
زن

 
حکایت گربه و موش و باده


شبی موشی طلب می‌کرد روزی
چو موران پا نهاده بهر روزی

بگرد خانهٔ خمار گردید
ز بهر گندم و گندم نمی‌دید

شراب ناب دید استاده در خم
بخورد آن باده را از حرص گندم

دو سه باده بخورد و مست شد گفت
ندارم من بمردی در جهان جفت

چو من دیگر کجا باشد به مردی
بود عالم به پیش من بگردی

اگر عالم همه گردد زره پوش
به نزد من کنند مردی فراموش

بگیرم جمله عالم را به شمشیر
به بندم پای شیران را به زنجیر

همه عالم به زیر حکم آرم
ز کس من یکسر موغم ندارم

نباشد هیچ شاهی همسر من
ندارد کوه پای لشکر من

پلنگان جمله از من ترسناکند
به پیش پای من مانند خاکند

ازین پس گربهٔ گرگین که باشد
که موشان را به پنجه سر خراشد

بفرمایم به موشان وقت غیرت
که آویزند سرش از دار عبرت

قضا را گربه می‌آمد زنخجیر
به خون موش می‌غرید چون شیر

همان دستان همی زد موش سرمست
درآمد گربه و در موش زد دست

همی مالید گربه موش را گوش
همی بوسید دست گربه را موش

به زیر پای کامش نرم می‌کرد
همی افزود او را محنت و درد

ز حسرت دستها بر سر همی گفت
ز دیده اشک می‌بارید و می‌گفت

خدا را ای شه شیران عالم
ستم بر ما مکن بنگر بحالم

اگر من نیستم آخر تو هستی
مکن بر نیستی چندین تو هستی

اگر خونم بریزی می‌توانی
بپای خود سر آوردم تو دانی

ز چاکر چون خطا آید به مستی
کند عفو خداوندیش هستی

بمستی ژاژ خاییدم من اینجا
نگویم من دگر هرگز چنینها

به مستی جمله رندان در خرابات
همی گویند بیهوده خرافات

به مستی هرچه گفتم عذر خواهم
اگر بیراه رفتم هم به راهم

ازین پس بندهٔ کوی تو باشم
اگر باشم دعاگوی تو باشم

چو کار از دست رفت و مرد شد مست
نداند هرچه گوید مرد سرمست

نباشد در حسابی هرچه گوید
مراد خاطر خود هرزه جوید

کنونم عفو کن از روی یاری
که ما را از ترحم غمگساری

جوابی داد گربه موش را گفت
تو دزدی نیست در دزدی ترا جفت
SH.M
     
  
زن

 
پاسخ دادن گربه موش را وندامت کردن موش از افعال خود و راضی شدن به قضا


مگر بیهوده هان ای موش خاموش
چو افتادی در آتش در همی جوش

خلاف شرع و دین کردی شدی مست
اگر خونت بریزم جای آن هست

مرا استاد پندی داد نیکو
کز آن پند آمدم فرخنده مه رو

مرا گفتا که تو بیرون مبر سر
اگر فیلی و خصم از پشه کمتر

مشو ایمن که کم یا بیش گردد
زنیش او ترا دل ریش گردد

مشو از فکر او ایمن که ناگاه
در اندازد ترا از مکر در چاه

نکردم پند استادان فراموش
مرا آن پند شد چون حلقه در گوش

ببر از من امید رستگاری
بجز مردن دگر کاری نداری

نخواهی رستگار آمد ز دستم
که بسیاری کمین تو نشستم
SH.M
     
  
زن

 
آمدن مرغان بدیوان و دیدن ایشان بلبل را و از هیبت او خاموش شدن ایشان را


به دیوان آمدند مرغان چو دیوان
همی کردند پر از آشوب دیوان

چو بلبل را بدیدند لال گشتند
در آن حالت همه از حال گشتند

سلیمان گفت بلبل را کجائی
چرا در معرض مرغان نیایی

چرا خاموش گشتی ای سخندان
ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان

زبان بگشای و شرح حال برگوی
سراسر قصهٔ اقوال برگوی

چو مرغان آمدند اکنون بداور
چه داری حجت قاطع بیاور
SH.M
     
  
زن

 
جواب دادن بلبل سلیمان(ع) را که هر مرغ لائق اسرار توحید نیست


جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور

چه گویم با که گویم این حقیقت
زبان وهم کی داند طبیعت

که باشند این دو سه پژمرده دلها
بمانده پایشان در آب و گلها

طمع از دام و دانه نابریده
شراب وصل دلبر ناچشیده

چو سنگ افسرده اندر بی نیازی
به سر بردند عمر خود به بازی

ندارم بهرهٔ از حال ایشان
از آن ببریده‌ام از قال ایشان

ز مرغان من برای آن رمیدم
که کس را مشتری خود ندیدم

اگر آهی برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ

بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش
عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش

به چاه افتد مه و گردد چو ماهی
به صحرای وجود ای از تو شاهی

به اقبال تو ای دادار عالم
که باد ابر مرادت کار عالم

بگویم حال مرغان ستمکار
بگویم تا چه داند هر کسی کار

سراسر قصه‌هاشان باز جویم
وز آن پس دانش و اعزاز جویم
SH.M
     
  
زن

 
آمدن سیمرغ بخدمت سلمیان و نموداری حال گفتن به بلبل


تو سیمرغی و یک مرغت هنر نیست
چو مرغان اندرین راهت گذر نیست

تو تا کی در درون خانه گردی
بمیدان آی اگر مرد نبردی

به دریای عدم رفتی چو ماهی
بصحرای وجود آ گر تو شاهی

حریف مجلس عشاق میباش
بجام شوق اومشتاق میباش

اگر خلوت نشین بی ریائی
چو زاغان مردهٔ شهوت چرائی

اگر خلوت نشین سالکی تو
چرا در بند دنیا هالکی تو

بجز نامی نداری در جهان فاش
همان شکلی که صورت کرده نقاش

برون آوازه داری چون مبیره
درونت چون برون دیگ تیره

تو در عالم بسی آوازه داری
ولی مرغی حزین و سوگواری

اگر هستی بیا در نیستی رو
غم نادیدنت برما بیک جو

سلیمان کرد نامت شاه مرغان
ببر خار ستم از راه مرغان

اگر سرلشکری لشکر کشی کن
وگرنه خاک شو نی آتشی کن

وگر از خود بسی پروا نداری
چرا چون شمع صد پروانه داری

نه شمعی و نه پروانه چه مرغی
نه خویشی و نه بیگانه چه مرغی

از آن ببریده از جمع اصحاب
که تا آسان کنی هم خورد و هم خواب

تو گردر جمع باشی جمع گردی
تو باشی شمع او را شمع گردی

میان خلق باش و با خدا باش
چو جان با تن نشین وز تن جدا باش

چو در کثرت شوی وحدت طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن

چو می‌گردی بگرد خویش تنها
چرا چون من زنی مانند تنها

به تنهائی کجا خواهی رسیدن
به یاری می‌توان منزل بریدن

به تنهائی کس داند نشستن
که نقش غیر تاند پاک شستن

به تنهائی کسی باشد طلبکار
که نبود او به بند خود گرفتار

اگر نه پایمال دیو گردی
بگرد زرق و عذر و دیو گردی

وگرنه پایمال نفس مانی
معذب در بلای جاودانی

به بندد اهرمن راه مجالش
به بادی بر دهد هر دم خیالش

به دست دیو در ماند گرفتار
حقیقت را نبیند راه و هنجار
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 154 از 270:  « پیشین  1  ...  153  154  155  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA