انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 171 از 270:  « پیشین  1  ...  170  171  172  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
هر جان که به راه رهنمون مینگرد
چل سال به دیدهٔ جنون مینگرد
چون چل بگذشت آفتابی بیند
کز روزن هر ذرّه برون مینگرد




یک چیز که آن نه یک و چیز است آن چیز
کلّی همه آنست و عزیز است آن چیز
هر چیز که جان حکم کند کاین آنست
آنست و ورای حکم نیز است آن چیز




چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من
کیفیت آن نه تو بدانی و نه من
گر برخیزد پردهٔ پندار از پیش
او ماند و او، نه تو بمانی ونه من




آن ماه که بر هر دو جهان میتابد
در مغزِ زمین و آسمان میتابد
یک ذرّه بود در او همه روی زمین
ماهیست کز آسمانِ جان میتابد




چیزی که ورای دانش و تمییز است
چون هر چیزش مدان که چیزی نیز است
بودیست که بودها در او نابود است
چیزی است که چیزها در او ناچیز است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن کی آید در اسم، شب خوش بادت!
نه جان بود و نه جسم، شب خوش بادت!
جز هستی و نیستی نمیدانی تو
وان نیست ازین دو قسم، شب خوش بادت!




آن بحر که هر لحظه دگرگون آید
از پرده کجا تمام بیرون آید
یک قطره از آن بحر که ما میگوییم
از هژده هزار عالم افزون آید




غوّاص در اوّل قدم از فرق کند
تا در دریا سلوک چون برق کند
دریا چو نهاد روی در باطنِ مرد
با چشم زنی هر دو جهان غرق کند




جایی که درو نه شیب ونه بالا بود
نه جسم و جهت نه جنبشِ اجزا بود
هر چیز که جُست مردِ جوینده بسی
چون آنجا شد همه تمام آنجا بود




آن بحر که دم به دم فزون میجوشد
وز حسرت او هزار خون میجوشد
گویی که به نوعی دگر و شکل دگر
هر لحظه ز هر ذرّه برون میجوشد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بحری که در او دو کون ناپیدا بود
او بود و جز او نمایش سودا بود
آن قطره که در جستن آن دریا بود
چون آنجا شد خود همه عمر آنجا بود




هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
در دریاست او ولیک در وی دریاست
هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر
کار آن دارد که بحر بنشیند راست




هر جان که به بحر رهنمون اندوزد
بیرون رود از خویش درون اندوزد
یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او
وان ذرّه ز ذرّگی برون اندوزد




تا نفس پرستی تو را غم بیش است
ور دل داری ملک تو هر دم بیش است
چه جای دو عالم است کانجا که دل است
هر ذرّه ز صد هزار عالم بیش است




هر دل که به بحرِ بینشانی افتاد
در روغنِ مغزِ زندگانی افتاد
زان کون که جای غایبان بود گذشت
در عینِ حضورِ جاودانی افتاد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گه جان، دل خویش، غرق خون مانده دید
گه سرگردان و سرنگون مانده دید
در دریایی که خویش گم باید کرد
چندان که درون رفت برون مانده دید




آن کل که بدو جنبش اجزا دیدم
در هر جزوش دو کون پیدا دیدم
چون دریایی بی سر و بی پا دیدم
چندان که برفتم همه دریا دیدم




مرغی که بدید از می این دریا دُرد
عمری جان کند و ره سوی دریا بُرد
گفت: «اینهمه آب را به تنها بخورم»
یک قطره بدو رسید و در دریا مُرد




هر جان که بجان نیست گرفتار او را
با آن دل خفته کی بود کار او را
در هر جایی که جای گیرد آن بحر
حالی بکُشد به تشنگی زار او را




صد قطره که یک آب نماید جمله
چون روی به اصحاب نماید جمله
هر بیداری که در همه عالم هست
در پرتو او خواب نماید جمله


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن بحر که موجش گهر انداز آید
در سینهٔ عاشقان به صد ناز آید
یک بار درآمد و مرا بیخود کرد
این بار گمم کند اگر باز آید




چندان که تو این بحر گهر خواهی دید
بر دیده و دیده دیده ور خواهی دید
بحری است که هر باطن هر قطره از او
آرامگهِ کسی دگر خواهی دید




هر جان که به بحر رهنمون آید زود
بیرون رود از خویش و درون آید زود
یک ذرّه شود دو کون در دید‌هٔ او
و آن ذرّه ز ذرّگی برون آید زود




معنی چو ز کل به جزو بیرون آید
هر جزوی از آن جزو دگرگون آید
تا کی گویی: «جزو ز کل آید»
«چون» نتوان گفت، از آن که بیچون آید




آن نور که بیرون و درون میتابد
چون است چه دانی تو که چون میتابد
گویی تو ز زیر صد هزاران پرده
چیزی به یگانگی برون میتابد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این عین مکان همان مکان است که بود
وین عین زمان همان زمان است که بود
صد جامه اگر به ذرهای در پوشند
انگشت بر او نه که همان است که بود




سریست برون زین همه اسرار که هست
نوریست جدا زین همه انوار که هست
خرسند مشو به هیچ کاری و بدانک
کاریست ورای این همه کار که هست




در دریایی که نه سر و نه پا داشت
هر قطره از او تشنگییی پیدا داشت
هر قطره اگر چه جای در دریا داشت
اما هر یک هزار استسقا داشت




کس نیست که دریا همه او را افتاد
یا جنگ و مدارا همه او را افتاد
با این همه هر ذرّه همی پندارد
کاین کار به تنها همه او را افتاد




هر چیز که آن ز نیستی در پیوست
هستند همه از می این واقعه مست
یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید
شهرآرایی کنند هر ذرّه که هست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن روز که آفتاب انجم میریخت
صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت
ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست
زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت




گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند
گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند
هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف
با ما به زبان ما سخن میگویند




در عالم جان نه مرد پیداست نه زن
چه عالم جان نه جان هویداست نه تن
تا کی گویی ز ما و من شرمت باد
تا چند ز ما و من که نه ماست نه من




میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقیقتش هست دراز
نقشیست پدید آمده از دریایی
وانگاه شده به قعر آن دریا باز




آن سیل که از قوّت خود جوشان بود
با هر چه که پیش آمدش کوشان بود
چون عاقبت کار به دریا برسید
گویی که همه عمر ز خاموشان بود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن سر عجب نه توبدانی ونه من
حل کردن آن نه تو توانی و نه من
یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر
یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من




حل کردن آن نه تو توانی و نه من
تدبیر بجز غصه فرو خوردن نیست
یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من
یک ذرّه مجال سر برآوردن نیست




در بادیهای که پا ز سر باید کرد
هر روز سفر نوع دگر باید کرد
ایمان برود اگر بخواهی استاد
جان گم گردد اگر سفر باید کرد




کاریست ز پیری و جوانی برتر
وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر
سرّیست ز پردهٔ معانی برتر
جاوید ز باقی و ز فانی برتر




در بند گرهگشای میباید بود
گم ره شده رهنمای میباید بود
یک لحظه هزار سال میباید زیست
یک لحظه هزار جای میباید بود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تخمی که درو مغز جهان پنهان بود
گم بود درو دو کون و این درمان بود
هر چیز که در دو کون آنجا برسید
چون درنگرید آن چه این بود آن بود




جانی که درو تیره و روشن تو بوَد
آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد
اینجاست که تو تویی ومن من امروز
لیکن آنجا تو تو بوَد من تو بوَد




آن قوم که دروحدت کل آن دارند
ملک دو جهان، به قطع، ایشان دارند
گرچه به عدد نظر فراوان دارند
انگار که یک تنند و صد جان دارند




چون نور منوّرِ سُبُل یابی باز
در سینهٔ خود راهِ رُسُل یابی باز
در هر یک جزو فرض کن بسیاری
تا در دلِ خود عالمِ کل یابی باز




آن راز که هست در پس صد سرپوش
سرپوش بسوز و باز کن دیده بهوش
در یک صورت اگر نمییاری دید
پس در همه صورتی همی بین و خموش


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در حضرت حق، جمله ادب باید بود
تا جان باقیست، در طلب باید بود
گر در هر دم هزار دریا بکشی
کم باید کرد و خشک لب باید بود




گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار
چون بحر شدی گهر میانِ جان دار
ور دریایی بجز کفی موج مزن
پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار




چون بحر شدی گهر میانِ جان دار
تلخست دهانت ز شکر هیچ مپرس
پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار
او بود دونده و دگر هیچ مپرس




کی پشه تواند که ثریا بیند
یا مورچهای گلشن خضرا بیند
هر قطره که همرنگ نشد دریا را
او در دریا چگونه دریا بیند




گر باخبرست مرد و گر بیخبرست
آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است
خورشید اگر تشنه بود نیست عجب
هر ذرّه از او هزار پی تشنهتر است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 171 از 270:  « پیشین  1  ...  170  171  172  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA