انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 159 از 270:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
الحکایه و التمثیل


یکی کناس بیرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار

چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد

دماغ بوی خوش او را کجا بود
تو گفتی گشت جان از وی جدا زود

برون آمد ز دکان مرد عطار
گلاب و عود پیش آورد بسیار

چو رویش از گلاب و عودتر شد
بسی کناس از آن بیهوش تر شد

یکی کناس دیگر چون بدیدش
نجاست پیش بینی آوریدش

مشامش از نجاست چون خبر یافت
دو چشمش باز شد جانی دگر یافت

کسی با گند بدعت آرمیده
نسیم مشگ سنت ناشنیده

اگر روحی رسد سوی دماغش
درون دل فرو میرد چراغش

کسی درمبرز این نفس ناساز
که گاهی پر کند گاهی تهی باز

اگر بویی رسد او را ز اسرار
همی در پای افتد سر نگوسار

نکو ناید شتر را بوس دادن
مگس را طعمه طاووس دادن

چو آبی در چله سی سال پیوست
ترا سی پاره این سر دهد دست

تو از خود راه گم کردی درین راه
نه بر هیچی ونه از هیچ آگاه

کسانی در چنین ره باز ماندند
که از دریای دل در می‌فشاندند

چو چوگان سرنگون مردان میدان
کسی این گوی نابرده بپایان

همه در پرده حیرت بماندند
بزیر قبه غیرت بماندند

برون نامد درین دوران بغایت
کسی در پختگی این ولایت

فریدونان ز ره مرکب براندند
بجز گاوان در این اولا نماند

چو یک دل نیست اندر خانقاهی
عوام الناس را نبود گناهی

دری در قعر دریای دل تست
که آن در از دو عالم حاصل تست

دل تو موضع تجرید آمد
سرای خلوت و توحید آمد

دل تو منظر اعلاست حق را
ولکین سخت نابیناست حق را

نظرگاه شبان روزی دل تست
ولی روی دل تو درگل تست

چو روی دل کنی از سوی گل دور
برین پستی بگیرد روی دل نور

غلام آن دلم کز دل خبر یافت
دمی از نفس شوم خویش سرتافت

عزیزانی که مرد کار بودند
دمی از نفس خود بیزار بودند

بکام نفس خود گامی نرفتند
نخوردند و بآرامی نخفتند

نه نان دادند نفس مشتهی را
نه برخوردنده یک نان تهی را

ولی هر کو هوای دل گسل کرد
نیارد لقمهٔ بی خون دل خورد
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


عزیزی بد که تا شد شصت ساله
هوای گوشت بودش یک نواله

اگرچه دست می‌دادش ولیکن
نبود از نفس نامعلوم ایمن

مگر روزی شنود از دور بویی
روان شد نفس را از دیده جویی

که چون شد شصت سال از بهر الله
ازرین بریان مرا یک لقمهٔ خواه

دلش بر نفس خود می‌سوخت برخاست
که تا بوکش تواند لقمهٔ خواست

روان شد بر پی آن بوی بسیار
ز زندان بوی می‌آمد پدیدار

بزد در تا در زندان گشادند
یکی را داغ بر ران می‌نهادند

ز داغش بوی بریان می برآمد
وزان غم نفس را جان می برآمد

چو پیر آن دید بی خود گشت در حال
چو مرغی می‌زد اندر ره پر و بال

زبان بگشاد کای نفس زبون گیر
اگر بریانت می‌باید کنون گیر

ز دوری بوی بریانی شنیدی
چو بریانی بدیدی در رمیدی

عزیزان را چنین بریان دهد دست
تو پنداری که این آسان دهد دست

ترا چون نیست روزی چند سوزی
که نتوان شد برون از پیش روزی

برو دل گرم در سوز عقبی
که تا در سایه مانی روز عقبی

ترا دل هست لیکن هست معزول
ولی در آرزوی نفس مشغول

مثال ره بران این جزیره
مثال آن بز است و آن حظیره

که تا آن بز قدم بیرون نهادست
بسی سر در طغار خون نهادست

پی خود گیر خیز ای خیره سرکش
گلیم خود ز آب تیره برکش

بزن گردن کزین نبود دریغی
نهاد کافر خود را بتیغی

ازین کافر مسلمانی نیاید
که از روزن نگه بانی نیاید

نه هرگز از فضولی سیر گردد
نه هرگز هیچ کارش دیر گردد

وگر دیرش دهد یک آرزو دست
سگی گردد ز خشم اما سگی مست

گر از یک کام او گیری کناره
زند در یک زمانت صد هواره

خریست این نفس خر را بنده بودن
کجا باشد نشان زنده بودن
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


بدان خر بنده گفت آن پیر دانا
که کارت چیست ای مرد توانا

چنین گفتا که من خربنده کارم
بجز خر بندگی کاری ندارم

جوابی دادش آن هشیار موزون
که یارب خر بمیرادت هم اکنون

که چون خر مرد تو دل زنده گردی
تو خر بنده خدا را بنده گردی

ازین کافر که ما را در نهادست
مسلمان در جهان کمتر فتادست

مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار

مرا یاری غمی کان پیش آید
ز دست نفس کافر کیش آید

بصد افسوس در لعب و نظاره
جهان خورد این سگ افسوس خواره

ببین تا استخوان این سگ بافسون
چه سان کرد از دهان شیر بیرون

بکین من چنان دل کرد سنگین
که مرگ تلخ بر من کرد شیرین

سگست این نفس کافر در نهادم
که من هم خانه این سگ بزادم

ریاضت می‌کشم جان می‌کنم من
سگی را بوک روحانی کنم من

مرا ای نفس عاصی چند از تو
دلم تا کی بود در بند از تو

تو شوم از بس که کردی سخره گیری
فرو ناید دو اشکم گر بمیری

عزیزا گر بمیرد نفس فانی
دل باقیت یابد زندگانی

برو گر مرد این راهی زمانی
بجوی از درج در در دل نشانی

دلت در تنگنای تنبلی ماند
تنت در چار میخ کاهلی ماند

تنت در تنبلی انداختن تو
ز خود عباس و بسی ساختن تو

تو می‌اندیش و آنهایی که مردند
رسیدند و چو مردان کار کردند

سبک روحان بمنزل گه رسیده
تو خود را در گران جانی کشیده

دلت در خون، تنت در تاب مانده
شده هم ره تو خوش در خواب مانده

ز راه کاروان یکسو فتاده
ز حیرت سر بزانو بر نهاده

برو بشتاب تا آخر ز جایی
بگوشت آید آواز در آیی

گرفتی کاهلی در ره بپیشه
بگفت و گوی بنشینی همیشه

هر آن چیزی که بی مغزان شنیدند
جوانمردان بعین آن رسیدند

ز تو این قوت بازو نیاید
که از دام مگس نیرو نیاید
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


کری بر ره بخفت از خرده دانی
که تا وقتی درآید کاروانی

درآمد کاروان و رفت چون دود
کجا آن خفتهٔ کر را خبر بود

چو شد بیدار خواب از دیدگان رفت
بدو گفتند ای کر کاروان رفت

چرا خفتی که کرد آخر چنین خواب
که بگذشتند هم راهان و اصحاب

ندانم تا چه خوابت دید ایام
که خوش در خواب کردت تا سرانجام

کر آن بشنود گفت آشفته بودم
که هم کر بودم و هم خفته بودم

دریغا چون شدم از خواب بیدار
نمی‌یابم ز یک هم راه آثار


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

الحکایه و التمثیل


شنودم حال بوالفش چغانی
که گفتندش چرا خر می نرانی

که چون خورشید روشن روی درگشت
بتاریکی فرو مانی درین دشت

تو هم ای برده اندر دشت خوابت
نراندی خر فرو شد آفتابت
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش هشتم ۞


المقاله الثمانیه


چرا بودی چو بودی کارت افتاد
چه گویم عقبه دشوارت افتاد

ترا چه جرم کاوردندت ای دوست
تویی در راه معنی مغز هر پوست

معادن مغز ارکانست لیکن
نباتست انگهی مغز معادن

وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس مغز حیوان گشت انسان

ز انسان انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید سادات خاصه

ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت تا درگاه مولی

همی هرچه از کمال اصل دورست
ازو طبع حقیقت بین نفورست

جمادی بودهٔ حیی شدی تو
کجا لاشی بدی شیئی شدی تو

چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل

ز رتبت سوی رتبت می‌نهی گام
برون می‌آیی از یک یک خم دام

نهادت پر گره بندست جان را
از آن جان می‌نبینی آن جهان را

نهادت پر گره کردند از آغاز
بیک یک دم شود یک یک گره باز

چه دانی ای بزیر کوه زاده
که تو زیر چه باری اوفتاده

کسی را زیر کوهی پروریدند
بزیر بار کوهش آوریدند

جهانی بار بر پشتش نهادند
بزیر بار کوهش خوی دادند

مه از کوهست بار او و او مور
همه آفاق خورشیدست او کور

چو برگیرند ازو بار گران را
بیک ساعت ببیند آن جهان را

شکیبائی بجان او درآید
همه عالم نشان او برآید

چو نور جاودان آید بپیشش
فرو ماند عجب آید ز خویشش

بدل گوید که چون گشتم چنین من
ز شک چون آمدم سوی یقین من

منم این یا نیم من اینت بشگفت
که نور من همه آفاق بگرفت

چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد نور چشم خود بیک راه

چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره ماند آن زمان او

ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم بعینه هم چنانی

از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم پر نور گردی

عجب ماتی دران چندان عجایب
غریبت آید آن چندان غرایب

همی چندان که چشم تو کندکار
همی خورشید بینی ذره کردار

در آن حضرت که امکان ثبوتست
فلک چون دست باف عنکبوتست

کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در بر اطلس نماید

بپیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند وجود سایه بر جای

از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت سوی پستی درآید

همی چندانک کردی نیک و بد تو
همه آماده بینی گرد خود تو

اگر بد کردهٔ زیر حجابی
وگرنه با بزرگان هم رکابی

بنیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه کردار خویشی

اگر نیکست و گر بد کار و کردار
شود در پیش روی تو پدیدار
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


سیاهی کرد در آبی نگاهی
بدید از آب رویی پر سیاهی

چو رویی دید نامعلوم و ناخوش
از آن زشتی دویدش بر سر آتش

چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سیه رنگ

زفان بگشاد گفت ای صورت زشت
کدامین دیو در عالم ترا کشت

برآی از آب ای زشت سیه تاب
که در آتش همی پایی نه در آب

چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت

تو هم در آب رویت کن نگاهی
ببین تا خود سپیدی یا سیاهی

چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال
ببینی روی خود در آب اعمال

سیه رویی سیاهی پیشت آرد
سپیدی در فروغ خویشت آرد

چو جان پاک در یک دم بدادی
قدم حالی در آن عالم نهادی

ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار

ترا بانگ و خروش و گریه چندانست
که این نفس دبی هم صحبت جانست

اگر با نفس میری وای بر تو
بسی گرید ز سر تا پای بر تو

وگر بی نفس میری پاک باشی
چه اندر آتش و در خاک باشی

ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد
نباید خویش را با خویشتن برد

که هر گاهی که تو از پیش مردی
بسا کس را که گوی از پیش بردی

زبانت هرچ بر خود می‌شمرد آن
چو زیر خاک رفتی باد برد آن

از آن پس عالم خاموشی آید
مقامات ره مدهوشی آید

برون پرده آید شور ایام
درون پرده خاموشیست و آرام

تو اینجایی ز خود آگاه از خویش
که آنجا اگهی برخیزد از پیش

چنان مستغرق آن نور گردی
که زان لذت ز هستی دور گردی

و گر داری ازین برتر مقامی
توداری اندرین قربت نظامی

مقرب آن بود کامروز بی خویش
بود آن حضرتش در پیش بی پیش

همه حق بیند و بی خویش گردد
بجوهر از دو گیتی بیش گردد

درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی‌چشمی و عالم جز یکی نیست

مثالی باز گویم با تو از راه
مگر جانت شود زین راز آگاه

چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
مثالی مثل این نشنیدهٔ تو

بچشمت کی درآید چرخ گردون
که قدر او ز چشم تست افزون

همی هر ذرهٔ کان دیدهٔ تو
نیاید عین آن در دیدهٔ تو

که می‌گوید که گردون آن چنانست
که چشمت دید یا عقل تو دانست

پس آن چیزی که شد در چشم حاصل
مثالی بیش نیست ای مرد غافل

گرفتار آمدی در بند تمییز
مثالست این چه می‌بینی نه آن چیز

بصنع حق نگر تا راز بینی
حقیقتهای اشیا باز بینی

اگر اشیا چنین بودی که پیداست
سئوال مصطفی کی آمدی راست

که با حق مهتر دین گفت الهی
بمن بنمای اشیا را کماهی

اگر پاره کنی دل را بصد بار
نیاید آنچ دل باشد پدیدار

همین چشم و همین دست و همین گوش
همین جان و همین عقل و همین هوش

اگر زین می نیاری گشت آگاه
مهر زینجا سوی فسطانیان راه

خدا داند که خود اشیا چگونست
که در چشم تو باری با شکونست

بماند از مغز معنی پوست با تو
مثالی بیش نیست ای دوست با تو

تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو
ندیدستی تو و نشنیدهٔ تو

مثال آن همی بینی وگرنه
یکیست این جمله در اصل و دگر نه

یکی کان یک برون باشد ز آحاد
نه آن یک را نشان باشد نه اعداد

همه باقی بیک چیزند جاوید
ز یک یک ذره می شو تا بخورشید

دو عالم غرق این دریای نور است
ولیکن نقش عالم ها غرورست

هر آن نقشی که در عالم پدیدست
دری بستست و حس آنرا کلیدست

کلید و در از آن پیدا نماند
که هرگز نقش بر دریا نماند

کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت
چو مردان ترک این صورت گری گفت

اگر بی صورتی و بی نشانی
پذیرفتی تو داری زندگانی

وگرنه مردهٔ مغرور می باش
نداری زندگی از دور می‌باش

اگر گویی که چیست این هرچ پیداست
بگویم راست گر تو بشنوی راست

همه ناچیز و فانی و همه هیچ
همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ

خیالست آنچ دانستی و دیدی
صدایست آنچ در عالم شنیدی

خیال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر یک در مقام خود تمامست

ولی چون زان مقام آبی برون تو
خیالی بینی آن را هم کنون تو
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


یکی پرسید از آن دیوانه مجنون
که عالم چیست گفتا کفک صابون

بما سوره بگیر آن کفک و در دم
برون آور از آن ماسوره عالم

ببین این شکل رنگارنگ زیبا
کز آن ماسوره می‌گردد هویدا

اگرچه صورتی بس دلستانست
دوم صورت که احول بیند آنست

فنا ملک و زوالش مالک آمد
اساسش کل شئی هالک آمد

میانش باد و او خود هیچ هیچی
ز هیچی هیچ ناید چند پیچی

شود فانی نماید ناگهان کم
جهان در هیچ و هیچ اندر جهان گم

اگر نور دلت گردد پدیدار
نه درچشم تو درماند نه دیوار

همه در دل شود چون ذرهٔ گم
بلی در بحر گردد قطرهٔ گم

عصا در دست موسی اژدها شد
همه باطل فرو برد و عصا شد

بگفتم جملهٔ اسرار سر باز
حجاب آخر ز پیش خود برانداز

اگر این پرده از هم بر درانی
همه جز یک نبینی و ندانی

زهی عطار خوش گفتار بادی
وزین گفتار برخوردار بادی

اگر بر نیستی از شاخ معنیت
نکردندی چنین گستاخ معنیت
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش نهم ۞


المقاله التاسعه


بدان ای پاک دین گر پاک آبی
که آن ساعت که زیر خاک آیی

قدم بیرون نهی از کوی دنیا
نبینی نیز هرگز روی دنیا

چو رفتی رفتی از دنیا و رفتی
دگر هرگز بدنیا در نیفتی

بعقبی بارگاهی یابی از نور
بپوشی حله و در بر کشی حور

وگر آلایشی داری ز کاری
در آلایش بمانی روزگاری

همه شرکت حواس تست در راه
همه ابلیس و همت دیو بدخواه

همه مرگ تو خوی ناخوش تست
همه خشمت بدوزخ آتش تست

هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون

اگر آلودهٔ پالوده گردی
وگر پالوده آسوده گردی

چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار

وگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه

فراز عیش و شیب وجاه باتست
بهشت و دوزخت هم راه با تست

همی تا تو چگونه رفت خواهی
درین ره بر چه پهلو خفت خواهی

اگر در پردهٔ در پرده باشی
در آن چیزی که در وی مرده باشی

نمیرد هیچ بینا دل سفیهی
نخیزد هیچ کناسی فقیهی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


شنودم من که بودست اوستادی
که خر گم کرده را آواز دادی

چو کرد این کار سال شصت و هفتاد
پس هفتاد و یک در نزع افتاد

چو عزرائیلش اندر پرده آمد
مگر پنداشت خر کم کرده آمد

بجست از جای بودش روزنی پیش
برون کرد از در روزن سرخویش

زبان بگشاد کای یاران که هستید
خری باجل که دید اینجا فرستید

عزیزا هر که دلال خری راست
خری زیست و خری مرد و خری خاست

چو عیسی زنده میرای زنده پاک
که تا چون خر نمیری درگوی خاک

دو بیماریست جانت را و تن را
ز هر دو دور گردان خویشتن را

ز بیماری تن مرگت رهاند
ببیماری جان مرگت رساند

برو زین هر دو بیماری جدا شو
و یا گردآب چندینی بلا شو

تو رنجوری و رنجت آز دنیاست
که رنجوری مادرزاد عقبیست

اگر اینجا نگردد از تو آن دور
بمانی از کمال جاودان دور

چو در دنیا بمردن اوفتادی
یقین می‌دان که در عقبی بزادی

بدنیا در بمرگ افتادن تست
بعقبی در بمردن، زادن تست

چو اینجا مردی آنجا زادی ای دوست
سخن را باز کردم پیش تو پوست

خوشی این جهان خواری آنجاست
هوا و حرص بیماری آنجاست

بوقت مرگ جهدی کن باکراه
که بیماریت نبود با تو هم راه

اگراینجا نه مرد کار آیی
بعقبی کودکی بیمار آیی

کسی کاینجا ز مادر کور زاید
دو چشم او بعقبی کی گشاید

کسی کو کور عقبی داشت جان را
چو کور این جهانست آن جهان را

ازینجا برد باید چشم روشن
وگر چشمی بود چون چشم سوزن

اگر با خود بری یک ذره نوری
بود ز آن نور خورشیدت حضوری

اگر یک ذره بورت گشت هم راه
بقدر آن شوی ز اسرار آگاه

وز آن پس نور تو بر می فزاید
در تو پهن تو بر می‌گشاید

ببسیاری برآید اندک تو
شود دانای بالغ کودک تو

چو باهم آید آن نور فراوان
شود آن جمله بر جان تو تاوان

نه چون ریگ زمین بسیار گردد
بهم پیوندد و کهسار گردد

وگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی

بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چو نبود مغزت ای دوست

ز بی مغزی چنان در سوز مانی
که می‌سوزی نه شب نه روز دانی

وگر مغزی بود در پوست با تو
درون مغز آید دوست با تو

اگر در پردهٔ دل مغز داری
دلی پرکار و کاری نغز داری

چو تخم مرغ دارد مغز پرده
در آتش همچو یخ گردد فسرده

بمغز اندر ندارد نارکاری
که ممکن نیست جز در پوست ناری

چو خواهی کرد بر آتش گدازه
ترا از مغز اندک نیست چاره

بیاید اندکت گر نیست بسیار
بباید دانهٔ گر نیست خروار

چو اندک باشدت بسیار گردد
چو یک دانه بود خروار گردد

ز تو گر دانهٔ معنی برآید
از آن صد شاخ چو طوبی برآید

نمی‌بینی درختان سرافراز
که هر یک بیش تخمی نیست ز آغاز

ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی

همی چندان که از خود می درآیی
ز زیر صورت خود می برآیی

نه در صورت بصد معنی گذشتی
از آنگه آمدی تا می‌گذشتی

در اول نطفهٔ گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا

همانی تو که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشانست

نشانی نه هویدا نه نهانیست
نشانیست انک عین بی‌نشانیست

چو از صورت برآیی در معانی
عیان گردد بچشم تو نشانی

ز صورت در گذر تا خاک گردی
که چون تو خاک گردی پاک گردی

کسی کو خاک گردد کل شود پاک
که اسرار دو عالم هست در خاک

ببین این جمله اسرار دگرگون
که سر می‌آورد از خاک بیرون

اگر نه خاک اصل پاک بودی
گل آدم کجا از خاک بودی

ولی با نفس سگ تا می‌نشینی
تو اسرار زمین هرگز نبینی

سگ نفس تو اندر زندگانی
برونست از نمکسار معانی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


بگورستان یکی دیوانه بگریست
بدو گفتند اندر گورها کیست

چنین گفت او که مشتی خلق مردار
ولیکن اوفتاده در نمک سار

چو زیر خاک یکسر خاک گردند
نمک گردند و یکسر پاک گردند

وی گر نبود از ایمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان

سفر اینست و راه این و قرار این
ز خود بگذر که کار اینست و بار این

دریغا کین سفر رادستگه نیست
بتاریکی در افتادیم و ره نیست

یقین می‌دان که راهی بی‌کرانست
رهی تیره چراغش نور جانست

برو برکش خوشی ناخن ز دنیا
دل و جان را منور کن بعقبی

اگر بی دانش از گیتی شوی دور
بماند چشم جان جاوید بی نور

جهان پاک را چشمی دگر دان
که چشم آنست وین یک سایه آن

اگر خواهی که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز

که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود برهرچ رای آرد توانا

چو تن را قوت باید تا فزاید
ز دانش نیز جان را قوت باید

مرو بی دانشی در راه گم راه
که راه دور و تاریکست و پر چاه

چراغ علم و دانش پیش خوددار
وگرنه در چه افتی سرنگوسار

کسی کو را چراغی مستقیم است
چراغش را ز باد تند بیمست

کسی کو را چراغ دانشی نیست
یقین دانم که در آسایشی نیست

ز دو چیزت کمالست اندرین راه
فنای محض یا نه جانت آگاه

وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود

سخن چون از سر دانش برآید
از آن دل نور آسایش برآید

سخن گر گویی و آهسته گویی
ترا هرگز نیارد زرد رویی

حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست
که در زیر زبان مردم نهفتست

تو گر داننده باشی و نگویی
نخواهی بنده حق را نکویی

چو یزدان گوهرت دادست بسیار
بشکر آن زبان را کن گهر بار

بدانش کوش گر بینا دلی تو
چرا آخر چنین بی حاصل تو

اگر بر هم نهی صد پارسایی
چو علمت نیست کی یابی رهایی

بود بی علم زاهد سخره دیو
قدم در علم زن ای مرد کالیو
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 159 از 270:  « پیشین  1  ...  158  159  160  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA