انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 172 از 270:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
برخیز و به بحرِ عشقِ دلدار درای
مردی کن و مردانه بدین کاردرای
از هر دو جهان چو سوزنی برهنه گرد
وانگاه به بحر، سرنگونسار، درای




بحری که همه عمر به یکدم بینی
دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی
در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش
تا دایرهٔ خویش، دو عالم بینی




گر تو دل خویش بیسیاهی بینی
یک قطره ز دریای الاهی بینی
وان نقطهٔ توحید که در جان داری
چون دایرهٔ نامتناهی بینی




گردیدهوری تو دیده بر کار انداز
جان را به یگانگی در اسرار انداز
آبی کامل بر دو جهان بند به حکم
وانگاه بگیر و در نمکسار انداز




گرچه دل تو زین همه غم تنگ شود
غم کش که ز غم مرد به فرهنگ شود
میرنج درین حبس بلا از صد رنگ
تا آنگاهت که جمله یک رنگ شود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در بند خیال غیر یک ذرّه مباش
در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش
عالم همه آینهست و حق روی درو
تو روی نگر، به آینه غرّه مباش




تا کی خود را ز پای و سراندیشی
پیش و پس و زیر و هم زبر اندیشی
چون جمله یکیست هرچه میبینی تو
مشرک باشی گر دگری بر اندیشی




هر جان که به نور قدس پیش اندیش است
از خویش برون نیست همه در خویش است
یک ذرّه خیالِ غیر در باطن تو
تخم دو هزارکوه آتش بیش است




چون نیست ترا کار ز سودا بیرون
زان افتادی ز پرده شیدا بیرون
ای قطرهٔ افتاده به صحرا بیرون
از بهر چه آمدی ز دریا بیرون




گر پرده ز روی کار بر میداری!
اندر پس پرده لعبت بیکاری
یا هر چه که هست در جهان آینه است!
با آینهٔ جمله تویی پنداری


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا چند کنی عزیمت دریا ساز
مردانه رو و خویش به دریا انداز
گر هست روی در بُنِ دوزخ مانی
ور نیست روی خویش کجا یابی باز




هر جانی را که غرق انعام بود
در عالم بینهایت آرام بود
صد قرن اگر گام زنی در ره او
چون درنگری نخستمین گام بود




چون بدنامی به روزگاری افتد
مرد آن نبود که نامداری افتد
گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی
کان کَفْک بود که با کناری افتد




چون نیست، گر از پیش روی، پیشانت
ور راه ز پس قطع کنی پایانت
صد راه ز هر ذرّه همی برخیزد
تا خود به کدام ره درافتد جانت




ور راه ز پس قطع کنی پایانت
آن ذرّه بر آفتاب بگزینی تو
تا خود به کدام ره درافتد جانت
پس ظاهر اوست هر چه میبینی تو


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر برخیزد ز پیش چشم تو منی
بینی تو که بر محض فنا مفتتنی
حق مستغنیست لیک چون درنگری
چون نیست جز او، از که بود مستغنی




آن را که به چشم کشف پیداست یقین
او در ره مستقیم داناست بدین
گرچند هزار گونه راهست چو موی
زان جملهٔ مو، یک رسن راست ببین




بنگر بنگر، ای دل! اگر مرد رهی
تا تو ز حجاب هر دو عالم برهی
این شعبدهٔ لطیف را بر چه نهی
هم حقّه از او پُر است و هم حقّه تهی




میپنداری که حق هویدا گردد
یا پنهانیست کاشکارا گردد
چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست
چون غیری نیست بر که پیدا گردد




هر دیده که اسرار جهان مطلق دید
جُزْو از کُل و کُل ز کُلِّ کُلْ مشتق دید
چه جُزْو و چه کُل چون همه باید حق دید
تا حق بنبینی همه نتوان حق دید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا چند ازین نقش برآورده که هست
تا کی ز طلسم زنده و مرده که هست
گر برخیزد ز پیش این پرده که هست
ناکرده شود به حکم هر کرده که هست




آنجا که زمین را فلکی بینی تو
بسیار زمان چو اندکی بینی تو
هرگاه که این دایره از دور استاد
حالی ازل و ابد یکی بینی تو




هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت
مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت
ما را ازل و ابد یکیست ای درویش!
ما خود چو نیامدیم چون بتوان رفت




آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز
چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز
کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت
یک نعره زد و به عالم کل شد باز




هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا
از یکدیگر چرا جداییم بیا
بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست
فریاد همی زند که ماییم بیا


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
جان را نه زمین نه آسمان است طلب
نه زَهره که باد بگذرانم بر لب
نه صبر که تن زنم، زهی کار عجب!




عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت
هر پنداری که بود پنهان نگذاشت
چون درنگریست پردهٔ غیب بدید
یک ذرّه خیالِ غیر در جان نگذاشت




در عشق نماند عقل و تمییز که بود
کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود
چون پرتو آفتاب از پرده بتافت
ناپیدا شد چو ذرّه هر چیز که بود




آن دل که ز شوق نور اکبر میتافت
وز حق طلبی چو شمع انور میتافت
چون نیک نگاه کرد یک حضرت دید
کز هر چیزی به نوع دیگر میتافت




از بس که بدیدم ز تو اسرار عجب
خون گشت دلم از چو تو دلدار عجب
بس کز همه عالمت بجستم شب و روز
تو خود همه عالمی زهی کار عجب!


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی
نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی
آخر بگشای بر دل بسته دری
تا غرقه شوم در آن تماشا که تویی




هر روز به حسن بیشتر خواهی بود
هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود
هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی
تا خواهی بود جلوهگر خواهی بود




جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد
یک ذرّه به ملک دو جهان نتوان داد
در بادیهٔ عشق تو هردل کافتاد
هرگز دیگر از او نشان نتوان داد




در راه تو گم گشت دویی اینت عجب!
مشرک چه کند یا ثنوی اینت عجب!
آنجا که تویی فناءِ محضاند همه
واینجا که منم همه تویی اینت عجب!




آن دیده که توحید قوی میبیند
در عین فناءِ من توی میبیند
پیوسته ز سرِّ کار نابینا باد
چشمی که درین میان دوی میبیند


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جانا ز میانِ من و تو دست کراست
گر شرح دهم چنین نمیآید راست
گر من منم، از چه میندانم خود را
ور من نه منم اینهمه فریاد چراست




جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!
نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب!
پیوسته نشسته میروم اینت عجب!
نه با توام و نه بیتوام اینت عجب!




دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند
فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند
از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو
اندیشهٔ غیر را در او راه نماند




چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد
بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد
ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست
کاندیشهٔ هر دو کون در حقّه نهاد




در عشق توام شادی و غم هیچ نبود
پندار وجودم چو عدم هیچ نبود
هر حیله که بود کردم و آخر کار
معلومم شد کان همه هم هیچ نبود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باب پنجم: در بیان توحید به زبان تفرید

ماییم که نیست غیر ما، اینْت کمال!
مشغول جمال خویشتن، اینْت جمال!
میپنداری ما به تو اندر نگریم
خود کی بینیم غیر خود، اینْت محال!




چون ما به وجود خود هویدا باشیم
چون ما به وجود خود هویدا باشیم
تو هیچ نهیی ولیک میپنداری
تو هیچ نهیی ولیک میپنداری




ما را باشی بهْ که هوا را باشی
وین خلقِ ضعیفِ مبتلا را باشی
از بیخبری تو خویش رایی جمله
ما جمله ترا اگر تو ما را باشی




عمرت که میان جان و تن گرداند
یا قطرهٔ تو دُرِّ عدن گرداند
پیوسته تو میگریزی و حضرتِ ما
خواهد که تو را چو خویشتن گرداند




با خویش همیشه عشقِ خود میبازیم
وز خویشتن و جمالِ خود مینازیم
از خویش چو هیچ کس دگر نیست پدید
یک لحظه به هیچ کس نمیپردازیم




از عالمِ بیچون به سکون باید شد
خود را سوی خویش رهنمون باید شد
یک ذرّه اگر باشد و ما آن دانیم
یک لحظه ز خود بدان برون باید شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ماییم که جز درگهِ ما درگه نیست
گرچه همه ماییم کسی آگه نیست
از خود تو به صد هزار فرسنگی دور
وز هستی ما، تا به تو، مویی ره نیست




ای آن که بلی گوی الست از مایی
در هر دو جهان بلند و پست از مایی
بندیش که ما ترا چو ماییم همه
به زانکه تو خویش را، چو هست از مایی




آن چیز کزو عالم و آدم بینم
در هجده هزار عالم آن کم بینم
میپنداری که تو تویی نی تو تویی
برخیز ز راه تات محرم بینم




ماییم که با ما نبود هیچ روا
چون هیچ نباشد نبود هیچ سزا
تو هیچ مباش تا نباشد هیچت
چون هیچ نباشی نبود هیچ ترا




با اینهمه اختلاف و تمییز که هست
ماییم همه جز همه آن نیز که هست
اسرارِ وجود ماست هرچیز که بود
اطوارِ شهود ماست هرچیز که هست




بس سرکش را کز سر مویی کُشتم
و آلوده نشد به خونِ کس انگشتم
وین کار عجب نگر که با جملهٔ خلق
رویارویم نشسته پُشتاپُشتم




گر هست دلی، ز عشق، دیوانه به است
چه عشق کدام عشق افسانه به است
روزی دو ز خانه رخت بردیم برون
با خانه شدیم زانکه هم خانه به است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 172 از 270:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA