انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 163 از 270:  « پیشین  1  ...  162  163  164  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
الحکایه والتمثیل


بر آن پیر زن شد مرد مهجور
که برگو سرگذشتی گفت هین دور

سرکس می‌ندارم این زمان من
که سرگم کرده‌اند این ریسمان من

ببین چندین طلب کار دگرگون
زفان ببریده و سر داده بیرون

چه گویم چون زفان این ندارم
دلم خون گشت جان این ندارم

فلک گرچه بسی بربوک بشتافت
لباس سوک یافت از دردنایافت

چه گر کوه این حقیقت را کمر بست
بریخت آخر که بادش بود در دست

چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد
ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد

اگر خورشید گویم با رخی زرد
شود در کوش هر شب هم بدین درد

اگر ماهست می‌بینی که هر ماه
سپر بندازد از حیرت درین راه

زمین خود خاک بر سر دارد از غم
فلک سرگشته در افسوس و ماتم

دهان آلوده عرش و در شکم هیچ
گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


عزیزی گفت از عرش دلفروز
خطاب آید بخاک تیر هر روز

که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست

همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم

که می‌داند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست

همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی

همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم

زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد

بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست

که داند تا چه شربتهای پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش سیزدهم ۞


المقاله الثالث عشر


من مسکین بسی بیدار بودم
بعمری در پی این کار بودم

درین دریا بسی کشتی براندم
بآخر رخت در دریا فشاندم

درین اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من

همه گر پس رو و گر پیش وایند
درین حیرت برابر می‌نمایند

کس اگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا بماهی

چو علم غیت علم غیب دانست
چنین پنهان بزیر پرده زانست

عجایب قصه و پوشیده کاریست
در این اندیشه‌ام من روزگاریست

کنون بنشستم از چندین تک و تاز
که این وادی ندارد هیچ بن باز

بنا خن مدتی این کان بکندم
ندیدم هیچ چندین جان بکندم

بکام دل دمی نغنوده‌ام من
درین غم بوده‌ام تا بوده‌ام من

چو محنت نامهٔ گردون بخواندم
ز یک یک مژه جوی خون براندم

دمی دم نازده فرسوده گشتم
شبی نابوده خوش نابوده گشتم

گسسته بیخ این نیلی حصارم
شکسته شاخ دور روزگارم

دلم در روز بازار زمانه
نزدتیر مرادی بر نشانه

اگر یک جام نوش از دهر خوردم
هزاران شربت پر زهر خوردم

بخون دل بسر بردم همه عمر
دمی خوش برنیاوردم همه عمر

همی اندر همه عمرم نشد راست
زمانی آن چنانم دل همی خواست

گر اول رونقی بگرفت حالم
گرفت آخر ولی از جان ملالم

قلم چون رفت از کاغذ چه خیزد
بر آن بنشسته‌ام تا خود چه خیزد

چنان سرگشتهٔ این گوژ پشتم
که خود را هم بدست خود بکشتم

جهانا هر چه بتوانی ز خواری
بکن با من زهی نا سازگاری

جهنا مهلتم ده تا زمانی
فرو گریم ز دست تو جهانی

کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خاست آخر

جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد

اگر درد دل خود سر دهم باز
بانجامی نینجامد ز آغاز

چو دردم هیچ درمانی ندارد
سرش بر نه که پایانی ندارد

ز خود چندین سخن تا چند رانم
چو می‌دانم که چیزی می‌ندانم

کیم من هیچکس و ز هیچ کس کم
گناه افزون و طاعت هر نفس کم

زدین از پس ز دنیا پیش مانده
بسان کافر درویش مانده

دماغی پر، دلی ناپای بر جای
بگردم هر، نفس آنگه بصد رای

زمانی اشک ریزم در مناجات
زمانی درد نوشم در خرابات

نه مرد خرقه‌ام نه مرد زنار
گهم مسجد بود گاهیم زنار

نه یک تن را نه خود را می‌بشایم
نه نیکو را نه بد را می‌بشایم

بچیزی کان نیرزد یک پشیزم
فرو دادم همه عمر عزیزم

دریغا درهوس عمرم تلف شد
که عمر از ننگ چون من ناخلف شد

همه دودی ز ایوانم برآمد
همه چیزی ز دیوانم برآمد

چو شیرم گشت مویم در نظاره
هنوز از حرص هستم شیرخواره

بدل سختم ولی در کار سستم
بسی رفتم بر آن گام نخستم
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


خراسی دید روزی پیر خسته
که می‌گردید اشتر چشم بسته

بزد یک نعره و در جوش آمد
که تا دیری از آن باهوش آمد

بیاران گفت کین سرگشته اشتر
زفان حال بگشاد از دلی پر

که رفتم از سحرگه تا شبانگاه
مگر گفتم زپس کردم بسی راه

چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم

بر آن گام نخستینم جمله
اسیر رسم و آیینم جمله

بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را

اگر شادیست ما گر غم از ماست
که بر ما هرچ می‌آید هم ازماست

چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی

وجود جان بمرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد

بلاشک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی از هستی ماست

اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی

من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم

همه کام دلم از خود فنانیست
که در عین فنا عین بقانیست

دلم خوانی ای ساقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی

ز رشک برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد

در هر پیر زن می‌زد پیمبر
که‌ای زن در دعا با یادم آورد

ببین تا خود چه کاری سخت افتاد
که خواهد آفتاب از ذره فریاد

یقین می‌دان که شیران شکاری
درین ره خواستند از موریاری

همی درمان تو نابودن تست
بنابودن فرو آسودن تست

چه راحت بیش از آن دانی و چه ناز
که فانی گردی و از خود رهی باز

فنا بودی فنایی شو ز هستی
که چون از خود فنا گشتی برستی

نه گل بی خار ونه می بی خمارست
ترا با تو توی بسیار کارست

بجز تو دشمن تو هیچ کس نیست
که دشمن هیچ کس را هم نفس نیست

ترا با تو چو چیزی در میانست
کناری گیر کاینجا بیم جانست

چه وادیست این که هرگامیست پرچاه
چه دریاست این که ما رانست بر راه

درین دریا نه تن نه جان پدیدست
نه سر پیدا و نه پایان پدیدست

گر افریدون و گر افراسیابی
درین دریا تو هم یک قطره آبی

اگر بادی ز خرمن برد کاهی
چرا می‌داری این ماتم بماهی

چو دهقانان دین را نیز مرگیست
درین دریا چه جای کاه برگیست

باستغنا نگر گرمی ندانی
غم کاهی مخور ای کاهدانی

عزیزا بی تو گنجی پادشایی
برای خویشتن بنهاد جایی

اگر رأیش بود بردارد آن گنج
وگرنه هم چنان بگذارد آن گنج

چرا چندین فضولی می‌کنی تو
ظلومی و جهولی می‌کنی تو

ترا بهر چه می‌باید خبر داشت
که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت

جو تو اندر میان آن نبودی
زمانی کاردان آن نبودی

چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت
چرا پس خواجه این فریاد برداشت

مزن دم گرچه عمر تو عزیزست
که اکنون نوبت یک قوم نیزست

جهان سبز گلشن کشت زاریست
که گه دروی خزان گه نوبهاریست

چو تخمی کشته شد دیگر دمیدست
چو این یک بدروند آن یک رسیدست

چو برسیدند و روزی چند بودند
چو تخمی زیر چرخ چرخ سودند

بدین سانست کردار زمانه
یکی را باش گر هستی یگانه
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش چهاردهم ۞


المقاله الرابع عشر


خوش است این کهنه دیر پرفسانه
اگر نه مردنستی در میانه

درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را می‌بنگذارند با هم

خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی

نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست

خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را

شراب خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان

گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست

کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست

ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون

اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست

ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید

لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ

گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه

اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی

چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی

شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار

زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ

چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی

گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی

درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار

ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست

چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر

گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری

ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز

کله بر فرق زان می‌داردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک

برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر

اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است

چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد

مکن چندین عتاب ار تخت یابی
که تختی نیز می‌باید عتابی

ترا هم چون عتابی تخت چندست
عتابی را چه تخت آن تخت بندست

زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد

گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش

چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد

چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود

ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی

ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست

بدین خوبی که می‌بینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس

همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست

نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی

اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست

یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام

دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا

دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد

خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


یکی پرسید از آن مجنون پرغم
که رمزی بازگوی از خلق عالم

چنین گفتا که خلق این خرابه
همه هستند کالوی قرابه

بنادانی چو آن حجام استاد
دمی خوش می‌کشند از خون وزباد

سزد گراز جهان بسیارگویی
که خوش وقتیست کز وی را ز جویی

سزد گر سینه پر آتش شوی زو
که در وقت گرستن خوش شوی زو

برو خوشی عالم سر فرو پوش
سخن در پردهٔ دل دار خاموش

بشادی از تو گر یک دم برآید
پی یک شادیت صد غم درآید

وصالی بی فراقی قسم کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست

جهان بی وفا نوری ندارد
دمی بی ماتمی سودی ندارد

اگر سیمیت بخشد سنگ باشد
وگر عذریت خواهد لنگ باشد

هزاران حرف ناکامی بخوانیم
که تا در عمر خودکامی برانیم

اگر کامیست در کام بلاییست
وگر گنجیست زیر اژدرهاییست

اگر تختست بس نااستواریست
وگر عمرست بس ناپای داریست

جهان بی وفا جای سپنج است
ز مرکز تا محیط اندوه و رنج است

نمی‌دانم کسی را بی غمی من
که تا دستی درو مالم دهی من

چو هست و نیز می‌آید غم و بار
نه ونیزم همی آید غم کار

اگر آدم نخوردی گندمی را
کجا بودی جوی غم مردمی را

بسیصد سال آدم مانده غم ناک
ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک

پدر او بود واصل او بود ما را
بیک گندم هدف شد صد بلا را

اگر تو لقمه‌ای خواهی بشادی
محالست این که از آدم بزادی

چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روانیست

برو تن در غم بارگران ده
بسی جان کن چو جان خواهند جان ده

نمی‌بینم ترا آن مردی و زور
که برگردون روی نارفته باگور

اگر زیر و زبر گردانی افلاک
نمی‌آرد کسی یاد از کفی خاک

چه خیزد از تو ای افتاده در دام
صبوری کن صبوری و بیارام

که گفتت کآتشی درخویشتن زن
مکن خاک از سر خود باز تن زن

برو گر عاقلی نظارگی باش
وگر دیوانه‌ای یک بارگی باش

چو مقصودی نمی‌بینی ازین تو
چنین تا کی زنی سر بر زمین تو

مزن سر بر زمین ای مرد غمناک
که سر بر خشت خواهی بود در خاک

مزن بر روی این گردون ناساز
که هم گردون بروی تو زند باز

چخیدن هم چو آتش کی بود سود
که بیرون آید از هر روزن این دود

نچخ چندین چو ناکام اوفتادی
فرو ده تن چو در دام اوفتادی

جگرخواری دل مست جگرخوار
که کس را برنیامد بی جگرکار
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


شنودم کز سلف درویش حالی
هوای قلیه‌ای بودش بسالی

چو سیمی دست داد آن مرد درویش
سوی قصاب راه آورد در پیش

مگر قصاب ناخوش زندگانی
بدادش گوشتی چو نان که دانی

چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید
سراسر یا جگر یا استخوان دید

جگر خود بود یکباره دگر خواست
که کار ما نیاید بی جگر راست

دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار
چه می‌خواهند زین مشتی جگر خوار

نه ما را طاقت بارگران است
نه ما را برگ بی برگی جانست

چنان غم یار ما شد در غم یار
که نیست از کار غم ما را غم کار

اگر گردون بمرگ ما کند ساز
غم عشقش کفن ازما کند باز
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود

زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه

بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را

تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار

چه می‌گویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست

نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست

یقین می‌دان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز

بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار

فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست

سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی

چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند

جوامردا سخن در پرده می‌دار
که با هر دون نشاید گفت اسرار

مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم

نمی‌یابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق

اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست

دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی

چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت

طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز

ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند

ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد

یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت

جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد

درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست

اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست

چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای

چو در خونابه می‌گردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها

بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست

کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست

چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد

نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو

ضرورت می‌بباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی

براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو

که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمی‌تافت

نمی‌خورد و نه یک دم خواب می‌کرد
نگه بانی آن اصحاب می‌کرد

تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد

گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز

بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد بکعبه گشت ایمن

فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه

هنوز از کعبه پای او بدر بود
که بربودند دستارش ز سر زود

یکی اعرابی را دید بی نور
که دستارش بتک می‌برد از دور

زفان بگشاد آن مجنون بگفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار

چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر

نشان ایمنی بر سر پدیدست
بخانه چون روم بر در پدیدست

ولی جایی که صد سر گوی راهست
چه جای امن دستار و کلاه است

هزاران سر برین در ذره‌ای نیست
هزاران بحر اینجا قطره‌ای نیست

هزاران جان نثار افتد بر آن سر
که بربایند دستارش بر آن در

تو تا بیرون نیایی از سرو پوست
نیابی ایمنی بر درگه دوست

ز تو تاهست باقی یک سر موی
یقین می‌دان که نبود ایمنی روی

نشان امن این ره بی شک اینست
شب معراج واترک نفسک اینست

اگر پیدا شوی حیران بمانی
وگر پنهان شوی پنهان بمانی


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

الحکایه و التمثیل


عزیزی گفت من عمری درین کار
بعقد و جد در بودم گرفتار

چو پنهان می‌شدم من خود نبودم
چو پیدا می‌شدم بودم چه سودم
SH.M
     
  
زن

 
۞ بخش پانزدهم ۞


المقاله الخامس عشر


نکو باریست در دنیا و برگی
که درخوردست سر باریش مرگی

نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک

پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی

تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت

درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست

نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی

جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است

جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است

جهانی خلق درغرقاب خونند
که می‌داند که زیر خاک چونند

جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پرده‌ست جمله

چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن

جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست

جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود

تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی

نه هرگز لقمه‌ای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی

هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست

تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی

هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت

همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد

غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار

چه می‌نازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار

همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 163 از 270:  « پیشین  1  ...  162  163  164  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA