انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 161 از 270:  « پیشین  1  ...  160  161  162  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
الحکایه و التمثیل


حکیم هند سوی شهر چین شد
بقصر شاه ترکستان زمین شد

شهی می‌دید طوطی هم نشینش
قفس کرده ز سختی آهنینش

چو طوطی دید هندو را برابر
زفان بگشاد طوطی هم چو شکر

که از بهر خدا ای کار پرداز
اگر روزی بهندستان رسی باز

سلام من بیارانم رسانی
جوابی بازآری گر توانی

بدیشان گوی آن مهجور مانده
ز چشم هم نشینان دور مانده

بزندان و قفس چون سوگواری
نه هم دردی مرا نه غم گساری

چه سازد تا رسد نزد شما باز
چه تدبیرست گفتم با شما راز

حکیم آخر چو با هندوستان شد
بر آن طوطیان دلستان شد

هزاران طوطی دل زنده می‌دید
بگرد شاخها پرنده می‌دید

گرفته هر یکی شکر بمنقار
همه در کار و فارغ از همه کار

فلک سر سبز عکس پر ایشان
مگس گشته همای از فرایشان

حکیم هند آن اسرار برگفت
غم آن طوطی غمخوار بر گفت

چو بشنودند پاسخ نیک بختان
در افتادند یک سر از درختان

چنان از شاخ افتادند بر خاک
که گفتی جان برآمد جمله را پاک

ز حال مرگ ایشان مرد هشیار
عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار

بآخر سوی چین چون باز افتاد
سوی آن طوطی آمد راز بگشاد

که یاران از غم تو جان نبردند
همه بر خاک افتادند ومردند

چو طوطی آن سخن بشنید در حال
بزد اندر قفس لختی پر و بال

چو بادی آتشی در خویشتن زد
تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد

یکی آمد فریب او نبشناخت
گرفتش پای و اندر گلخن انداخت

چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش
ز گلخن بر پرید و شد چو آتش

نشست او بر سر قصر خداوند
حکیم هند را گفت ای هنرمند

مرا تعلیم دادند آن عزیزان
که هم چون برگ شو بر خاک ریزان

طلب کار خلاصی هم چو ما کن
رهایی بایدت خود را رها کن

بمیر از خویش تا یابی رهایی
که با مرده نگیرند آشنایی

هرانگاهی که از خود دست شستی
یقین دان کز همه دامی بجستی

بجای آوردم از یاران خود راز
کنون رفتم بر یاران خود باز

همه یاران من در انتظارم
من بی کار اینجا بر چه کارم

چو تو مردی بهم جنسان رسیدی
بخلوت گاه علوی آرمیدی

چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
خدا را بندهٔ جاوید گشتی

چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست

عزیزا جهد کن گر راز جویی
که با خود راز خود می‌بازجویی

برون گیری زچندین پرده خود را
پدید آری بخاصیت خرد را

چو وقت خواب می‌آید فرازت
چرا می‌دارد از اسرار بازت

بوقت خواب بی‌خود می بمانی
چگونه هم رهت گردد معانی

بدان سان رغبتی داری تو در خواب
که یکسانست با تو آتش و آب

چو راه پنج حس در خواب بستت
چرا ذوقی ندارد جان مستت

وگر گویی که جان ز آنست بی ذوق
که دارد سوی خود ببریدن شوق

چرا وقت ریاضت جان هشیار
ترا در ذوق می‌آرد بیک بار

غرض اینست ای جویندهٔ راز
که تو خفته نیایی خویش را باز

چو خفتی قطره افتادت بقلزم
شدی در بی خودی یا در خودی گم

ببیداری اگر از خود شوی دور
چو خفتی گشتی اندر بی خودی نور

دلت از خود ببیداری نشان یافت
که بیداری ببیداری توان یافت

وگرنه شب نم تاریک روشن
درین دریا بود چون شیر و روغن

یکی کو شیر او درآب شد خوش
ولی روغن جداگشت و مشوش

مشو اینجا حلولی ای فضولی
که نبود مرد مستغرق حلولی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


چنین گفتست آن خورشید اسلام
که طالع شد ز برج خاک بسطام

که من ببریده‌ام درگاه و بیگاه
سه باره سی هزاران سال در راه

چو ره دادند بر عرش مجیدم
هم آنجا پیش آمد بایزیدم

ندا کردم که یارب پرده بردار
ز پرده بایزید آمد پدیدار

بپرسیدند ازو کای خاص درگاه
بایزد کی رسد بنده درین راه

چنین گفت او که هرگز کس رسیدست
عجب باشد گر اینجا کس ندیدست

بدو گفتند ای خورشید انور
چه چیزست اندرین دریا عجب تر

عجب تر گفت نزدیک من آنست
که در دریا ز خود کس را نشانست

کجا تو زین عجب تر راز یابی
که یک شب نم ز دریا بازیابی

درین حضرت سه قطره‌ست و دو پندار
جدا هر قطره را بحری پدیدار

یکی دوزخ اگر پندار زشت است
دوم پندار نیکو را بهشت است

سوم قطره‌ست در دریای اسرار
که آنجا نیست جان و جسم بیدار

مقام وحدت کل بی‌شک آنجاست
تو بی تو شو که اترک نفسک آنجاست

ترا نقدی بباید در ره دور
که جان را ذوق باشد دیده را نور

گر آن شایستگی حاصل کنی تو
هم اینجا آن جهان منزل کنی تو

حضوری چون ترا هم راه باشد
دلت شایسته آن راه باشد

خرامان می‌شوی در عالم عشق
نگه داری اساس محکم عشق

اگر سر ما شود ناگه پدیدار
وگر گرما شود در ره پدیدار

چو عشقت هم دم و هم راه باشد
ترا سرما نه و گرما نباشد

تو می‌خواهی که جمع آبی بیندیش
تو هر ساعت پریشانی کنی بیش

ترا دادند آب زندگانی
تو درآبی چنین کو واره زانی

هر آن کو واره کاندره ره بگردد
بهم کن بو که کارت به بگردد

اگر سوی دهی ره می‌بری تو
چرا از مه دهی غافل تری تو

برو دل جمع دار ای دوست امروز
که تا فردا نمانی در تف و سوز

چو زیر خاک دل پرخون کنی تو
گرت انسی نباشد چون کنی تو

پراکنده مشو تا وا نمانی
حضوری جوی تا تنها نمانی

ندانم تا دل آسوده جان برد
دل شوریده آنجا کی توان برد

ز حق باید که چندان یادداری
که گم کردی گر از یادش گذاری

چو دل پر یاد حق داری زفانت
بود در آخرت هم راه جانت

بسی یادش کن و گم شود آن یاد
چنین کردند مردان جهان باد
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


سخن بشنو ز سلطان طریقت
سپه سالار دین شاه حقیقت

بهر جزوی هزاران کل علی الحق
بکل محبوب حق معشوق مطلق

شگرفی کافتاب این ولایت
درو می‌تابد از برج هدایت

سلیمان سخن در منطق الطیر
که این کس بوسعیدست ابن ابوالخیر

چنین گفت او که در هر کار و هر حال
نشان پی همی جستم بسی سال

چو دیدم آنچ جستم گم شدم من
همی چون قطره در قلزم شدم من

کنون گم گشته‌ام در پرده راز
نیابد گم شده گم کرده را باز

چو گم گشتی ز گم کرده چه یابی
چو ره شد پست در پرده چه یابی

کسی ننهاد هرگز پای در راه
که کس را نیست پای راه دلخواه

کدامین سالک و چه راه آخر
مثال این ز من در خواه آخر

خدنگی از کمان راست خانه
برون شد می رود سوی نشانه

کسی کو در حضور افتاد بی خواست
درین ره چون خدنگی می‌رود راست

تو دایم در حضور خویشتن کوش
دمی حاضر بدو گیتی بمفروش

از آن هیبت و زان عزت بیندیش
که تا تو خویشتن برگیری از پیش

چنان کن از تفکر عقل و تمییز
که در عالم یکی بینی همه چیز

برین درگه چه می‌پنداری ای دوست
که از مغز جهان فرقیست با پوست

چو مغز و پوست از یک جایگه رفت
چرا این یک بماهی آن بمه رفت

یقین می‌دان که مغز و پوست یکسانست
ولی از پیش چشم خواجه پنهاست

بتوحید ار گشاید چشم جانت
برآرد بانگ سبحانی زبانت

چو در چشمت همه چیزی یکی گشت
کجا یارد بگرد تو شکی گشت

کجاست آن تیز چشمی کو فرو دید
بهرچ اندر نگاهی کرد او دید

هزاران قرن با سر شد چو کردی
که تا جایی برآمد نام مردی

تو خود رامی ندانی چون کنم من
که این شک از دلت بیرون کنم من

اگر صد قرن یابی زندگانی
نبینی خویشتن را و ندانی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


چنین گفت آن بزرگ کار دیده
که بود او نیک و بد بسیار دیده

که خالق هرچ را دادست هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی

چه انجم چه فلک چه مهر و چه ماه
چه دریا چه زمین چه کوه و چه کاه

چه لوح و چه قلم چه عرش و کرسی
چه روحانی چه کروبی چه انسی

چه می چه انگبین چه خلد و چه حور
چه ماهی و چه مه چه نار و چه نور

چه شرق و چه غرب چه از قاف تا قاف
چه هرچ آمد برون از نون و زکاف

چه اسراری که در هر دو جهان هست
چه لذاتی که پیدا و نهان هست

چه اندر هر دو عالم ذره ذره
چه اندر هفت دریا قطره قطره

همه بنمایدت روشن چو خورشید
حنانک آن جمله می‌بینی تو جاوید

ولی مویی بتو ننماید از تو
تویی تو نهان می‌باید از تو

اگر چشم تو بر روی تو افتاد
ز عشق تو براید از تو فریاد

اگر می‌بایدت بویی هم از تو
ریاضت کن که پر شد عالم از تو

چرا اندر غلط افتادی آخر
چرا از بندگی آزادی آخر

عدم دیدی نظر بگماشتی تو
وجود خود عدم پنداشتی تو
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


شنودم من که طوطی را اول در
نهند آیینهٔ اندر برابر

چو طوطی روی آیینه ببیند
چو خویشی را هر آیینه ببیند

یکی گوینده خوش الحان و دمساز
برآرد از پس آیینه آواز

چنان پندارد آن طوطی دلیر
که هست آواز آن طوطی دیگر

چو حرفی بشنود گردد دلش شاد
بلطفی گیرد او حرفی چنان یاد

وجود آیینه است اما نهانست
عدم آیینه را آیینه دانست

هر آن صورت که در نقص و کمایست
درین آیینه عکسی و خیالیست

چو تو جز عکس یک صورت نبینی
همه با عکس خیزی و نشینی

تو پنداری که هر آواز و هر کار
از آن عکس است کز عکسی خبردار

همه خلقان هم از خود بی خبردان
همه چیزی طلسم یک دگر دان

چو تو در پیش آیینه نشینی
نبینی آیینه تو روی بینی

وجود ار ذرهٔ گشتی پدیدار
شدی زین هر دوگیتی سرنگوسار

وجود آتش جهان پشم چیده
نمانده پشم و آتش آرمیده

جهان و هرچ در هر دو جهانست
چو عکسیست و ترا برعکس آنست

اگر جز عکس چیزی بر تو افتد
چون آن حلاج آتش در توافتد

برآری پنبه پندارت از گوش
درآیی چون خم خم خانه درجوش

سراپایت یکی گردد چو فرموک
چو مردان ترک گیری پنبه و دوک

شود چون پنبهٔ موی سیاهت
نه سرماند نه پنبه در درکلاهت

چو تو یک دانه پنبه نیرزی
نه حلاجی کنی دیگر نه درزی

ترا پنبه کند از خود که هین دور
که برجای تو می‌بنشیند آن نور

مشو زنهار ای مرد فضولی
ازین معنی که من گفتم حلولی

حلول و اتحاد اینجا حرامست
ولیکن کار استغراق عامست

چراغ آنجا که خورشید منیرست
میان بود و نابودی اسیرست

چه جای نه عدد باشد نه اعراض
نه اجسام و نه اجزا ونه ابعاض

هر آن حکمی که کردی آن تو باشی
عطیم و عالم و دیان تو باشی

هر آن وصفی که حق را کرد خواهی
چنان دانم که انسی فرد خواهی

تو اندر وصف او چیزی که دانی
ز دفترهای وهم خویش خوانی

چو فهم تو تو باشی او نباشد
اگر وصفش کنی نیکو نباشد

چو نه اوست ونه غیر اوصفاتش
صفاتش چون کنی بشناس ذاتش

بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت اینست
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


برون شد ابلهی با شمع از در
بدید از چرخ خورشید منور

ز جهل خود چنان پنداشت جاوید
که بی این شمع نتوان دید خورشید

بدو بشناس او را و فنا شو
در آن عین فنا عین بقا شو

تو باقی گردی ار گردی تو فانی
تو مانی جمله گر بی تو تو مانی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

الحکایه و التمثیل


چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که یک تن بین جهان و دیده بر دوز

زمین پر بایزیدست و آسمان هم
ولی او گم شده اندر میان هم

چه می‌گویم کجاافتادم اینجا
که جان در موج آتش دادم اینجا

قدم تا کی زنم در ره بهر سوی
چو از خود می‌نیابم یک سر موی

بسی رفتم درین راه خطرناک
ندیدم آدمی را جز کفی خاک

کفی خاکست و بادی در میانش
تن او چون طلسم و گنج جانش
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


سفالی را بیارایند زیبا
فرو پوشند او را شعر و دیبا

کنند از حیله چشما روی آغاز
که چشما روی دارد چشم بدبار

اگر شخصی ببیند رویش از دور
چنان داند که پیدا شد یکی حور

چو خلقانش ببیند از درو بام
دراندازندش از بالا سرانجام

چو برخاک افتد از عمری نپیچی
نیابی جز سفالی چند هیچی

بجز نقشی نبینی از جهانش
بجز بادی نبینی در میانش

تو هم ای خواجه چشما روی امروز
چو چشما روی زیبا روی امروز

ولیکن صبر هست ای خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه

اگر چه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جای پاک از جای پاکست

دریغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبیعت رنگ برده

فرشته گر ببیند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو

نه مسجود ملایک جوهر تست
نه تاجی از خلافت بر سر تست

خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گدا طبعی قضا کن

اگرچه پادشاهی پاس خود دار
عصی آدم سپند چشم بددار

بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی

از آن بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوی هست بر جای سلیمان

اگر حاصل کنی انگشتری باز
بفرمان آیدت دیو و پری باز

تو شاهی هم در آخر هم در اول
ولی در پرده پنداری احول

دو می‌بینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله توی خود
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


یکی شاگرد احول داشت استاد
مگر شاگرد را جایی فرستاد

که ما را یک قرابه روغن آنجاست
بیاور زود آن شاگرد برخاست

چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت
قرابه چون دو دید احول عجب داشت

بر استاد آمد گفت ای پیر
دو می‌بینم قرابه من چه تدبیر

ز خشم استاد گفتش ای بد اختر
یکی بشکن دگر یک را بیاور

چو او در دیدن خود شک نمی‌دید
بشد این شکست آن یک نمی‌دید

اگر چیزی همی بینی تو جز خویش
توهم آن احول خویشی بیندیش

تو هر چیزی که می‌بینی تو آنی
ولی چون در غلط ماندی چه دانی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

الحکایه و التمثیل


یکی از بایزید این شیوه درخواست
که هرچیزی که پنهانست و پیداست

ز عرش و فرش و کونین این همه چیست
همه گفتا منم چون مردم از زیست

هر آنگه کین نهاد او هم فروشد
همین عالم همان عالم فروشد

نماند هیچ اگر تو می‌نمانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی

از آنگه باز کین عالم نهادند
بنا بر قالب آدم نهادند

نهادی بوالعجب داری تو در اصل
بلاسی کرده اندر اطلسی وصل

اگر صد قرن می‌گردی چو پرگار
نیاید وصل گاه تو پدیدار

اگر بر آسمان گر بر زمینی
جزین چیزی که می‌بینی نبینی

وگر در جوهرت چشمی شود باز
دو عالم بر تو افشانند از آغاز

در آن ساعت که آن چشم آیدت پیش
دو عالم در تو گم گردد تو در خویش

تویی آن جوهری گر می‌ندانی
که برتر زین جهان و آن جهانی
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


ز رب العزه اندر خواست داود
که حکمت چیست کامد خلق موجود

خطاب آمد که تا این گنج پنهان
که این ماییم بشناسند ایشان

چو از بهر شناسایی گنجی
بگلخن سر فرو آری برنجی

اگر چشم دلت بیننده بودی
ترا بینندگی زیبنده بودی

ز نور چشم سر چیزی نیاید
دلت را نور چشمی می‌بباید

که عیسی را و خر را چشم سربود
ولی چشم دل عیسی دگر بود

اگر هرگز دلت را دیده بودی
عجایبهای این ره دیده بودی

اگر چه وصف آن عمری شنیدی
نیاری فهم کردن چون بدیدی

اگر هر دم حضورش را بکوشی
زواسجد و اقترب تشریف پوشی

اگر عهد ازل را آشنایی
از آن حضرت چرا گیری جدایی

بمعنی باز جان را آشنا کن
سزای قرب دست پادشا کن

که چون از طبل باز آواز آید
ز شوق آن باز در پرواز آید

چو بی دل گردد و بی جان نشیند
همه بر ساعد سلطان نشیند

ولی تا باز را در سر کلاه است
کجا درخورد دست پادشاه است

چو راه آموزد و بیننده گردد
ز دست پادشاه دل زنده گردد

بداند باز در اعزاز مانده
که زین پیش از چه بود او بازمانده

ولی گر بازت اینجا باز ماند
شه او را پیش خود چون بازخواند

اگر این باز پروردی باعزاز
باعزازی بدست شه رسد باز

وگرنه خود جواب تو دهد شاه
زهی حسرت که از شه بینی آنگاه
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


مگر باز سپید شاه برخاست
بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست

چو دیدش پیرزن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند برپای

سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد

کجا آن طعمه بود اندر خور باز
که بازازدست شه خوردی در اعزاز

کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه برچند نچیدش

بآخر هم بخورد آن چینه را باز
بصد سختی طپیدن کرد آغاز

همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند

ز هر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه

بشه گفتند کار پیرزن باز
که چون سرگشته شد زان پیرزن باز

شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس

الا ای خواب خوش برده زنازت
بدست پیرزن افتاده بازت

مرا صبرست تا این باز ناگاه
بصد غیرت رسد با حضرت شاه

بپیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 161 از 270:  « پیشین  1  ...  160  161  162  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA