انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 175 از 270:  « پیشین  1  ...  174  175  176  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
گر بر در آفتاب روشن باشم
آن به که چو سایه نامعین باشم
چون هست کسی که اوست هر چیز که هست
هرگز نبود روا که من من باشم





عشقش به وجود متّهم کرد تو را
خو کردهٔ صد گونه ستم کرد تو را
چون او به وجود از تو اولیتر بود
نگرفت وجودت و عدم کرد تو را




این هر دو جهان عکس کمالی پندار
وان عکس کمال او جمالی پندار
وین هیکل زیبا که تواش میبینی
بازی و خیال است خیالی پندار






بگذر ز حس و خیال،‌ای طالب حال
تا هر دو جهان جلال بینی و جمال
زیرا که تو هرچه در جهان میبینی
جز وجه بقا همه سرابست و خیال





هر دل که به توحید ز درویشان است
بیگانهٔ عشق نیست کز خویشان است
تا کی بینی خیال معدود آخر
آن پیشان را نگر که در پیشان است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو
وی وهم خودی در دل شوریدهٔ تو
هیچی تو و هیچ را چنین میگویی
به زین نتوان نهاد در دیدهٔ تو





چون محرم هم نفس نهای، تو چه کنی
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
پیوسته به جنگ خویش برخاستهای
خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی




شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
در بیقدری چون مگسی باشی تو
خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی
آخر تو که باشی که کسی باشی تو






هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند
از هیچ بلا، چند شود ظاهر چند
تو هیچ بُدی و هیچ خواهی گشتن
بر هیچ میانِ این دو هیچ آخر چند





تا چند ازین غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال این نمودار تو را
سبحان الله کار تو کاری عجب است
تو هیچ نهای وینهمه پندار تو را


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این قالب اگر بلند دیدی ور پست
مغرور مشو به پیش این خفته و مست
برخیز بمردی، که درین جای نشست
خوابیست که مینمایدت هرچه که هست





دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری
تو نیستی و بلای تو در ره عشق
آنست که خویش، هست میپنداری




دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری
تو نیستی و بلای تو در ره عشق
آنست که خویش، هست میپنداری






جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از مُوْت و حیات چند پرسی آخر
خورشید به روزنی در افتاد و برفت





جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
در فرع کجا مشبّهی افتاده است
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
چون در نگری حقّه تهی افتاده است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در فرع کجا مشبّهی افتاده است
افلاک ز یکدگر فرو آسایند
چون در نگری حقّه تهی افتاده است
یک ره همه از سفر فروآسایند





آخر ره دورت به کناری برسد
با تو بد و نیک را شماری برسد
هرچند که هست بینهایت کاری
چون تو برسیدی همه کاری برسد




هر چند که نیستی کمت خواهد بود
صد ساله برای یک دمت خواهد بود
یک روزه وجود را که بنیاد منی است
تا روز قیامت عدمت خواهد بود






چون هستی را نیست کسی اولیتر
بازی که توداری مگسی اولیتر
زان نیست همی شوند هستان، که همه
هستند به نیستی بسی اولیتر





ای بس که دل تو بیم دارد در پیش
ز آنست که دل دو نیم دارد در پیش
چندین به وجودِ اندک تن بمناز
چون جان عدمِ عظیم دارد در پیش


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
درویشی چیست مست و مفلس بودن
بیخود خود را ز خویش مونس بودن
انگشت به لب باز نهادن جاوید
همچون ناخن زنده و بیحس بودن




جز بیذاتی لایق درویشان نیست
جز بیصفتی در صفت ایشان نیست
تو نیز ز هر دو کون درویش بباش
کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست




با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت
جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت
گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک
در فقر ز ما و من سخن نتوان گفت




خلقان همه در آینهای مینگرند
مشغول خودند و ز آینه بیخبرند
کس آینه مینبیند از خلق جهان
در آینه از آینه بر میگذرند




درها به فنا گشادهاند، اینت عجب!
بر هیچ قرار دادهاند، اینت عجب!
پنداشت که مانهایم و پندار وجود
در دیدهٔ ما نهادهاند، اینت عجب!


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم
زهری به گمان چند به جُلّاب خوریم
پنداری را وجود میپنداریم
تا چند ز کوزهٔ تهی آب خوریم




دعوی وجود از سر مستی شوم است
از عین عدم خویش پرستی شوم است
پیش و پس سایه آفتابست مدام
گر سایه نفس زند ز هستی شوم است




درویشِ تو را توانگری میبایست
نه روی سیاه بر سری میبایست
گویی که تمام نیست ناکامی فقر
با سر باریش کافری میبایست




گر ما به هزار تک بخواهیم دوید
آخر طمع از خویش بخواهیم برید
فی الجمله تو هر چه بایدت نامش کن
چیزی است که ما درو نخواهیم رسید




در عشق مرا چون عدم محض فزود
از هستی خویشم عدم محض ربود
چون جان و دلم در عدم محض غنود
کونین مرا چون عدم محض نمود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون در ره این کار مرا دید فزود
آمد غم کار و دیدهٔ دید ربود
چشم دل دوربین درین بحر محیط
چندان که فرو دید، فرا دید نبود




از بس که در آثار نمیبینم من
جز پردهٔ پندار، نمیبینم من
از بس که به قعر نیستی در رفتم
گم گشتم و دیار نمیبینم من




هیچم همه تا با خود و با خویشتنم
هستم همه تا با خود و با جان و تنم
تا میماند از «من» من یک مویی
مویی نشود پدید چیزی که منم




نه فخر ز سرفرازیم میآید
نه عار ز حیله سازیم میآید
چندان که به سِرِّ کار در مینگرم
مانند خیال بازیم میآید




من مانده ام و لیک بی من منییی
فارغ شده از تیرگی و روشنییی
چون حاصل شد مرا ز من ایمنییی
نه دوستیم بماند نه دشمنییی




زان روز که در صدر خودی بنشستم
تا بنشستم به بیخودی پیوستم
دریای عدم شش جهتم بگرفته ست
من، یک شبنم، چه گونه گویم: هستم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
اول همه نیستی است تا اول کار
و آخر همه نیستیست تا روز شمار
بر شش جهتم چو نیستی شد انباز
من چون ز میانه هستی آرم به کنار




عمری به فنا بر دلم آوردم دست
تا دل ز فنا به زاری زار نشست
از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست
با خاک شود چنانکه پندارد هست




هیچم من و در گفت و شنید آمده ام
در نیست پدید و بیکلید آمده ام
این نیست عجب که گم بخواهم بودن
اینست عجب که چون پدید آمده ام




این بیخودیی که من در آن افتادم
شرحش بدهم که از چسان افتادم
خورشید بتافت سایه دیدم خود را
برخاستم و در آن میان افتادم




ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است
هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است
چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است
و امروز که گوشهای گزیدی هیچ است




ای بود تو پیوسته بنا بود آخر
تا کی باشی به هیچ خشنود آخر
از هیچ پدید آمدهای اول کار
گرچه همهای، هیچ شوی زود آخر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا

آنها که در این پرده سرایند پدید
از پرده برون همی نمایند پدید
چون پرده براوفتد دران دریا خلق
غرقه نه چنان شوند کایند پدید




هرچیز که آن برای ما خواهد بود
آن چیز یقین بلای ما خواهد بود
چون تفرقه در بقای ما خواهد بود
جمعیت ما فنای ما خواهد بود




تا هستی تو نصیب میخواهد جست
دل روی به خونِ دیده میخواهد شست
تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند
زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست





تا نفس کم و کاست نخواهد آمد
یار تو به درخواست نخواهد آمد
آن میباید که تو نباشی اصلاً
کاین کار به تو راست نخواهد آمد




آن را که درین دایره جانی عجب است
در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است
هستی تو ظلمت آشیانی عجب است
وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هرگه که بدان بحر محقّق برسی
در حال به گرداب اناالحق برسی
گر در همه میروی قدم محکم دار
تا گر همهای به هیچ مطلق برسی




گر اول کار، آتش افزون گردد
خاکستر بین که آخرش چون گردد
اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش
کاخر بینی کان همه دل خون گردد




فانی شده، تا بود، مشوّش نشود
باقی به وجود جز در آتش نرود
چون اصلِ وجودِ کلِّ عالم عدم است
هرکو به وجود خوش شود خوش نبود




عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید
لب بندد و راز پیش کس نگشاید
چون کامل شد بترسد از غیرت دوست
هرگز خود را به خویشتن ننماید




چندین امل تو ای دل غافل چیست
چون رفتنییی درین سرا منزل چیست
چون عاقبت کار همه گم شدن است
آخر ز پدید آمدنت حاصل چیست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 175 از 270:  « پیشین  1  ...  174  175  176  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA