انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 174 از 270:  « پیشین  1  ...  173  174  175  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
چون بحر وجود روی بنمود مرا
موج آمد و باکنار زد زود مرا
در چاه حدوث کار کردم عمری
چون آب برآمد همه بربود مرا




هر جان که چو جان من گرفتار آید
پیوسته درین راه طلبکار آید
تا چند روم که هر نفس صد وادی
از هر سویم همی پدیدار آید




در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر
هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر
گر دامن من بماند در دست تو هم
آنگاه به دست دامنم محکم گیر




ماییم بدین پردهٔ بیرونی در
هر لحظه به صد گام دگرگونی در
اکنون به جهان به جامهٔ خونی در
رفتیم به قعر بحر بیچونی در




در وادی عشق بیقراری است مرا
سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا
جاییست مرا مقام کانجا در سیر
هر لحظه هزار ساله زاری است مرا


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد
جز گرم روی همنفس آنجا نرسد
چون راند آنجا هم از آنجا خیزد
بنشین که کس از پیش و پس آنجا نرسد




صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد
فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد
از زیبایی که در پس پرده منم
ای بیخبران عاشق خود خواهم شد




کس را دیدی ز خود نفور افتاده
در فرقت خویشتن صبور افتاده
فی الجمله اگر نشانِ ما میطلبی
ماییم همه ز خویش دور افتاده




عمری دل من غرقهٔ خون آمده بود
بر درگه عشق سرنگون آمده بود
از بس که زد این در وکسش درنگشاد
او بود که از برون درون آمده بود




زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید
اقبال هزار ساله در یک دم دید
هرچند که خویش را به هستی کم دید
عالم در خویش و خویش در عالم دید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام و چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه میدارند
ورنه بپریدمی ز بیآرامی




آرام ز جانِ حاضرم میبینم
جنبش ز دلِ مسافرم میبینم
چندان که سلوک میکنم در دل خویش
نه اولِ خود نه آخرم میبینم




چون بادیهٔ عشق، مرا پیش آمد
هر گامم ازو ز صد جهان بیش آمد
دل رفت و درین بادیه تک زد عمری
خود بادیه او بود چو با خویش آمد




آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا
روزن گردد جملهٔ ذرات مرا
زان میسوزم، چو شمع، تا در ره عشق
یک وقت شود جملهٔ اوقات مرا




یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم
احول نیم و چو احولان غرّه نیم
گویی به زبان حال یک یک ذرّه
فریاد همی کند که من ذرّه نیم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه
تا برخیزد نقاب از هر ذرّه
چون پرده براوفتاد دل در نگریست
میتافت صد آفتاب از هر ذرّه




هر یک ز دگر یک نگران میبینم
بر عقل سبک سران گران میبینم
چیزی که به چشم دگران نتوان دید
گویی که به چشم دگران میبینم




در عشق نه پیدا و نه پنهانم من
محوی عجبم نه جسم نه جانم من
فی الجمله نه کافر نه مسلمانم من
در هر چه نگاه میکنم، آنم من




در عشق وجود و عدمم یک سان است
شادی و غم و بیش و کمم یک سان است
تا کی گویی که فصل خواهی یا وصل
زین هر دو مپرس کاین همم یک سان است




در عالم عشق محو و ناچیز شدیم
بالای مقام عقل و تمییز شدیم
گویی هر دم ز عالمی صد چندین
بگذاشته و اهل عالمی نیز شدیم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ای بس که چه دشوار و چه آسان مُردیم
پیدا زادیم لیک پنهان مُردیم
جانی که بدو خلق جهان زنده شدند
دیریست که تا ما زچنان جان مُردیم




در واقعهای سخت عجب افتادم
گه می مردم صریح و گه میزادم
دانی ز چه خاست این همه فریادم
کامد یادم آنچه نیاید یادم




آن وقت که گفتمی که ناشاد منم
چون دانستم که بر چه بنیاد منم
در حلقهٔ نیست هست چون زنجیری
در هم افتاده وانچه افتاده منم




تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست
جان، گنج تن بهم برآوردهٔ ماست
از سایهٔ خویش در حجابیم همه
کز ما ما را سایهٔ ما پردهٔ ماست




آن مرغ عجب در آشیان کی گنجد
وان ماه زمین در آسمان کی گنجد
آن دانه که در دل زمین افکندند
گر شاخ زند در دو جهان کی گنجد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن راز که پیوسته از آن میپرسم
در جان من است و از جهان میپرسم
تا هیچ کسی برون نیاید بر من
او در دل و از برون نشان میپرسم




دل سوختهٔ جمال او میبینم
جان شیفتهٔ وصال او میبینم
چندان که درین دایره برمیگردم
نقصان خود و کمال او میبینم




ما مذهبِ عشقِ روی آن مه داریم
وز هرچه جزوست دست کوته داریم
گر درگه ما بسته شود در ره عشق
در هر گامی هزاردرگه داریم




پیوسته حریفِ جان فزایم باید
چون گوی ز خود بیسر و پایم باید
چون من همه وقتی همه جایی باشم
ممکن نبود که هیچ جایم باید




بر خاک بسی نشستم از غمناکی
تا وارستم ازین حجاب خاکی
ای بس که برفت جان من در پاکی
تا درکش گشت چونی ادراکی


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
میآیم و بس چون خجلی میآیم
آیا ز کدام منزلی میآیم
ای اهل دل! امروز دلی در بندید
کامروز چو آشفته دلی میآیم




چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت
آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت
گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود
چون نیست شدم هستی او بر من تافت




در محو دلم ز خویشتن مانَد باز
در توحیدم حجاب افتد آغاز
کاری که مرا فتاد با آن دمساز
کوتاه کنم قصه که کاریست دراز




از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد
سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد
چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ
من سیر نمیشوم از آن چتوان کرد




گه عشق تو در میان جان دارم من
گه جان ز غم تو بر میان دارم من
آن چیز که از عشق تو آن دارم من
حقا که ز جان خود نهان دارم من


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون نیست زمانی سر خویشم بی تو
کاری است گرفته پس و پیشم بی تو
جمعیت جانم نشود مویی کم
هر چند که در تفرقه بیشم بی تو





چون دوست به دست روح، پیغامم داد
بالای دو کون برد و آرامم داد
کاری که درون پرده انجامم داد
از لطف برون پرده هم کامم داد




پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است
زان راز شگرف جان من با ناز است
گر محو شود جهان نیاید بسته
آن در که مرا به سوی جانان باز است






نقدی که مراست قیمتش هست بسی
آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی
گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم
هرگز نرسد به نقد من دست کسی





ای آن که درین حبس جهان مانده ای
در نیک و بد و سود و زیان مانده ای
من آنچه منم به سر‌ آن مشغولم
تو آنچه نهای تو آن، در آن مانده ای


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گاهی بیخود، بی سر و بی پا برویم
گه بی همه اندر همه زیبا برویم
چندان که تو در خویش به عمری بروی
در بی خویشی به یک نفس ما برویم





هر سر زدهای ز سرِّ ما آگه نیست
هر بیخبری در خورِ این درگه نیست
گر مایهٔ دردی به درِ ما بنشین
ورنه سرِ خویش گیر کاینجا ره نیست




چندین که روی و نیک یا بد بینی
گر دیدهوری آن همه از خود بینی
احول که یکی دو دید اگر آن بد دید
تو زو بتری زانک یکی صد بینی






مردان می معرفت به اقبال کشند
نه همچو زنان دُردی اشکال کشند
هرچ آن به دلیل روشنت باید کرد
آبیست که از چاه به غربال کشند


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باب هفتم: در بیان آنکه آنچه نه قدم است همه محو عدم است

آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید
وان دید فنا که جز فنا هیچ ندید
آن دیده بود که جز عدم خلق نیافت
وان بنده بود که جز خدا هیچ ندید





میپنداری که در همه کون کسی است
کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است
هر جوش که از ملایک و انسان خاست
در حضرت او،‌کم از خروش مگسی است




در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ
امّید کمال و بیمِ نقصان همه هیچ
بر برف توان بُرد پی یک یک چیز
اما چو بتافت آفتاب آن همه هیچ






با دانش او بیخبری داند بود
با غیرت او مختصری داند بود
او باشد و دیگری بود اینت محال!
تا او باشد خود دگری داند بود





در حضرت توحید پس و پیش مدان
از خویش مدان و خالی از خویش مدان
تو کژ نظری هرچه درآری به نظر
هیچ است همه نمایشی بیش مدان


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 174 از 270:  « پیشین  1  ...  173  174  175  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA