انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 167 از 270:  « پیشین  1  ...  166  167  168  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
بخش بیستم

المقاله العشرون

چو خواهد شد دورخ در خاک ریزان
دورخ در خاک مالید ای عزیزان

براندیشید از آن ساعت که در خاک
فرو ریزد دو رخ چون برگ گل پاک

در آن ساعت نه بتوانید نالید
نه رخ در پیش او در خاک مالید

کنون باری شما را قدرتی هست
شبان روزی بدین سان حضرتی هست

چرا در کار حق سستی نمایید
اگر مردید پس چستی نمایید

بمردی آنگه آید افتخارت
که تو کاری کنی کاید بکارت

تو خواهی تا بسی طاعت کنی تو
ولی از جهل یک ساعت کنی تو

نخواهد ماند با تو هیچ هم راه
مگر سوز دل و آه سحرگاه

تو خود هرگز شبی در درد این کار
نداری خویش را تا روز بیمار

مخسب ای دوست تا بیدارگری
مگر شایستهٔ اسرار گردی

چرا خفتی تو چون در عمر بسیار
نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار

بروبا گورت افکن خواب خود را
مگر بیدار گردانی خرد را

ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

گرت چون آفتاب این درد باشد
ز بی خوابیت رویی زرد باشد

الا ای روز و شب در خواب رفته
برآمد صبح پیری و تو خفته

نمی‌ترسی که مرگت خفته گیرد
دلت را خفته و آشفته گیرد

تو درخوابی و بیداران برفتند
عزیزان وفاداران برفتند

تویی در کیسهٔ این دهر خود رای
بمانده هم چو سیم قلب برجای

ز غفلت بر سر غوغا بماندی
سری پر لاف و پر سودا بمانده

گرفتم شب نخفتی صبح گاهان
خراخفتی چو خفتی دیرگاهان

مکن در وقت صبح ای دوست سستی
که داری ایمنی و تن درستی

چو پیدا شد نسیم صبح گاهی
در آن ساعت بیابی هرچ خواهی

هر آن خلعت کزان درگاه پوشند
چوآید صبح دم آنگاه پوشند

چو شب از صبح گردد حلقه درگوش
درآید ذرهای خاک درجوش

دلی کو از حقیقت بوی دارد
ببیداری آن دم خوی دارد

ترا گر سوی آن درگاه راهیست
بوقت صبح خون آلود آهیست

دلا آن دم دمی از خواب دم زن
بآهی حلقهٔ را بر حرم زن

برآر از سینهٔ پرخون دمی پاک
که بسیاری دمد صبح و تو در خاک

بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر
دل شوریده را درکش بزنجیر

و یا بنداز دل دیوانه بر گیر
خوشی فریاد مشتاقانه برگیر

زفان بگشای با حق رازی می‌گوی
غم دیرینهٔ دل باز می‌گوی

خوشی بگری چو باران در عتابی
مگر برخیزدت از دل حجابی

در آن دم گر شود آهی میسر
ز دنیا و آنچ در دنیاست خوشتر

عزیزا عمر شد در یاب آخر
شبان روزی مشو در خواب آخر

بشب خواب و بروزت خواب غفلت
که شرمت باد ای غرقاب غفلت

مخسب ای خفته آخر از گنه بس
چرا خفتی که گورت خوابگه بس

هزاران جان پر نور عزیزان
فدای سجده گاه صبح خیزان

رهی لذت که در شبهای تاری
نیاز خویش بر حق عرضه داری

خوشی در خاک می‌مالی رخ خویش
بزاری می‌گزاری پاسخ خویش

همه آفاق آرامی گرفته
ره تو با حق انجامی گرفته

گشاده پیش او دست نیازی
گهی در گریهٔ گه در نمازی

بنه پایی که در پیش چنان کس
خلایق خفته و تو باشی و بس

ببستر غافلان باز اوفتاده
تو و حق هر دو هم راز اوفتاده

چنین شب گر کند یزدان کرامت
نیاری گفت شکرش تا قیامت

خوشا با حق شب تاریک بودن
ز خود دور و بدو نزدیک بودن

ازین بهتر چه کار و بار داری
که یک شب او بیدار داری

چو صد شب از هوا بیدار بودی
بشهوت ریزهٔ در کار بودی

شبی بیدار دار آخر خدا را
چو صد شب داشتی نفس و هوا را
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

شنودم من که پیری بود کامل
نه چون پیران دیگر مانده غافل

نه شب خفتی و نه روز آرمیدی
بروز و شب کسش خفته ندیدی

کسی پرسید کای پیر دل افروز
چرا هرگز نه شب خفتی و نه روز

بدو گفتا نخسبد مرد دانا
بهشت و دوزخش در شیب و بالا

یکی پیوسته می‌تابند در شیب
دگر را می‌دهند آرایش و زیب

میان خلد و دوزخ در زمانه
چگونه خوابم آید در میانه

نیاوردست کس خطی بنامم
که تا من زین دو جا اهل کدامم

دلی پر تفت و جانی پر تب و تاب
چگونه یابد آخر چشم من خواب

چو دل پر تفت و جان پرتاب باشد
نگوساری من درخواب باشد

هزاران جان پاک نامداران
فدای خلوت بیدارداران

عزیزا چند خسبی چشم کن باز
پس زانوی خود خلوت کن آغاز

مباش آخر از آن مستی پریشان
که شب مهتاب بنماید بدیشان

چرا خفتی شب مهتاب آخر
چه خواهد آمدن زین خواب آخر

نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید

ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو آید بگورت ماهتابی

براندیشد کسی چون خواب یابد
که در گورش بسی مهتاب تابد

شب مهتاب چون می‌آیدت خواب
که عاشق خواب کم یابد بمهتاب

نکو نبود چه گوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار

چه معشوق و چه عاشق این چه لافست
بخاکی کی رسد پاکی گزافست

تو مرد گلخن نفس و هوایی
کجا مردان عشق پادشایی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

شنودم من که وقتی پادشاهی
که رویی داشت درخوبی چو ماهی

ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون

چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند

رخش لاف جهان آرای می‌زد
جهان را حسن او سرپای می‌زد

خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته

غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعش زهی حلوای بی دود

چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت

مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز

بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را

ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد

دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت

دم سرد از جگر می‌زد چو کافور
فرو می‌برد آب گرم از دور

بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش

نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت

همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست

جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد

چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل

بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار

بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز

برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد

بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال

چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد

چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر می‌شد ز خود بی خود چو گویی

وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی

که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز

چو هستت این گدا از نیک خواهان
مرا عاتیش کن چون پادشاهان

اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی

اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار

شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت

بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز

چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و می‌افتاد در خویش

ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران

ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده

برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی

بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری

دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه

هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته

چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد

فغان می‌کرد وز هر سوی می‌رفت
چو باران اشگ او برروی می‌رفت

چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده

دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود

بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل

نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید

اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش

بدل می‌گفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز

اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی

وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من

برون می‌آید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی

اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره

چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد

بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست

همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش می‌گفت یا رب

قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته

زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود می‌شود باز

چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ

چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد

چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست

دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش می‌کشت و خود ماتم همی کرد

چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند

چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب

نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه

گلاب از دیده‌ها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد

دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد

برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز

برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک

هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند

خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه

که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک

که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست

برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب

برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان

اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای

نه جان آنک حالی پیش آوری
نه جای آنکه نزد خویش آری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

شنودم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگه‌بان

مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد

چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش

بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت

ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش

کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن

برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار

برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر

برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی

ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش بیست و یکم

المقاله الحادیه و العشرون

مشو مغرور ملک و گنج و دینار
که دنیا یاددارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد می‌دار
خدا را تا توی از یاد مگذار
بکاری گر مدد خواهی ازو خواه
که به زین در نیابی هیچ در گاه
اگر از خویش خشنودی تو ای دوست
یقین می‌دان که آن خشنودی اوست
بطاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژمگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بی‌صبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک هم دم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
بصد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد زخامی
مگو هرگز بپیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را بظلم از جان کند سیر
بسنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
بسر می در مدو مانند سیماب
بمعیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
بهر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
بدین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکوگوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخنهای بزرگان یاد می‌گیر
ز هر یک نکته صد استاد می‌گیر
کسی کو در هنر بردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس بگنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
بنادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند بصد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
برغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرنجام
بطیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمر را رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
بپاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را بخواری
خود افکن باش گراستاد کاری
بچشم خرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس می‌باید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
بهر زه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن بپیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
بپیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
بدرویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید بخدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
بپرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد بآبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت بجایست
که گر بی عیب می‌جویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
بگورستان شو و بگری زمانی
مخند و تاتویی اندوهگین باش
بکنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
بخوبی و بزشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زندهٔ در پردهٔ راز
ز مرده جز بنیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
بجان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
بنیکویی زفان بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله سوزد بیک باز
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره می‌روی سر پیش می‌دار
مبین در خلق و دل با خویش می‌دار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بی‌شک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد بعادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
بوقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زندیشها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
بفکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک می‌دار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی بدست آرد زمانه
که گر گویند روگردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید می‌دار
چراغی را فرا خورشید می‌دار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
بکارست این مثل اینجا که گویی
بجان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

بچین شد پیش پیری مرد هوشیار
که ما را از حقیقت کن خبردار

جوابش داد آن پیر طریقت
که ده جزوست در معنی حقیقت

بگویم با تو گر نیکو نپوشی
یکی کم گفتنست و نه خموشی

ز خاموشیست بر دست شهان باز
که بلبل در قفس ماند ز آواز

اگر در تن زدن جانت کند خوی
شود هر ذرهٔ با تو سخن گوی

چو چشمه تا بکی در جوش باشی
که دریا گردی ار خاموش باشی

درین دریا بگوهر هر که ره داشت
بغواصیش باید دم نگه داشت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش بیست و دوم

المقاله الثانیه و العشرون

زهی عطار از بحر معانی
بالماس زفان در می‌چکانی

ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه

میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار

چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر

در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر می‌نیاید نیز خوابم

نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک

همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر

یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید

ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم

بصنعت سحر مطلق می‌نمایم
درین شک نیست الحق می‌نمایم

بحکمت لوح گردون می‌نگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم

بمعنی موی از هم می‌شکافم
ببین گر پای داری دست بافم

جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم

ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار

اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال

ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند

خردمندا بیا باری سخن بین
که می‌گوید سخنهای کهن بین

هرآنچ آن کهنه می‌گردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست

چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست

سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند

ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها

کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است

ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم

اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز

بساط مفسلی گسترده‌ام من
بسی دیوانگیها کرده‌ام من

کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد

تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت

چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی

چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس

فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه

ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل

صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست

گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی

همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید

چو هر دم می‌توانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری

گر از صد چیز می‌یابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

مگر می‌رفت آن دیوانه دل شاد
فتادش چشم بر بقال استاد

بدو گفتا که ای مرد نکو نام
شکرداری سپید و مغز بادام

چنین گفتا که دارم هر دو بسیار
ولیکن تا پدید آید خریدار

بدو دیوانه گفت آخر کجایی
چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی

اگر این هر دو بفروشی بصد ناز
ازین هر دو چه خوشتر می‌خری باز

بیک یک دم که در زیر دل و جانست
که می‌داند که چه اسرار پنهانست

هزاران بحر پر اسرار کامل
بیک دم می‌توانی کرد حاصل

ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدادم

اگر تو باز داری پاس انفاس
بسلطانی رسانندت ازین پاس

خدا را یاد کن تا کی ز اشعار
خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار

اگرچه شعر در حد کمالست
چو نیکو بنگری حیض الرجالست

یقین می‌دان که هر حرف از کتابت
بتست و بت بود بی شک حجابت

کنون بیدار شو از خواب مستی
رها کن بعد ازین این بت پرستی

دریغا فوت شد عمری که یک دم
اگر گویی به ارزد هر دو عالم

مرا گر عمر بایستی خریدن
نبودی یک زمانم آرمیدن

همه عمرم اگر یک دم بماندست
همی دانم که صد عالم بماندست

چرا چندین سخن می‌بایدم راند
چو می‌دانم که می بربایدم خواند

بگو چندین سخن کی رانمی من
اگر یک حرف بر خود خوانمی من

اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم
نبودی رنگ و بوی گفت و گویم

دریغا کانچ دانستم نکردم
غم خود وقت کار خود نخوردم

اگر صد سال پویم راه دین را
ندانم کرد استغفار این را

گر استغفار یک یک دم کنم من
ندانم تا بعمری هم کنم من

ولیکن چون خداوند کریم است
ببخشد گرچه این جرمی عظیم است

عجب نیست ار بفضل جاودانی
بیک بیتم ببخشد رایگانی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی

به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر می‌برد نقش شاهنامه

بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر

اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او

چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت

بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد

مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست

چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند

در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب

ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر

بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت

نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی

خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته

فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی

خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی

خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر

پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی

مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی

یقین می‌دان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار

گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک

خداوندا تو می‌دانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار

ز نور تو شعاعی می‌نماید
چو فردوسی فقاعی می‌گشاید

چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو

بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الحکایه و التمثیل

بپرسیدم ز پیری سال فرسود
در آن ساعت که وقت رفتنش بود

که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک

جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر می‌برم دستی تهی من

خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر

تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید

خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن

منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری

حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم

مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق

دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان

بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را

نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش

چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم

چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم

خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم

همه گر دوزخی‌ایم از بهشتی
تو می‌دانی و تو تا چون سرشتی

که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 167 از 270:  « پیشین  1  ...  166  167  168  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA