انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 160 از 270:  « پیشین  1  ...  159  160  161  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
الحکایه و التمثیل


بمسجد در بخفت آن عالم راه
ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه

یکی ابلیس را دید ایستاده
بدو گفتا چه کارست اوفتاده

لعین گفتا همی خواهم هم اکنون
که جاهل را برم از راه بیرون

ولیکن زان ندارم طاقت و تاب
که می‌ترسم از آن دانای درخواب

گر آن دانا نبودی پای بستم
چو مومی بود آن نادان بدستم

فغان زین صوفی در حلم مانده
ولی در حلم خود بی علم مانده

درین دریای مغرق غوطه باید
نه دام و زرق و دلق و فوطه باید

چوخس بر روی دریا در طوافی
چو غواصی ندانی چند لافی

سخن تا چند رانی در نهایت
که ماندی بر سر راه بدایت

چرا چندین بگرد کام گردی
که اهل درد را بد نام گردی

اگر در راه دین گردیت بودی
ز نامردی خود دردیت بودی

هر آنکس را که درد کار بگرفت
همه جان و دلش دلدار بگرفت

اگر هرگز بگیرد درد دینت
شود علم الیقین عین الیقینت

بدرد آید درین ره هر که مردست
که کاوین عروس خلد در دست

سخن کان از سر دردی درآید
کسی کان بشنود مردی برآید

سخن کز علم گویی راست آنست
مرا از اهل دل درخواست آنست

وگر علم لدنی داری ای دوست
بود علم تو مغز و علم ما پوست

چوعلمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن

شتر مرغی که وقت کار کردن
چو مرغی و چو اشتر وقت خوردن

ترا با علم دین کاری بباید
بقدر علم کرداری بباید

ترا در علم دین یک ذره کردار
بسی زان به که علم دین بخروار

برو کاری بکن کین کار خامست
که علم دین ترا حرفی تمامست

کسی کو داند و کارش نبندد
برو بگری که او برخویشتن خندد
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


مگر مردی ز مردان طلب کار
بگرد گور مردان گشت بسیار

شبی می‌گشت خوش خوش گرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی

که تا کی گور مردان را پرستی
بگرد کار مردان گرد و رستی

تو در بیچارگی اول قدم نه
وزان پس سرسوی خوان کرم نه

چو آن خوان کرم را برکشیدند
گنه کاران عاصی در رسیدند

چو خوان را پیش علیون نهادند
سر دربان ز در بیرون نهادند

چو در وان راز در بیرون نهادست
هر آن کس را که باید درگشادست

اگر تو بی‌گناهی گر گنه کار
بخوان بنشین که سلطان می‌دهد بار

چون آن خوان کرم گسترده آمد
همه کردار بد ناکرده آمد

مشو ای عاصی بیچاره نومید
که چون پیدا شود اشراق خورشید

اگر افتد بقصر پادشایی
هم افتد نیز بر کنج گدایی

کسی کو برهنه است امروز در راه
درو به تابد آن خورشید درگاه

چو کار مخلصان آمد خطرناک
گنه کاران برند این گوی چالاک

نبیند مرد خود بین پادشا را
انین المذنبین باید خدا را

درین ره نیست خود بینی خجسته
تنی لاغر دلی باید بخسته
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


رسید آن پیر را سر الهی
که مردی ز آن ما گردید خواهی

برو سوی خرابات و نشان خواه
که پیریست آن ز حمالان این راه

بیامد مرد و شرح حال او خواست
بدو گفتند دی شد کار او راست

بصد زاری و غم دی مرد اینجا
جهان برخود بسردی برد اینجا

سپیدش موی بود و روی زردی
همه حمالی خم خانه کردی

همی بردی سبوی خمر بر دوش
ولی هرگز نکردی قطرهٔ نوش

بهر گامی که در ره برگرفتی
بسوز جان و درد دل بگفتی

که ای دارنده دنیا و دین هم
ببخش آنرا که آنش نیست و این هم
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش دهم ۞


المقاله العاشر


یکی دریای بی پایان نهادند
وزان دریا رهی با جان گشادند

یکی بر روی آن دریا برون شد
گهی مؤمن گهی ترسا برون شد

درین دریا که بی قعر و کنارست
عجایب در عجایب بی‌شمارست

زهی دریای بی‌پایان اسرار
که نه سر دارد و نه بن پدیدار

گر آن دریا نه زیر پرده بودی
بکلی کردها ناکرده بودی

جهانی کرده چون پر شد بدان نور
نماند هست تا نبود از آن دور

اگر گویی چرا ماندست پرده
چو آنجا می‌نماید هیچ کرده

سخن اینجا زبان را می‌نشاید
که این جز عقل و جان را می‌نشاید

سخن را در پس سرپوش میدار
زبان را از سخن چین گوش می‌دار

کسی را نیست فهم این سخنها
تو با خود روی در روی آر تنها

مشو رنجه ز گفت هر زبانی
یقین داری مرنج از هر گمانی

چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم

کمال خود بدان کز بس تعظم
غلامان تواند افلاک و انجم

هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت
فلک امروزانرا در عمل رفت

هزاران دور می‌بایست در کار
که تا هم چون تویی آید پدیدار

بهر دم کز تو برمی‌آید ای دوست
چنان باید که پنداری یکی توست

همه عمرت اگر بیش است اگر کم
کمال جانت را شرطست دم دم

همی هر لحظه جان معنی اندیش
تواند کرد خود را رونقی بیش

چو اینجا لذتی فانی براندی
ز صد لذات باقی باز ماندی

دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت
دو صد چندان خوشی از دست رفتت

چو دنیا کشت زار آن جهانست
بکاراین تخم کاکنون وقت آنست

زمین و آب داری دانه در پاش
بکن دهقانی و این کار را باش

نکو کن کشت خویش از وعده من
اگر بد افتدت در عهده من

اگر این کشت و زری را نورزی
در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی

برو گر روز بازاری نداری
بکار این دانه چون کاری نداری

برای آن فرستادند اینجات
که تا امروز سازی برگ فدات

اگر بیرون شوی ناکشته دانه
تو خواهی بود رسوای زمانه

دو کس را در ره دین تخم دادند
ره دنیا بهر کس برگشادند

یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه
یکی می‌پروریدش گاه و بیگاه

همی چون وقت برخوردن درآمد
یکی بر سر دگر یک در سرآمد

بکاری بر درو کاید پدیدت
درو وقت گرو اید پدیدت
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


سبویی می‌ستد رندی زخمار
که این ساعت گرو بستان و بردار

چو خورد آن باده گفتندش گرو کو
گرو گفتا منم گفتند نیکو

زهی نیکو گرو برخیز و رو تو
نیرزی نیم جو وقت گرو تو

اگر ارزندهٔ داری تو با خویش
نیرزی تو بنزد کس از آن بیش

ترا قیمت بعلمست و بکردار
تو همچون من در افزودی بگفتار

بقدر آن که علم و کار داری
بدان ارزی بدان مقدار داری

فشاندم در معنی بر تو بسیار
ولی کی کور بیند در شهوار

تو چون نرگس همه چشمی نه بینا
چو سیسنبر همه گوشی نه شنوا

تو این ساعت که عقل و هوش داری
نه بنیوشی سخن نه گوش داری

در آن ساعت که عقل و هوش شد پاک
مگر خواهی شنودن مرده در خاک
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


یکی را دید آن دیوانهٔ دین
که ترکی مرده را می‌کرد تلقین

بدو گفت اعجمی ترک توانگاه
که زنده بود ناافتاده در چاه

نکو نشنود اندر زندگانی
که مُرده بشنود تلقین چه خوانی

چو این ترک اعجمی بد کز جهان شد
مگر زیر زمین تازی زبان شد

نبینی نشنوی هم چون کر و کور
از آن انگیزی این چندین شر و شور

رقیب دست چپ را مانده شد دست
ز بس کردار تو بنوشت پیوست

رقیب دست راست آزاد از تو
قلم بر کاغذی ننهاد از تو

نیاری از نماز خود چنان یاد
نماز تو بشهر کافران باد

نیایی در نماز الا بصد کار
حساب ده کنی و کار بازار

چو گربه روی شویی بعد از آن زود
زنی باری دوی سر بر زمین زود

نظاره می‌کنی از بی‌قراری
زمانی دل درو حاضر نداری

نمازی نغز بگذاری و تازه
سبک تر از نماز بر جنازه

غمت آن لحظه بی‌اندازه افتد
که آن دم کیکت اندر پازه افتد

چو بگزاری نماز خود بمردی
ندانی تا چه خواندی یا چه کردی

شره دنیا سرت برد بهیچی
سر از پیش خدا تا چند پیچی

اگر این خود نمازست ای سبک دل
گر آن جانی مکن اینت خنک دل

تو دانی کین نماز نانمازی
بریشت در خورد تا کی ز بازی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


شنود آن روستایی این سخن راست
که عنبر فضله گاوان دریاست

گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خزی گاوی درو کرد

همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زرداشت

بدوگفت این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر

چو مرد آن دید گفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار

چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است

چوریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد

تو گر با حق بشب در رازگویی
دگر روز آن بفخری باز گویی

مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی

چو تو بفروختی طاعت بصد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار

ریا و عجب کوه آتشین است
نمی‌دانی که کوه دوزخ اینست

اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی

جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


توکل کردهٔ کار اوفتاد
بجای آورد چل حج پیاده

مگر در حج آخر با خبر بود
گذر کردش بخاطر این خطر زود

که چل حج پیاده کرده‌ام من
بانصافی بسی خون خورده‌ام من

چو دید آن عجب در خود مرد برخاست
منادی کرد در مکه چپ و راست

که چل حج پیاده این ستم کار
بنانی می‌فروشد کو خریدار

فروخت آخر بنانی و بسگ داد
یکی پیر از پسش در رفت چون باد

زدش محکم قفایی و بدو گفت
که ای خر این زمان چون خرفروخفت

تو گر چل حج بنانی می‌فروشی
قوی می‌آیدت چندین چه جوشی

که آدم هشت جنت جمله پر نور
بدو گندم بداد از پیش من دور

نگه کن ای ز نامردی مرایی
که تا مردان کجا و تو کجایی

تو گویی من بگویم ترک این کار
ولی وقتی که وقت آید پدیدار

گر اکنون ترک کار خویش گیرم
بسی بی برگی اندر پیش گیرم

نمی‌گویم که ترک کار خود کن
ولیکن هم نمی‌گویم که بد کن

بجز وی این زمان تخمی نکوکار
که تا آنگه که کل گردی نکوکار

تو هر طاعت که این ساعت توانی
بجای آور کزین هم با زمانی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


یکی برخم نشست و خویش خم ساخت
که اطلس بایدم با اسب و با ساخت

بدو گفتند تا اطلس شود راست
ز کرباست بباید پیرهن خواست

برین آن مرد در خم خورد سوگند
که سوگندم نخواهم برخم افکند

که تا من اطلس رومی نبینم
درین خم تا بمیرم می‌نشینم

تو نیز ای مرد غافل همچنانی
بغفلت خویش در خم می‌نشانی

برای از خم که تا در خم نشستی
چو خاکی زیر پای چرخ پستی

اگر گردون کله سازد ز مهرت
قبا تنگ آید از دور سپهرت

اگر خواهی تب لرزان فلک خواست
بتو ندهد که گوید نوبت ماست

ازین دریا که گویای خموش است
بتان را چشم پر درهم چو گوش است

تو هر جوری که می‌بینی شکی نیست
که آن از نه فلک خود ده یکی نیست

فلک خواهی بنا خواهی بسر کرد
که این سرگشته با او سر بسر کرد

ز چشم من زمین زان لعل گیرد
که هر دم آسمانم نعل گیرد

ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد
ز خون خود دلم در خون خود شد

مرا نیست آسیا پر کار جاروب
کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب

کسی جاروب اگر می بر گرفتی
ازین هفت آسیا دانه برفتی

چنان بر فرق من چرخ آسیا راند
که مویم زیر گرد آسیا ماند

مرا با حلقه چرخ دو تا پشت
بباید کوفت هر دم حلقه مشت

بجنگ خلق خورشید جهان سوز
نهد برگوش اسب این نیزه هر روز

درین جنگ آشتی سوره نبینی
که آب خضر در شوره نبینی

چنین آسان نیارم داد شرحش
که هر دم می‌بیندازم بطرحش

درین راه ای پسر چه پا و چه سر
درین هفت آسیا چه خشک و چه تر

گرت امروز زرین شد ستانه
بدر بازت نهد فردا زمانه

بدستت باز شد گنجی ز ایام
ولیکن هست این گنجت همه وام

بعمری گر فتوحی یافت روحت
لگد خواهد زدن اندر فتوحت

جهان پیشت چو برقی باز خندد
وزان پس پیش برقت باز بندد

بگردان روی زین وادی حیرت
که بر رویت روان کرد آب حسرت

اگر بنشست کار تو همه راست
ازین خوان گرسنه تر بایدت خاست

تو چون پیری برو منگر ز پس باز
که از پس ننگرد پیری بکس ناز

چو نه دل داری آخر نه دماغی
دبیرستان چه گیری از کلاغی

چو بام از یک لگد آید فراشیب
نیارد طاقت آشوب و آسیب

چو تو برگ قفا خوردن نداری
سر خود گیر چون گردن نداری

گدایی را نزیبد پادشاهی
که با کوس و علم نبود گدایی

تو بی سر چون گریبانی بمانده
سر دین نیستت زانی بمانده

ز خود در سر مکن گر هوشیاری
که تو سرمست در سر کرده داری

برین آخر چو خر بی کار تا چند
فرو کرده ز سر افسار تا چند

تنت دامیست جان مرغی عزیزست
نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است

بوقت نزع در خود شهوت افتاد
که مرغ نا گرفته کردی آزاد

نهادی بر هم و بر هم نماندت
حسابی برگرفتی وا نخواندت

کجا افتادی ای عطار آخر
فرو مگذار آن اسرار آخر
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش یازدهم ۞


المقاله الحادی عشر


عزیزا گر شوی از خواب بیدار
خبر یابی ز شادیهای بسیار

اگرچه جمله در اندوه و دردیم
یقین دانم که آخر شاد گردیم

چو خاری هست ریحان نیز باشد
چو دردی هست درمان نیز باشد

اگر امروز ظاهر نیست درمان
شود ظاهر چو آید وقت فرمان

از آن از حد گذشت این قصه ما
که درد آمد ز قسمت حصه ما

جهانی را که درمانست حصه
نه حصه باشد آنجا و نه قصه

بدانستیم بی‌شبهت یقین ما
که خوش خواهیم بودن بعد ازین ما

بهر رنجی که ما اینجا کشیدیم
بهر دردی و اندوهی که دیدیم

یکی شادی عوض یابیم آنجا
بیا تا زود بشتابیم آنجا

ورای آن که ما جمله درآنیم
بلاییست این که چیزی می ندانیم

چرا ناخوش دلی ای مرد درویش
که بسیاری خوشی داری تو در پیش

زهی لذت که نقد آن جهانست
همه لذت علی الاطلاق آنست

از آنت گر بود یک ذره روزی
ز شوق ذره دیگر بسوزی

جهان جاودان خوش خوش جهانیست
که کلی این جهان زان یک نشانیست

همه پیغامبران را جای آنجاست
دل و دین جان و جان افزای آنجاست

همه روحانیان آنجا مقیم‌اند
همه حوران در آن مجلس ندیم‌اند

گر آنجا بایدت کز من شنیدی
همی از خود بر آنجا رسیدی

گر اینجا از وجود خود بمیری
هم اینجا حلقه آن در بگیری
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 160 از 270:  « پیشین  1  ...  159  160  161  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA