انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 165 از 270:  « پیشین  1  ...  164  165  166  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
الحکایه و التمثیل

یکی چندانک در ره ژنده دیدی
جز آن کارش نبودی ژنده چیدی

شبی چون پرشدش از ژنده خانه
فتادش اخگری اندر میانه

همه ژنده بسوخت او در میان هم
کرا در هر دو عالم بود از آن غم

الا یا ژنده چین ژنده چه چینی
میان ژنده تا چندی نشستی

چو بهر ژنده داری چشم بر راه
بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه

تو پنداری که چون مردی برستی
کجا رستی که در سختی نشستی

یقین می‌دان که چون جانت برآید
بیک یک ذره طوفانت برآید

نباشد از تو یک یک ذره بی کار
بود در رنج جان کندن گرفتار

چو ازگورت برانگیزند مضطر
برهنه پا و سر در دشت محشر

چو خوش آتش زدی در خرمن خویش
ندانی آنچ کردی با تن خویش

تر این پس روی غول تا کی
بدنیا دوستی مشغول تا کی

بدادی رایگانی عمر از دست
اگر بر خود بگریی جان آن هست

دمی کان را بها آید جهانی
پی آن دم نمی‌گیری زمانی

گرفتی از سر غفلت کم خویش
نمی‌دانی بهای یک دم خویش

گهی معجز گهی برهان نمودند
گهی توریت و گه قرآن نمودند

ترا از نیک و بد آگاه کردند
بسوی حق رهت کوتاه کردند

بگفتندت چه کن چون کن چرا کن
هوارا امیل کش کار خدا کن

نه زان بود این همه سختی و درخواست
که تا دستار رعنایی کنی راست

ببازار تکبر می‌خرامی
نیارد گفت کس با تو چه نامی

بپوشی جامهٔ با صد شکن تو
نیندیشی ز کرباس و کفن تو

ترا تا نشکند در هم سر و پای
نگردی سیرنان و جامه وجای

تو تا سر داری و تا پای داری
رگ سود و زیان بر جای داری

تو خاکی طبع چندین باد پندار
چو سر بنهی ز سر بنهی بیک بار

خوشی خود را غروری می‌دهی تو
سبد از آب زود آری تهی تو

چو در خوابی سخن هیچی ندانی
چو سر اندر کفن پیچی ندانی

برو جهدی کن ار پیغمبری تو
که تا توشه ازین عالم بری تو

تو پنداری بیک طاعت برستی
که از غفلت چنین فارغ نشستی

ترا این سخته نیست این کار ای دوست
برون می‌باید آمد پاک از پوست

فغان و خامشی سودی ندارد
که هستی تو به بودی ندارد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

شنودم من که پیری را مقرب
بسختی درد دندان خاست یک شب

فغان می‌کرد تا وقت سحرگاه
یکی هاتف زفان بگشاد ناگاه

که یک امشب نداری سر ببالین
چرا بر حق زنی تشنیع چندین

دگر شب نیز از شرم خداوند
بخاموشی زفان آورد در بند

از آن دردش جگر می‌سوخت در بر
ولی افکنده بود از شرم حق سر

یکی هاتف دگر ره دادآواز
که با یزدان صبوری می‌کنی ساز

عجب کاری بفتادست ما را
که چندینی پر استادست ما را

نه بتوان گفت نه خامش توان بود
نه آگه مند نه بیهش توان بود

گر ازین گونه کاری سخت یا دست
که فرزندان آدم را فتادست

بگو تا کیست مردم بی نوایی
کفی خاکست و روزی ده بقایی

فراهم کرده مشتی استخوان را
کشیده پوستی در گرد آن را

بهم گرد آمده مشتی رگ و پی
که می‌ریزد گهی خلط و گهی خوی

بدستی می‌خورد قوتی بصد ناز
بدستی نیز می‌شوید ز خود باز

اگر قولی کند بدقول باشد
خوشیش از جایگاه بول باشد

فراغت جای او باشد بمبرز
چو فارغ شد بدان شیرین کند رز

اگر صحبت کند با سریت وزن
تو دانی کاب می‌کوبد بهاون

کفن از کرم مرده می‌کند باز
که من ابریشمین می‌پوشم از ناز

بخون دل زر از بیرون درآرد
اجل خود زر ستاند خون برآرد

همه بیناییش پیهی نمک سود
همه شنواییش لختی خراندود

اگر خاری شود در پای او را
بدارد مبتلا بر جای او را

اگر یک بار افزون خورده باشد
شکم را چار میخی کرده باشد

وگر خود کم خورد از ضعف و سستی
ببرد دل امید از تن درستی

بمانده زنده و مرده بیک دم
همه عمرش گرو کرده بیک دم

نه یک دم طاقت سرماش باشد
نه تاب و قوت گرماش باشد

نه صبرش باشد اندر هیچ کاری
نه طاقت آورد در انتظاری

چو موری سست و زهر اندازد چو مار
چو کاهی در سرش کوهی ز پندار

بصد سختی درین زندان بزاده
بسی جان کنده آخر جان بداده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

یکی پرسید از آن مجنون معنی
که کیست این خلق و چیست این کار دنیا

چنین گفت او که دوغ است این همه کار
مگس بر دوغ گرد آمد بیک بار

چه وادیست این که مادروی فتادیم
ز دست خویش از سر پی فتادیم

درین وادی همه غولان خویشیم
ز اول روز مشغولان خویشیم

چو درمانیم برداریم فریاد
بلا چون رفت بگذرایمش از یاد

دریغا رنج برد ما بدنیی
غم بسیار و آنرا حاصل نی

اگر از دیده صد دریا بباری
خدا داند که تو بر هیچ کاری

عزیزا گر بدست آری کدویی
پدید آری برو چشمی و رویی

کدو پر یخ کنی و آنگه بداری
که تا اشگی همی ریز بزاری

چو باران گرچه آن اشگست بسیار
بچشم کس ندارد هیچ مقدار

همه در جنب قدرت هم چنانیم
اگر خندیم و گر اشگی فشانیم

هزاران دل برین آتش کبابست
کرا پروای این یک قطره ‌آبست

نگردد ز اشگ تو حکم خدایی
چه گویی با که ای و در کجایی

اگر هر دو جهان نابود باشد
خدا را نه زیان نه سود باشد

اگر روزیت بر گیرند از پیش
قیاس حق نگیری نیز از خویش

اگر نالی وگر نه کار رفتست
همه نقشی از آن پرگار رفتست

بنه تن تا نمالد روزگارت
چنین رفتست بادیگر چه کارت

چرا هر چند کاری سخت افتاد
ز حیرت بر تو افتادست فریاد

همی پرسی که این چون و آن چگونست
چرا این راست دیگر پاشکونست

اگر تو چشم داری چشم کن باز
چو کردی چشم بازاندیشه کن ساز

دمی آرام موجودات بنگر
ثبات نفس یک یک ذات بنگر

ترا گر عقل و تمییزست رفته
چه می‌پرسی همه چیزست رفته

تو ای عطار ره در کوی جان گیر
جهان کم گیر گودشمن جهان گیر

تو کر کس نیستی مردار بگذار
جهان با دیو مردم خوار بگذار

سلیمان را چو شد انگشتری گم
برست از ریش مشتی دیو مردم

قدم در نه ببازار عدم تو
چه می‌جویی ز مشتی نو قدم تو

هر آنچ آن باطلست از پیش برگیر
ره حق گیر و دل از خویش برگیر

ز حب مال و حب جاه برخیز
حجاب خود تویی از راه برخیز

چراجانت زعالم پر گزندست
که از عالم ترا قوتی بسندست

اگر این نفس فرتوتت نبودی
غم و اندیشهٔ قوتت نبودی

ز خود بگذر قدم در راه دین زن
بت اسن این نفس کافر بر زمین زن

مکن در راه دین یک ذره سستی
که نستانند در دین جز درستی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

شنودم از یکی صاحب کرامات
که شد روزی جهودی در خرابات

درون می‌کده ویرانهٔ بود
که رندان را مقامر خانهٔ بود

گرفته هر دو تن راه قماری
ببرده سیم و زر هر یک کناری

جهود اندر قمار آمد بیک بار
که تا در باخت آپخش بود دینار

سرایی داشت و باغی هر دو در باخت
نماندش هیچ با افلاس درساخت

چو شد دستش ز زر و سیم خالی
بشد یک دیده را در باخت خالی

چنان از هرچ بودش عور شد او
که چشمی را بباخت و کور شد او

بدوگفتند ای مانده چنین باز
مسلمان گرد و دین خویش درباز

چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم
مسلمان را بزد یک مشت بر چشم

که هر چیزی که می‌خواهی بکن تو
مگوی از دین من با من سخن تو

جهودی در جهودی این چنین است
ندانم چونست او کو اهل دین است

هر آن خش بود تا یک دیده درباخت
ولیکن دل ز دین خود نپرداخت

الا یا در مقامر خانهٔ خاک
همه چیزی چنین در باخته پاک

گهی روی چو مه در باختی تو
گهی زلف سیه در باختی تو

جوانی را و آن بالای چون تبر
درین ره باختی و آمدی پیر

دل پر نور خود را چشم روشن
بغفلت باختی در کنج گلخن

بیالودی بشهوت خویشتن را
بیالودی بغفلت جان و تن را

اگر وقت آمد ای مرد خرافات
سری بیرون کن از کوی خرابات
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش هجدهم


المقاله الثامنه عشر

دریغا دیدهٔ ره بین نداری
بغفلت عمر شیرین می‌گذاری

بسر بردی بغفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری

الا ای حرص در کارت کشیده
چو شد قد الف وارت خمیده

اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که می‌ترسی که مرگت ناگهانست

بسی شادی بکردی کام راندی
کنون چون پیر گشتی بازماندی

ز دارو کردنت ای پیر تا کی
بمی باید شدن تدبیر تاکی

نشد یک ذره کم ای پیر آزت
نکردستند گوی از شیر بازت

کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر

چو مویت شیر شد ای پیرخیره
مکن آلوده شیرت را بشیره

بکف در آتشین داری نواله
که در پیری بکف داری پیاله

چو می‌شویی بآب تلخ تن را
بشوی از اشگ شور خود کفن را

مکن روباه بازی و بیارام
که پیه گرگ در مالیدت ایام

نمی‌ترسی که از کوی جهانت
تو غافل در ربایند از میانت

تو خوش بنشسته و گردون دونده
تو مرغ دانه کش عمرت پرنده

تو خفته عمر بر پنجاه آمد
کنون بیدار شو که گاه آمد

چو گر عمری بدنیا خون گرستی
نه بس کاریست این کاکنون کرستی

چه کارست این که در دنیاء فانیست
جهانی کار کار آن جهانیست

غم خود خور که کس را از تو غم نیست
چه می‌گویم ترا حقا که هم نیست

ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را نیست بر دل از تو باری

ز مرگت گر کسی دل ریش دارد
ز خود ترسد که آن در پیش دارد

کسی کز مرگ تو بسیار گرید
ز مرگ خود بترسد زار گرید

زمانی لب زخندیدن بندد
بصد لب یک زمان دیگر بخندد

ترا افتاد کار ای پیرخون خور
بایمان گر توانی جان برون بر

نخواهی بود با کس در میانه
تو خواهی بود با تو جاودانه

نترسی زانک فرداهم درین سوز
همه با خود گذارندت چو امروز

کنون من گفتم و رفتم بزودی
بکشتم می ندانم تا درودی

کنون با گفت افتادست کارم
که گر طاعت کنم طاقت ندارم

کنون آن بادها از سر برون شد
که زیر خاک می‌باید درون شد

کنون چون زندگانی رخت دربست
بسوی خاک رفتم باد در دست

کنون گر شاد و گر غمناک رفتم
دلی پر آرزو با خاک رفتم

جهان پر غمم بسیار دم داد
سپهر گوژ پشتم پشت خم داد

غم من چند خواهد کرد بردار
ندارم جز ز فانی هیچ بر کار

بسی در دین و دنیا راز راندم
بدین نرسیدم و زان باز ماندم

دمم شد سرد و دل برخاست از دست
که بر فرقم زپیری برف بنشست

چو شد کافور موی مشگ بارم
کفن باید که من کافور دارم

همه مویم تا سپیدی جایگه کرد
جهان بر من سر پستان سیه کرد

چنان افتاده‌ام از پای پیری
که از کس می‌نیابم دست گیری

جوانان طعنه خوش می‌زنندم
بطعنه در دل آتش می‌زنندم

ولیکم هست صبپر آنک ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

بدید از دور پیری را جوانی
خمیده پشت او همچون کمانی

ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر

جوان را پیر گفت ای زندگانی
مرا بخشیده‌اند این رایگانی

نگه می‌دار زر ای تازه برنا
ترا هم رایگان بخشند فردا

چو سالم شست شد نبود زیانی
اگر من شست را سازم کمانی

مرا در شست افتادست هفتاد
چنین صیدی کرا در شست افتاد

ز شست آن کمان تیری شود راست
ز شست من کمان گوژ برخاست

از آن شست و کمان قوت شود بیش
ازین شست و کمان دل می‌شود ریش

ز پیری گر چه گشتم مبتلایی
نشد جز پشت گوژم هیچ جایی

اگرچه پر شدست اقلیم از من
درستم شد که پر شد نیمی از من

نشست اندر برم پیری چنان زود
که هرگز برنخاست از سر چنان دود

بسر دیوار، عمر اندرز دم دست
چه برخیزد از آن چون عمر بنشست

چو آمد کوزهٔ عمرم بدردی
نه قوت ماند و نه نیرو نه مردی

اگر گه گه بشهوت بر دمی دست
چو در پای آمدم با سردلم جست

ازین پس نیز ناید کار از من
که آمد مدتی بسیار از من

بسی ناخوردنیها خوردم و رفت
بسی ناکردنیها کردم و رفت

برآمد ز آتش دل از جگر دود
که رفتم زود و بس دیرم خبر بود

اگرچه عقل بیش اندیش دارم
چه دانم تا چه غم در پیش دارم

برفت از دیده و دل خواب و آرام
که تا چون خواهدم بودن سرانجام

دلم از بیم مردن در گدازست
که مرکب لنگ و راهم بس درازست

چو از روز جوانی یاد آرم
چو چنگ از هر رگی فریاد آرم

اجل دانم که تنگم در رسیدست
که دور عمر دوری در کشیدست

دریغا من که از اسباب دنیا
فرو رفتم بدین گرداب دنیا

یکی گنجی طلب می‌کردم از خویش
چو برخاست آن حجاب و گنج از پیش

شبی چون دست سوی گنج بردم
شدم بی جان دریغا رنج بردم

برون رفتم بصد حسرت ز دنیا
چه خواهد ماند جز حیرت ز دنیا

زهی سودای بی حاصل که ما راست
زهی اندیشهٔ مشکل که ما راست

زیان روزگار خویش ماییم
حجاب خویشتن در پیش ماییم

از آن آلودگان کار خویشیم
که جمله عاشق دیدار خویشیم

همه در مهد دنیا سیر خوابیم
همه از مستی غفلت خرابیم

خداوندا مرا پیش از قیامت
از آن معنی کنی بویی کرامت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش نوزدهم

المقاله التاسعه عشر

ترا در ره بسی ریگست ای دوست
ز یک یک ریگ بیرون آی از پوست

ز یک یک ریگ اگر تو می‌کشی بار
بسی به زانک از کوهی بیک بار

هوا و کبر و عجب و شهوت و آز
دروغ و خشم و بخل و غفلت و نار

همه سر در کمینت می‌شتابند
که تا چون بر تو ناگه دست یابند

همه ریگیست اگر در هم زند دست
شود کوهی و در زیرت کند پست

بپرهیز از دل تو مرد دین است
که کوه آتشین دوزخ اینست

یقین می‌دان که هرچ آرایش است آن
همه جان ترا آلایش است آن

چه خواهی آنچ ناپروردهٔ تست
چه جویی آنچ ناگم کردهٔ تست

اگر حق یک درم از دادهٔ خویش
ز تو بستاند ای افتادهٔ خویش

چنان ناحق شناسی تو گیرد
دو گیتی ناسپاسی تو گیرد

تویی اینجا بیک جوزر چنین هست
ولی صد ملک آنجا دادی از دست

ترا چون جای اصلی این جهان نیست
بدنیا غره بودن جای آن نیست

جهان بی وفا جز ره گذر نیست
ترا چندین تحمل در سفر نیست

خردمندا تو جانی و تنی آی
چراغی در میان گلخنی آی

چو خواهد گشت گلخن بوستانت
چراغی گو درین گلخن بمانت

درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر

عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که کاسهٔ ده بدانگی

اگر چون یونسی در قعر عالم
چو جانت جوف ماهی شد مزن دم

وگر چون یوسفی با روی چون ماه
قناعت کن درین بیغولهٔ چاه

قناعت کن بآبی و بنانی
حساب خود چه گیری باز یابی

همه کار جهان ناموس و نام است
اگر نه نیم نان روزی تمام است

برو هر روز ساز نیم نان کن
دگر بنشین و کار آن جهان کن

فراغت در قناعت هرک دارد
ز مهر و مه کلاهش ترک دارد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

درآمد آن فقیر از خانقاهی
نهاده بر سر از ژنده کلاهی

یکی گفتش بطیبت ای خردمند
کلاه ار می‌فروشی قیمتش چند

جواب این بود آن درویش دین را
بکل کون نفروشم من این را

بسی خلقم خریدار کلاه‌اند
بکل کون از من می بخواهند

بنفروشم که دانم بهتر ارزد
که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد

چه دانی تو که من در سر چه دارم
چو من خود بی سرم افسر چه دارم

دلا بیدار شو گر هست دردیت
که ناوردند بهر خواب و خوردیت

گرفتم جملهٔ عالم بخوردی
ندانی جستن از مردن بمردی

ترا تا کی ز تو ای آفت خویش
تویی آفت تو هم برخیز از پیش

بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی
چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی

بکن هرچت همی باید کژ و راست
اگر این را نخواهد بود واخواست

اگر چون خاک ره زر خواهدت بود
ز خاک راه بستر خواهد بود

ترا چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ
گهی فریاد می‌کرد و گهی جنگ

چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد

سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر می‌کند بانگ ارچه دانگیست

ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد

اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی

الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی

چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی

چرا داری طریق کافران رت
که تو زر می‌پرستی کافران بت

بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار

برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار

نشاید زر بجز بت ساختن را
نشاید بت بجز انداختن را

اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام

که هر چیزی که دیگر می‌دهندم
بجز دشنام منت می‌نهندم

چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی

که گر ناگاه سیمی بر تو بشکست
نگیرد کس بیک جو زرترادست

اگر از جوع گردی نیم مرده
برای تکیه کردن نیم گرده

اگر روزی بباشی بهر دو، نان
ترا از پای بنشانند دو نان

ببین تا از کرم پروردگارت
نشاند اندر نمازی چند بارت

ترا چون چشم برجانست وجانان
دلت را کی سرجانست و جانان

چو نان از خوان ستانی خوان بود شوم
که بی‌شک خوان بیش از نان بود شوم

چه گردی گرد خوان و شاه چندین
که مشتی عاجزند و خوار و مسکین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 165 از 270:  « پیشین  1  ...  164  165  166  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA