انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 169 از 270:  « پیشین  1  ...  168  169  170  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
در راه تو معرفت خطا دانستیم
چه راه و چه معرفت کرا دانستیم
یک یافتن تو بود و فریاد دو کون
کاین نیست ازان دست که ما دانستیم




کو چشم که ذرّهای جمالت بیند
کو عقل که سُدَّهٔ کمالت بیند
گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود
ممکن نبود که در وصالت بیند




اسرار تو در حروف نتواند بود
و اعداد تو در اُلوف نتواند بود
جاوید همی هیچ کسی را هرگز
برحکمت تو وقوف نتواند بود




ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری
وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری
از گل، گل نازنین تو بیرون آری
وز کوه و کمر، نگین، تو بیرون آری




عالم که پر از حکمتِ تو میبینم
یک دایره پر نعمتِ تو میبینم
بر یکْ یک ذرّه وقف کرده همه عمر
دریا دریا قدرتِ تو میبینم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ای رحمت و جودِ بینهایت از تو
در هر جزوی هزار آیت از تو
گر جملهٔ آفاق، ضلالت گیرد
ممکن نبود بجز هدایت از تو




ای شمّهٔ لطف تو بهشت افروزی
دوزخ ز تف آتش قهرت سوزی
گرنامهٔ دردِ تو فرو باید خواند
پنجاه هزار ساله دارم روزی




هم بر کف ودود، مُلْک بتوانی راند
هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند
گر مُهر نهادم ازخموشی بر لب
تو نامهٔ سر به مُهر بتوانی خواند




ای آن که کمال خرده دانان دانی
خاصیتِ پیران و جوانان دانی
گردر وصفت زبانم از کار بشد
دانم که زبان بی زبانان دانی




ای آن که به حکم، ملک میرانی تو
وز دل، خطِ نانوشته، میخوانی تو
گر باتو نگویم که چگویم در دل
نا گفته وناشنیده میدانی تو


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جان حمد تو از میانِ جان میگوید
مستغرق تو هر دو جهان میگوید
گر شکرِ تو این زبان نمیداند گفت
یک یک مویم به صد زبان میگوید




گر دست دهد غم تو یک دم، آن به
آن دم چو بود به ز دو عالم، آن به
چون نیست ستایش ترا هیچ زبان
هم با تو گذاشتم ترا، هم آن به




هم در بر خود خواندگان داری تو
هم از درِ خود راندگان داری تو
هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند
ای بس که فرو ماندگان داری تو




ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو
سر رشتهٔ ذرّه ذرّه حاصل،‌در تو
تادر دل من صبح وصال تو دمید
گم شد دو جهان دردلم ودل در تو




هم عقل ز کُنْه تو نشان میجوید
هم فهم ترا گرد جهان میجوید
ای راحت جان ودل! عجب ماندهام
تو در دل ودل ترا به جان میجوید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون نیست کسی در دو جهان دمسازت
کس نتواند شناخت هرگز رازت
در حاضریت ز خویش غایب شدهام
ای حاضر غایب! ز که جویم بازت




چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم
چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم
آخر چو تو با منی و من با تو به هم،
این درد فراق جاودان بر چه نهم




ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو
ای جملهٔ کاینات پویندهٔ تو
هرچند به کوشش نتوان در تو رسید
تو با همهای و همه جویندهٔ تو




ای آن که چنانکه مصلحت میدانی
کارکِهْ و مِهْ به مصلحت میرانی
رزّاق و نگاهدار هر حیوانی
سازندهٔ کار خلق سرگردانی




چون ذُلِّ من از من است و چون عزّ از تو
عزْ چون طلبد این دل عاجز از تو
چون هر چه که داری تو سرش پیدا نیست
قانع نشوم به هیچ هرگز از تو


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گه تحفه به نالهٔ سحرگاه دهی
گه تشریفم برای یک آه دهی
زان میخواهم بیخودی خویش که تو
بیخود کنی آنگاه بخود راه دهی




در ملک دو کون پادشاهی میکن
جان و دل ما وقف الهی میکن
چون مینتوان گفت که تو زان منی
من زان توام تو هرچه خواهی میکن




ای در دلِ من نشسته جانی یا نه
از پیدایی چنین نهانی یا نه
آن چیز که هرگز بنخواهم دانست
با بنده بگو که تا تو آنی یا نه




ملکِ غم تو هر دو جهان بیش ارزد
دردِ تو شفاء جاودان بیش ارزد
من خاکِ دَرِ توام، که خاکِ درِ تو
یک ذره به صد هزار جان بیش ارزد




جانا دایم میان جان بودی تو
بر خلق نه پیدا نه نهان بودی تو
دو کون بسوختیم و خاکستر آن
دادیم به باد ودرمیان بودی تو


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر قطره به کُنْهِ دُرِّ دریا نرسد
هر ذرّه به آفتاب والا نرسد
در راه تو جملهٔ قدمها برسید
تا هیچکسی در تو رسید یا نرسد




سی سال به صد هزار تک بدویدیم
تا از ره تو به درگهت برسیدیم
سی سال دگر گرد درت گردیدیم
چوبک زنِ بام و عسسِ در، دیدیم




کردم تک و پوی بی عدد بسیاری
وز گرد رهت نیافتم آثاری
گیرم که ترا مینتوان دانستن
با بنده بگو که کیستم من باری




ای خورده غم تو یک به یک چندینی
در شوق تو مَردُم و مَلَک چندینی
چون درتو نمیرسد فلک یک ذره
چه سود ز گشتن فلک چندینی




جانها چو ز شوق تو بسوزند همه
از هستی خود دیده بدوزند همه
در حضرت تو که آفتاب قدم است
جانها چو ستارگان به روزند همه


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


جان از طلب روی تو آبی گردد
بیداری دل پیش توخوابی گردد
گر روی تو از حجاب بیرون آید
هر ذره، به قطع، آفتابی گردد




دل خون کن اگر سَرِ بلای تو نداشت
جان بر هم سوز اگر وفای تو نداشت
گرچه دل و جان هیچ سزای تو نداشت
کفرست همی هرچه برای تو نداشت




هرجان که طریق پردهٔ راز نیافت
از پرده اگر یافت، جز آواز نیافت
کور است کسی که نسخهٔ یک یک چیز
در آینهٔ جمالِ تو باز نیافت




کاری که ورای کفر و دین میدانم
آن دوستی تست، یقین میدانم
در جانِ من، آن سلسله کانداختهای
هرگز نشود گُسسته، این میدانم





از سرِّ تو هر که با نشان خواهد بود
مشغول حضور جاودان خواهد بود
گر بی تو دمی برآید از دل امروز
فردا غم آن دوزخ جان خواهد بود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گم گشتن خود، از تونشان بس بودم
سودای توام ازتو زیان بس بودم
چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم
اندیشهٔ تو قبلهٔ جان بس بودم




بی یادِ تو دل چو سایه در خورشید است
با یادِ تو در نهایتِ امید است
هر تخم که در زمین دل کاشتهام
جز یاد تو تخمِ حسرتِ جاوید است




چون مونسِ من ز عالم اندوه تو بود
شادی دلم به هر غم اندوه تو بود
درد دلِ اندوهگِنَم در همه عمر
گر بود مُفرِّحی، هم اندوه تو بود




ای عقل شده در صفت ذات تو پست
از حد بگذشت این همه تقصیر که هست
چبود چو به دست تست کز روی کرم
مشتی سرو پا برهنه را گیری دست




چون عفو تو میتوان مسلم کردن
تا کی ز غمِ گناه،‌ماتم کردن
دانی که تمام است ز بحر کرمت
یک قطره نثارِ هر دو عالم کردن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود
زانست که تیز چشم دین مینشود
گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو
دانم که ترا هیچ درین مینشود




یک ذره هدایتِ تو میباید و بس
یک لحظه حمایتِ تو میباید و بس
تر دامنی این همه سرگردان را
بارانِ عنایتِ تو میبایدو بس




چون دردِ تو چاره ساز آمد جان را
دردِ تو بس است این دلِ بیدرمان را
چون از سرِ فضل، ره نمایی همه را
راهی بنما اینهمه سرگردان را




جانا که به جای تو تواند بودن
دل را چه به جای تو تواند بودن
در هر دو جهان نیست کسی را ممکن
چیزی که سزای تو تواند بودن




من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
و احسانِ تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تنِ من زبان شود هر مویی
یک شکرِ تو از هزار نتوانم کرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
دیوانگی آورد به زنجیر مرا
چون کار به علّت نکنی با بد و نیک
ترکِ بد و نیک گیر و بپذیر مرا




نه در صفِ صادقان قراری دارم
نه در رهِ عاشقان شماری دارم
آن در که بجز تو کس نداند بگشود
بگشای که سخت بسته کاری دارم




یا رب ما را راندهٔ درگاه مکن
حیران و فروماندهٔ این راه مکن
دانم که دمی چنانکه باید نزدیم
خواهی تو کنون حساب کن خواه مکن




روئی که به روز پنج ره میشوئیم
وز خون دو دیده گه به گه میشوئیم
زاتش بمسوز،‌تا به آبِ حسرت
بر روی تو نامهٔ گنه میشوئیم




زان روز که از عدم پدید آمدهایم
بر بیهده درگفت و شنید آمدهایم
گفتی: «جمع آی!» بس پریشان شدهایم
گفتی: «پاک آی!» بس پلید آمدهایم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 169 از 270:  « پیشین  1  ...  168  169  170  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA