انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 164 از 270:  « پیشین  1  ...  163  164  165  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
الحکایه و التمثیل


مگر بیمار شد آن تنگ دستی
که دایم کونهٔ هیزم شکستی

بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او

بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار

که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کونه‌ای چند

چه برهم می‌نهی چون آخر کار
فور خواهد فتاد از هم بیک بار

ز سود خود مشود خشنود دنیا
اگر مردی زیان کن سود دنیا

یقین می‌دان که مرد راه آنست
که سود این جهان او را زیانست

ز بی هیچی خود پیچش نباشد
نباشد هیچش از هیچش نباشد

بزرگانی که دین مقصود ایشانست
زیان کار دنیا سود ایشانست

بدنیا ملک عقبی زان خردیدند
که این صد ساله سختی سود دیدند

تو نیز ای مانده در دنیای فانی
چنین بیع و شری کن گر توانی

زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد وز بود من و تو

بزادن جمله در شوریم و آشوب
بمردن جمله در زیر لگدکوب

جهان تا بود ازو جان می برآمد
یکی می‌رفت و دیگر می‌درآمد

جهان را ماه شادی زیر میغ است
همه کار جهان درد و دریغ است

جهان با سینهٔ پر درد ما را
خوشی درخواب خواهد کرد ما را

ز بیدادی جهان داند جهان سوخت
نباید گرگ را دریدن آموخت

چنان می جادوی سازد زمانه
که کس دستش نبیند در میانه

بدست چپ نماید این شگفتی
تو پای راست نه در پیش و رفتی

ترا با جادویی او چه کارست
مقامت نیست دنیا ره گذارست

جهان بر ره گذر هنگامه کردست
تو بگذر زانک این هنگامه سردست

اگر کودک نیی بنگر پس و پیش
بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش

چه می‌خواهی ز خود بیرون بمانده
میان خاک دل پرخون بمانده

برو جان گیر و ترک این جهان کن
که او گیر و داوش در میان کن

چه خواهی داو زین گردنده پرگار
که خواهی شد بد او او گرفتار

چه بخشد چرخ مردم را در آغاز
که در انجام نستاند از او باز

چو طاوسیست گردون پرگشاده
جهانی خلق را بر پر نهاده

بروز این آسمان دود کبودست
بشب آب سیاه آخر چه بودست

بماندی در کبودی و سیاهی
بمردی در میان آخر چه خواهی

برو زین گرد نای آبنوسی
چه زین درنده درزی می‌بیوسی

سخن تا چند گویی آسمان را
که بی شک بر زمین اندازد آنرا

زدست آسمان هر دل که جان داشت
گرش دستست هم بر آسمان داشت

فلک طشتیست پر اخگر ز اختر
تو دل پر تفت زیر طشت و اخگر

سزد گر پای بر آتش بماندی
که زیر آتشین مفرش بماندی

گر از خورشید فرق تو کله داشت
کله نتوانی از گردون نگه داشت

مرا باری دل از گردون فرومرد
ز بس کس کو برآورد و فرو برد

کرا این گنبد گردان بر آرد
که نه در عاقبت از جان برآرد

جهان خون بی حد و بی باک کردست
بسی زین تیغ زیر خاک کردست

فلک هر لحظه دیگر چیزت آرد
بهر ساعت بلایی نیزت آورد

عجب درمانده‌ام چون مبتلایی
که دل چون می‌چخد با هر بلایی

بگو تا چند گاه اندوه و گه غم
فغان از روز و شب وز سال و مه هم

نگردد هیچ صبحی روز نزدیک
که تا بر ما نگردد روز تاریک

نگردد هیچ شامی شب پدیدار
که نه شب خوش کند شادی بیک بار

نگردد هیچ ماهی نو درین باب
که تا بر ما نپیمایند مهتاب

نگردد هیچ سالی نو ز ایام
که نه ده ساله از ماغم کند وام

حدیث ماه و سال و روز و شب بین
عجب بازی چرخ بوالعجب بین

چو شب انگشت ریزندش ببردر
بهر روزی ببایندش ز سر در

تنوری تافتست این دیر ناساز
کزو بی سوز ناید گردهٔ باز

بتر زین در زمانه فتنه‌ای نیست
کزین چنبر رسن را رخنه‌ای نیست

اگر خواهی که تو بیرون گریزی
نه پایست و نه چنبر چون گریزی

که گفتت گرد چرخ چنبری گرد
که قد همچو سروت چنبری کرد

سپهری را که دریاییست پرجوش
شدی چون چنبر دف حلقه در گوش

ترا چون چنبر گردون فرو بست
چرا در گردنش چنبر کنی دست

سپهر چنبری چنبر بسی زد
چو حلقه بر در حق سربسی زد

بسی چنبر بزد چون خاک بیزی
نیامد بر سر غربال چیزی

درین اندوه پشتش چنبری شد
لباس او ز غم نیلوفری شد

تو می‌خواهی که برخیزی ببازی
ازین چنبر جهی بیرون چو غازی

تو نشناسی الف از چنبری باز
مکن سوی سپهر چنبری ساز

گذر زین چنبر آن ساعت توانی
که جان برچنبر حلقت رسانی

اگر صد گز رسن باشد بناکام
گذر بر چنبرش باشد سرانجام

زهی افسوس و حیلت سازی ما
زهی دوران چنبر بازی ما

جهانا طبع مردم خوار داری
که چندین خلق در پروار داری

یکایک را میان نعمت و ناز
بپروردی و خوردی عاقبت باز

جهانا کیست کز دور تو شادست
همه دور تو با جور تو بادست

جهانا غولی و مردم نمایی
که جو بفروشی و گندم نمایی

جهانا با که خواهی ساخت آخر
بکوری چند خواهی باخت آخر

دلا ترک جهان گیر از جهان چند
ترا هر دم ز دور او زیان چند

ز دست نه خم پرپیچ ایام
چه می‌پیچی بخواهی مرد ناکام

جهان چون نیست از کار تو غم ناک
چرا بر سر کنی از دست او خاک

چه سود ار خاک بر افلاک ریزی
که گر سنگی میان خاک ریزی

جهان را بر کسی غم خوارگی نیست
کسی را چاره جز بیچارگی نیست

جهان چو تو بسی داماد دارد
بسی عید و عروسی یاد دارد

نه بتواند زمانی شاد دیدت
نه یک دم از غمی آزاد دیدت

بعمری می‌دهد رنج مدامت
که تا کار جهان گیرد نظامت

بعمری جز بلا حاصل نبینی
که تا روزی بکام دل نشینی

چو بنشستی برانگیزد بزورت
بزاری می‌دواند تا بگورت

تو تا بنشستهٔ در دار فانی
نشسته رفتهٔ و می ندانی

مثالت راست چون گردست پیوست
که گرد آنگه رود بی شک که بنشست

ز دور نه سپهر یک ده آیت
چه باید کرد چندینی شکاست

فلک سرگشته تر از تست بسیار
چه باید خواست زو یاری بهر کار

فلک عمری دوید اندر تک و تاز
که تا سرگشتگی دارد ز خود باز

چو نتواند که از خود باز دارد
ترا چون در میان ناز دارد
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


مگر دیوانهٔ میشد براهی
سر خر دید بر پالیز گاهی

بدیشان گفت چون خر شد لگدکوب
چراست این استخوانش بر سر چوب

چنین گفتند کای پرسندهٔ زار
برای آنک دارد چشم بد باز

چو شد دیوانه زان معنی خبردار
بدیشان گفت ای مشتی جگرخوار

گر آنستی که این خر زنده بودی
بسی زین کار خر را خنده بودی

شما را مغز خر دادست ایام
از آنید این سر خر بسته بر دام

نداشت او زنده چوب از کون خود باز
چگونه مرده دارد چشم بد باز

برو دم درکش و تن زن چه گویی
چو چیزی می ندانی می چه جویی

مشو چون سایه در دنبال این کار
که ناید شمع را سایه پدیدار

تو خود سایه برین مفکن که خورشید
برای تو کند چون سایه جاوید

اگر تو پیش کار خویش آیی
ز خود خود را بلایی بیش آیی

وگر تو دم زنی از پرده بیرون
میان پردهٔ دل افکنی خون

مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو می‌آید همان تیر
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


مگر آن روستایی بود دلتنگ
بشهر آمد همی زد مطربی چنگ

خوشش آمد که مطرب چنگ بنواخت
کشید او لالکا در مطرب انداخت

سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند

چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر

که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدار

جهان پر شیشه بر هم نهادست
اگر سنگی زنی بر تو فتادست

چو در معنی نه اهل راز باشی
بتاریکی چو مشت انداز باشی

اگر اینجای یک دم می‌زنی تو
هم اینجا بیخ عالم می‌زنی تو

چو هفت اندام تو افتاد در دام
چه گویی فارغم از هفت اندام

اگر سر کژ کند یک موی بر تو
هزاران درد آرد روی بر تو

اگر گردد یک انگشتت بریده
ز عجز خود شوی پرده دریده

درین نه طشت خوان در گفت و گویی
بماندی همچو منجی در سبویی

تو خود در چه حسابی وز کجایی
که تو چون شیشه زیر آسیایی

نمی‌دانی که در بازار فطرت
بجز حق نیست بازرگان قدرت

تو پنداری که می‌آیی ز جایی
زهی پندار تو ناخوش بلایی

چو خفاشی که از روزن برآید
ز کنج آستان بیشش درآید

بگردد گرد باغ و راغ لختی
نشیند بر سر هر سر درختی

اگرموری سری یابد ز جایی
چنان داند که گشت او پادشایی

بجز خود را نبیند در میانه
بمویی شاد گردد از زمانه

ولی چون آفتاب آتشین روی
نهد از آسمان سوی زمین روی

نماید در دل خفاش دستان
گریزان شیر می‌ریزد ز پستان

الا ای روز و شب مانند خفاش
شده هم رغم این یک مشت اوباش

بمویی چند چون خفاش قانع
ز کوری عمر شیرین کرده ضایع

چو شب پر روز کوری بازمانده
شبان روزی اسیر آز مانده

نه روی آفتاب از دور دیده
نه چشمت رشته تای نور دیده

نیندیشی که چون خورشید جبار
ز برج وحدتی آید پدیدار

دلت شایستگی ناداده جان را
چگونه تاب آرد نور آن را

برو شایستگی خویش کن ساز
چو ذره پیش آن خورشید شو باز

برا ای ذره زین روزن که داری
که نیست این خانه بس روشن که داری

ترا رفتن ازین روزن صوابست
که صحرای جهان پر آفتابست

تو می‌گویی که نور من چنانست
که کس از نور من قدرم ندانست

سخن از قدر خود تا چند رانی
اگر خواهی که قدر خود بدانی

کفی خاک سیه بر گیر از راه
نقش کن پس ببادش ده هم آنگاه

بدان کاغاز و انجام تو در کار
کفی خاکست اگر هستی خبردار

تو مشتی خاک و چندینی تغیر
تفکر کن مکن چندین تکبر

تکبر می‌کنی ای پارهٔ خون
ز چندین ره گذر افتاده بیرون

برو از سر بنه کبر و بر اندیش
که تا تو کیستی و چیست در پیش

خوشی دل بر جهان بنهاده ای تو
ببین تا خود کجا افتاده‌ای تو

چنین چرخی که گردتست گردان
چنین گویی که زیرتست میدان

اگر تو رفع و خفض آن نبینی
میان هر دو ساکن چون نشینی

رهی جویی بفکرت همچو مردان
بگردی در مضیق چرخ گردان

بسوی آشیان خود کنی ساز
درین عالم بجای خود رسی باز

بگردی گرد این مردار خانه
نترسی از طلسمات زمانه

چه گر، دریا همی بینی تو خاموش
ولی می‌ترس کاید زود در جوش
SH.M
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل


عزیزی بر لب دریا باستاد
نظر از هر سوی دریا فرستاد

یکی دریا همی دید آرمیده
یکی فطرت بحدش نارسیده

بدریا گفت ای بس بی نهایت
ز آرام تو می‌ترسم بغایت

که گرموجی برآید یک دم از تو
بسی کشتی که افتد بر هم از تو
SH.M
     
  
زن

 
بخش شانزدهم

المقاله السادسه عشر

گرت ملک جهان زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است

نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر می‌ندانی

جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان

تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه

کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست

تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده

ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه

اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست

چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان

ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا می‌بایدت شد در سرانجام

بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری

بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

مگر می‌رفت استاد مهینه
خری می‌برد بارش آبگینه

یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری

چه دارم گفت دل پر پیچ دارم
که گر خر می‌بیفتد هیچ دارم

چو پی بر باد دارد عمر هیچ است
ببین کین هیچ را صد گونه پیچ است

چنین عمری کزو جان تو شادست
چو مرگ آید بجان تو که بادست

اگر سد سکندر پیش گیری
ز وقت خود نه پس نه پیش میری

ترا این مرگ هم پیشت نهادست
ولی روزی دو از پس اوفتادست

چو شاخی را همی بری زدونیم
دل شاخ دگر می‌لرزد از بیم

ترا دور فلک چندی گذارد
خود این مست استخوان چندی ندارد

همه کار جهان از ذره تا شمس
چه می‌پرسی کان لم تعن بالامس

اگر اسکندی دنیای فانیت
کند بر تو کفن اسکندرانیت

وگر روبین تر از اسفندیاری
بآخر نیز او را چشم داری

نهٔ کوه و گر کوه بلندی
چو کاهی گردی از بس مستمندی

نه دریا و گردریای آبی
بپالایی و بپذیری خرابی

نهٔ شیر و گر شیر ژیانی
تو روبه بازی گردون ندانی

نهٔ پیل و گر خود پیل گیری
چو نمردی بسارخکی بمیری

نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو در گردی پدید آید زوالت

نهٔ ماه و گر ماه منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری

نهٔ سندان و گر سندان و پتکی
چو مرگ آید برهواری بلنگی

نهٔ آهن بسختی و بتیزی
وگر هستی بیک سستی بریزی

اگر تو شیر طبع و پیل زوری
ز بهر طعمهٔ کرمان گوری

همی آن دم که از تن جان برندت
میان زیره تا کرمان برندت

چو خفتی در کفن گشتی لگدکوب
تو خفته به خوری اما بسی چوب

تو گر خاکی و گر آتش نژادی
درین دولاب سیمابی چو بادی

بسا گلبرگ کز تب ریخت از بار
شد از تب ریزه تا کرمان بیک بار

چو بزتاچند خواهی بر کمر جست
که خواهی کام و ناکام این کمربست

فرواندیش تا چندین زن و مرد
کجا رفتند با دلهای پر درد

همه صحرای عالم جای تا جای
سراسر خفته می‌بینم سراپای

همه روی زمین فرسنگ فرسنگ
تن سیمینست زلفین سیه رنگ

همه کوه و بیابان گام و ناگام
قد چون سرو بینم چشم بادام

همی در هیچ صحرا منزلی نیست
که در خاک رهش پرخون دلی نیست

زهر جایی که می‌روید گیاهی
برون می‌آید از هر برگش آهی

همه خاک زمین خاک عزیزانست
عزیزان برگ و عالم برگ ریزانست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

یکی پرسید از آن دیوانه در ده
که از کار خدا ما را خبر ده

چنین گفت او که تا گشتم من آگاه
خدا را کاسه گردیدم درین راه

بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست
ببادش داد و آنگه خرد بشکست

اگر از خاک برگیری کفی خاک
بپرسی قصهٔ از خاک غمناک

بصد زاری فرو گرید چو میغی
ز یک یک ذره برخیزد دریغی

ز اول روز این چرخ دل افروز
دریغ خلق می‌ساید شب و روز

تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک
ز فان حال بگشادند بی باک

که ما را زیر خاک افکندی آخر
تو هم زود این کمر بربندی آخر

الا یا غافلان تا کی پسندید
که ما را زیر پای خود فکندید

در اول چون شما بودیم ما همه
چو ما گردید در آخر شما هم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

یکی دیوانهٔ را دید شاهی
نهاده کاسهٔ سر پیش راهی

بمجنون گفت با این کاسهٔ در بر
چه سودا می‌پزی در کاسهٔ سر

بشه گفتا که شه اندیشه کردم
ترا با خویشتن هم پیشه کردم

ندانم کلهٔ چون من گداییست
و یا خود آن چون تو پادشاییست

بپیمودم بعمری روی عالم
ترا قسمت سه گز آمد مرا هم

چه گر داری سپاه و ملک و کشور
دو گرده تو خوری دو من، برابر

چو تو همچون منی چندین تک و تاز
چه خواهی کرد از گردن بینداز

همه ار نفکنی از کردنت کل
همه فردا شود در گردنت غل

فکندی همچو سقا آب در پوست
نه آبست این که فردا آتشت اوست

عزیزا غم نگر غم خواریت کو
چو بادی عمر شد بیداریت کو

بیک دم ماندهٔ چون دم نماند
نمانی هیچ و هیچت هم نماند

ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاک بیزان

اگر گردون نبودی نامساعد
نکشتی خاک چندین سیم ساعد

مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته عبرت گیر آخر

بسی بر رفتگان رفتی بصد ناز
بسی بر تو روند آیندگان باز

چه می‌نازی اگر عمرت درازست
بجان کندن ترا چندین نیازست

اگر عمر تو صد سالست و گربیست
جزین دم کاندرویی حاصلت چیست

نصیبت گر ترا صد سال دادست
دمی حالیست دیگر جمله بادست

همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه

فرو می‌کرد از غم خون برویم
ندانم این سخنها چون بگویم

ز بیم مرگ در زندانی فانی
بمردم در میان زندگانی

بسا جانا که همچو نیل در تن
همی جوشد درین نیلی نهنبن

چو دیگ عمر سربازست پیوست
اگر چون گربه می‌یازد بجان دست

چه سازم من که در دنیای ناساز
ندارد گریه شرم و دیگ سرباز

برو ای دل چو دیگی چند جوشی
نهنبن ساز خود را از خموشی

درین دیگ بلا پختی بصد درد
که هستم چون نمک در دیگ درخورد

سیه دل تر ز دیگی ای گنه کار
فرو گیر ای سیه دل دیگت از بار

برون شد دیگت از سر می‌ستیزی
که در هر دیگ همچون کفچلیزی

چه گویم طرفه مرغی تو بهر کار
که از دیگم برایی سرنگوسار

بتو هر ساعتی جانی دگر نه
ز لاف خویش دیگی نیز برنه

ز خوان و کاسهٔ خود چندلافی
ز سودا کاسهٔ سردار صافی

همه ملک تو و ملک تو یک سر
ز ملکی کم ز گاورسست کمتر

هر آن ملکی که از جان داریش دوست
نیرزد هیچ چون مرگ از پی اوست

اگر ملک تو شد صحرای دنیا
سرانجامت دو گز خاکست ماوا

چو بهر خاک زادستی ز مادر
برین پشتی چه سازی باغ و منظر

کسی کو خانه چندان ساخت کو بود
چو شهدش خانه شیرین و نکو بود

چو جانت شیب خواهد بود در خاک
سرمنظر چه افرازی برافلاک

نهٔ ز آغاز و انجامت خبردار
میان خاک و خون ماندی گرفتار

نگه کن اول و آخر تو درخویش
که تااز پس چه بود و چیست از پیش

رحم بودست جای خون نخستت
بخاک آیی ز خون چون خون بشستت

باول می‌شوی از خون پدیدار
بآخر زیر خاک ره گرفتار

میان خاک و خون شادی که جوید
ترا عاقل درین معنی چه گوید

زهی غفلت که با چندین تم و تاز
میان خاک وخون برساختی کار

تو گر پاکی و گر ناپاک رفتی
ز خونی آمدی با خاک رفتی

میان خاک و خون شادی چه جویی
نهٔ جز بنده آزادی چه جویی

میان چون بندگان در بند محکم
که نبود بی غمی فرزند آدم

اگر آکندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج

میان دربند کین در بر گشادست
مکن سستی که سختت اوفتادست

کجا دارد ترا چندین سخن سود
برو کاری بدست خود بکن زود

که کاری کان بدست خویش کردی
یکی را صد هزاران بیش کردی

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

وصیت کرد مردی مال بسیار
که چون مردم برند این پیش مختار
که تا این را بدرویشان رساند
که مهتر مستحق را به بداند
چو بردند آن همه زر پیش مهتر
بقدر نیم جو برداشت زان زر
چنین گفت او که گر در زندگانی
بداری این قدر آن مرد فانی
بدست خود بسی بودیش بهتر
که بدهد این همه زر خاصه مهتر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش هفدهم

المقاله السابعه عشر

الا یا غافل افتاده از راه
بخواهی مرد غافل وار ناگاه

بغفلت می‌گذاری زندگانی
دریغا گر چنین غافل بمانی

ببوی زندگی عمری دویدی
ولیک از زندگی بویی ندیدی

بحسرتها چو چشمت راه یابد
نگوساری خپویش آنگاه یابد

مثال زندهٔ دنیا بماندی
تو بی معنی همه دعوی بماندی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 164 از 270:  « پیشین  1  ...  163  164  165  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA