انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 173 از 270:  « پیشین  1  ...  172  173  174  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید

صد دریا نوش کرده اندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
ما دریاییم خشک لب زین سببیم





این سودایی که میدواند ما را
هرگز نتوان نشاند این سودا را
گویند که خویش را فرود آر آخر
دربند چگونه آورم دریا را




زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت
از پرتو آن چشم جهان بینا گشت
آن قطره –کزین پیش دلش میگفتی
امروز به خون غرقه شد و دریا گشت




دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم
در عمر کجا کنار دریا بینیم
آن قطره که این گفت، چو در دریا رفت
فریاد برآورد که ما خود اینیم




تا چشم دلم به نور حق بینا گشت
در دیدهٔ او دو کون ناپیدا گشت
گویی که دلم ز شوق این بحر عظیم
از تن به عرق برون شد و دریا گشت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
هر دم که دلم به فکر در کار آید
هر ذرّهٔ دل منبعِ اسرار آید
هر قطره که از بحر دلم بردارم
بحری دگر از میان پدیدار آید




در قعرِ دلِ خود سفرم میباید
در عالمِ کل یک نظرم میباید
هر روز ز تشنگی راهم صد بحر
خوردم تنها و دیگرم میباید




عمری به امید در طلب بنشستیم
در فکرت کار روز و شب بنشستیم
صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق
لب بستردیم و خشک لب بنشستیم




آن قطره که آب جمله از دریا خورد
پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد
جانم که نفس مینزند جز بادوست
در هر نفسی هر دو جهان تنها خورد




هر گه که دلم ز پرده پیدا آید
عالم همه در جنبش و غوغا آید
دریای دلم اگر به صحرا آید
از هر موجش هزاردریا آید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در عالمِ پُر علم سفر خواهم کرد
وز عالم پُر جهل گذر خواهم کرد
در دریایی که نُه فلک غرقهٔ اوست
چو غوّاصان، قصد گهر خواهم کرد




از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت
یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت
دی داشتم از جهان زبانی و دلی
امروز زبان گنگ شد و دل گم گشت




بستیم میان و خون دل بگشادیم
پندار وجود خود ز سر بنهادیم
ما را چه کنی ملامت، ای دوست که ما
در وادی بینهایتی افتادیم




زان روز که ما به زندگانی مُردیم
گوی طلب از هزار عالم بُردیم
راهی که در او هزار هشیار بسوخت
در مستی خویش و بیخودی بسپُردیم




روزی که به دریای فنا در تازم
خود را به بُنِ قعر فرو اندازم
ای دوست مرا سیر ببین اینجا در
کانجا هرگز کسی نیابد بازم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صعب است به ذرّهای نگاهی کردن
زان ذرّه رهی نامتناهی کردن
جانان چو گشاده کرد بر جان آن راه
گفتم: چه کنم گفت: چه خواهی کردن




تا عقل من از عقیله آزادی یافت
دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت
در دانایی هزار جهلش بفزود
در نادانی هزار استادی یافت




در عشق دل من چو پریشانی گشت
در پای آمد بیسر و سامانی گشت
هرچند برونِ پرده حیرانی بود
چون رفت درونِ پرده سلطانی گشت




عمری به طلب در همه راهی گشتیم
با شخصِ چو کوه، همچو کاهی گشتیم
از خانه برون رفته گدایی بودیم
با خانه شدیم و پادشاهی گشتیم




روزی دو سه خانه در عدم باید داشت
روزی دو سه دروجود هم باید داشت
اکنون ز وجود و از عدم آزادیم
ما ما گشتیم از که غم باید داشت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ما روی ز هر دو کون برتافته ایم
بس سینهٔ دل به فکر بشکافته ایم
از پردهٔ هفتمین دل، یعنی جان
بیرون ز دو کون، عالمی یافته ایم




زان روز که آفتاب حضرت دیدیم
ذرات دو کون را به قربت دیدیم
وان سیمرغی که عرش در سایهٔ اوست
ما در پس کوه قاف قدرت دیدیم




از فوق، ورای آسمان بودم من
وز تحت، زمین بیکران بودم من
عمریم جهان باز همی خواند به خویش
چون در نگریستم جهان بودم من




چون من نه منم چه جان و تن باشم و بس
کان اولیتر که خویشتن باشم و بس
تا کی ز نبود و بود، چون در دو جهان
گر باشم وگرنه، همه من باشم و بس




عمرم دایم ز روز و شب بیرون است
مطلوب من از وُسْعِ طلب بیرون است
دانی تو که چیست در درونِ جانم
چیزی عجب، از چیز عجب بیرون است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با هستی و نیستیم بیگانگیست
کز هر دو شدن برون، ز مردانگیست
گر من ز عجایبی که در جان دارم
دیوانه نمیشوم، ز دیوانگیست




المنة للّه که نیم هر نفسی
مشغول، چو خلقِ بیخبر، در هوسی
گر خصم شود هر دو جهانم ندهم
با «دانمِ» خود «ندانمِ» هیچ کسی




تا شاگردم به قطع استادترم
تا بندهتر ز جمله آزادترم
کاری است عجب کار من بی سر و بُن
غمگین ترم آن زمان که دلشادترم




چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس
مستغرق آن چیز چنانم که مپرس
زین هرچه که در کتابها میبینی
من آن بندانم، این بدانم که مپرس




ما جوهر پاک خویش بشناخته ایم
پیش از اجل این خانه بپرداخته ایم
از پوست برون رفتن و مرگ آزادیم
کاین پوست به زندگانی انداخته ایم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
امروز چو من شفیته و مجنون کیست
بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست
این خود نه منم، خدای میداند و بس
تا آنگاهی که بودم و اکنون کیست




مرغ دل من ز بس که پرواز آورد
عالم عالم، جهان جهان، راز آورد
چندان به همه سوی جهان بیرون شد
کاین هر دو جهان به نقطهای باز آورد




ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است
کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است
در پردهٔ پر عجایب دل کاری است
با کس نتوان گفت که مشکل کاری است




مستم ز می عشق و خراب افتاده
برخاسته دل بیخور و خواب افتاده
در دریایی که آنست در سینهٔ ما
جان رفته و تن بر سر آب افتاده




زین راز که در سینهٔ ما میگردد
وز گردش او چرخ دو تا میگردد
نه سر دانم ز پای نه پای ز سر
کاندر سر و پا بیسر و پا میگردد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت
بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت
در هر قدمی هزار عالم طی کرد
در هر نفسی هزار فرسنگ برفت




هر روز ز چرخ بیش میخواهم گشت
گاه از پس و گه ز پیش میخواهم گشت
با عالم و خلق عالمم کاری نیست
گرد سر و پای خویش میخواهم گشت




چون سنگ وجود لعل شد کانم را
در میبینم قطرهٔ بارانم را
برخاست دلم چنان که ننشیند باز
از بس که فرو نشاندم جانم را




زین پیش دم از سر جنون میزده ام
وانگه قدم از چرا و چون میزده ام
عمری بزدم این در و چون بگشادند
من خود ز درون، در برون میزده ام




من بیخبر از جان و تنم، اینت عجب!
خود میباید خویشتنم، اینت عجب!
با خود آیم با دگری آمدهام
گویی دگری است آنچه منم، اینت عجب!


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود
بس درد که بر امید درمان بفزود
ازمعنی بینهایتم جان میکاست
چون جمله یکی گشت مرا جان بفزود




تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت
تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت
از بس که درین جهان بدان نزدیکم
گویی که ازین جهان در آن خواهم گشت




هرگاه که در پردهٔ راز آیم من
در گرد دو کون پرده ساز آیم من
گویند کزان جهان کسی نامد باز
هر روز به چند بار باز آیم من




چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم
آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم
در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار
گویی که هزار بار بیشش دیدم




خواهی که ببینی تو به پیدایی راز
خود را ز ورای عقل سودایی ساز
گویی تو که هرچه اندرو مینگرم
چشمی است به صد هزار زیبایی باز


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اینجا شکرم مگس فرو میگیرد
صد واقعه پیش و پس فرو میگیرد
بنگر که به صحرا طلبد آنک او را
در هر دو جهان نفس فرو میگیرد




هر روز حجاب بیقراران بیش است
زان، درد من از قطرهٔ باران بیش است
زینجا که منم تا که بدانجا که منم
دو کون چه باشد که هزاران بیش است




دایم ز طلب کردن خود در عجبم
زیرا که زیادتست هر دم طلبم
کاریز همی کَنَم به دل در همه روز
شب آب همی برم زهی روز و شبم!




زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت
از پردهٔ دل هزار آواز شناخت
در هر نوعی به فکر سی سال دوید
تا آنگاهی که خویش را باز شناخت




در عشق مرا عقل شد و رای نماند
جان نیز ز دست رفت و بر پای نماند
دی، مِه ز دو کون بود جولانگه فکر
امروز،‌ببین که فکر را جای نماند


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 173 از 270:  « پیشین  1  ...  172  173  174  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA