انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 176 از 270:  « پیشین  1  ...  175  176  177  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
تا کی گردی ای دل غمناک به خون
از هستی خویش پاک شو پاک کنون
سی سال ز خویش خاک میکردی باز
دردا که نکردهای سر از خاک برون




ای دل همگی خویش در جانان باز
هر چیز که آن خوشترت آید آن باز
در شش در عشق چون زنان حیله مجوی
مردانه درا و همچو مردان، جان باز




هم راه تن و هم ره جان او گیرد
هر ذره که هست در میان او گیرد
از خویش چو در هستی او گم گردی
پیش نظرت همه جهان او گیرد




گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست
ور در همهای قاعدهٔ درد و بلاست
تا در همهای در همه بودن ز هواست
بگذر ز همه و هیچ میندیش که لاست




دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی
دل تنگ مکن ز هجر اگر در تعبی
از شادی وصل و غم هجران بگذر
با هیچ بساز اگر همه میطلبی


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است
در باختن وجود بیباکتر است
مردی که درین طریق چالاکتر است
هرچند که پاکتر شود خاکتر است




آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را
تا محرم این ستانه بینی خود را
گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند
کفرست که در میانه بینی خود را




گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش
بی هستی خویش چست و چالاک بباش
گر میخواهی که مرده خاکی نشوی
جهدی بکن و به زندگی خاک بباش




تا چند به خود درنگری چندینی
در هستی خود رنج بری چندینی
یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد
خود را چه دهی جلوهگری چندینی




آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز
ور دل طلبی میان خون یابی باز
تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز
سر رشتهٔ این حدیث چون یابی باز


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر میخواهی که بازیابی این راز
بیخود شو و با بیخودی خویش بساز
چون بیخودیست اصل هر چیز که هست
تو کی یابی چو در خودی جوئی باز




اول باری پشت به آفاق آور
پس روی به خاک کوی عشاق آور
گر میخواهی که سود بسیار کنی
سرمایهٔ عقل و زیرکی طاق آور




آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت
ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت
از عقل برون آی اگر جان داری
کاین راه به عقل مختصر نتوان رفت




عاشق شدن مرد زبون آمدنست
سر باختن است و سرنگون آمدنست
بر خویش برون آمدنت چیزی نیست
تدبیر تو از خویش برون آمدنست




گر تو بر او ز تنگ دستی آئی
در دایرهٔ خویش پرستی آئی
از نقطهٔ بیخویشتنی چند آخر
مشرک باشی کز سرهستی آئی


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر از همگی خویشتن فرد شوی
در کعبهٔ جان محرم این درد شوی
ور همچو زنان دربن این بحر محیط
آبستن آن نظر شوی مرد شوی




آنرا که نظر در آن جهان باید کرد
پرواز ورای آسمان باید کرد
هرگاه که دولتی بدو آرد روی
در حال ز خویشتن نهان باید کرد




چون نیستی تو محض اقرار بود
هستیت ز سرمایهٔ انکار بود
هر کس که ز نیستی ندارد بوئی
کافر میرد اگرچه دیندار بود




یا شادی دو کون غم انگار همه
یا ملکِ جهان مسلّم انگار همه
خواهی که وجودِ اصل تابد بر تو
کونین بکلّی عدم انگار همه




گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود
در دام مرو که کیسه کش خواهد بود
تا بودن ما عظیم ناخوش چیزی است
نابودنِ ما عظیم خوش خواهد بود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
راهی که درو پای ز سر باید کرد
ره توشه درو خون جگر باید کرد
خواهی که ازین راه خبردار شوی
خود را ز دو کون بیخبر باید کرد




آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد
دشوار به دست آید و‌آسان نرسد
سر در ره باز و دست از پای بدار
کاین راه به پای تو به پایان نرسد




از پس منشین یک دم و در پیش مباش
در بند رضای نفس بد کیش مباش
تا کی گویی که من چه خواهم کردن
تو هرچه کنی به رایت خویش مباش




تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش
خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش
تا کی گوئی که من چه خواهم کردن
تو هیچ نهای، هیچ مکن، هیچ مباش




آن به که همی سوزی و پیدا نکنی
خود را به تکلّف سر غوغا نکنی
هر دم گوئی که من چه خواهم کردن
چتوانی کرد یاکنی یا نکنی


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر تو همه داری همه در آتش باش
ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش
هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
ور هیچ نداری همه داری خوش باش




گر بودِ خود از عشق نبودی بینی
از آتش او هنوز دردی بینی
ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق
بینی که ازین زیان چه سودی بینی




گر با من خویش خاک این در آئی
از ننگ منی ز خاک کمتر آئی
من وزن آرد چون به ترازو سنجند
بیوزن آید گر به قلندر آئی




گاهی ز خیال دلبر آئی زنده
گاه از سخن چو شکر آئی زنده
گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر
زیرا که به جان دیگر آئی زنده




ای مانده به جان این جهانی زنده
تا کی باشی به زندگانی زنده
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تا هیچ وجود و عدمت میماند
نیک و بد و شادی و غمت میماند
مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق
همدم نشوی تا که دمت میماند




پیوسته به چشم دل نظر باید کرد
وانگه به درونِ جان سفر باید کرد
خواهی که به زیرِ خاک خاکی نشوی
از حالت زندگان گذر باید کرد




در قرب تو گر هست دل دیوانه ست
جان را طمع وصال تو افسانه ست
چون هرچه که هست در تو میباید باخت
سبحان الله! این چه مقامر خانه است




در عشق تو سودا و جنون بنهادیم
وز دیده و دل آتش و خون بنهادیم
چون پردهٔ خود، خودی خود میدیدیم
کلّی خود را هم از برون بنهادیم




در عشق تو رازی و نیاز آوردیم
چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم
چون درد ترا نیافتم درمانی
کُلّی خود را به هیچ باز آوردیم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
در عشق تو زاری وندم آوردیم
بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم
وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم
روی از همه عالم به عدم آوردیم




ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم
بر قبهٔ افلاک علم آوردیم
چون درد ترا کم آمد آمد درمان
کلّی خود را زهیچ کم آوردیم




گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم
خود را به وجود ذرّهای غرّه کنیم
ای قافله سالارِ عدم طبل بزن
تا بادیهٔ وجود را عَبْره کنیم




جانا ز غم عشق تو جانم خون شد
هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد
زان روز که دل جان و جهان خواند ترا
جان بر تو فشاند و از جهان بیرون شد




تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
امروز منم هر نفسی دست به دست
از هست به نیست رفته از نیست به هست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با هستی خویش داوری خواهم کرد
وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد
چون با تو محالست برابر بودن
با خاک رهت برابری خواهم کرد




جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست
کاریست که کار قادر و عاجز نیست
پس گم شدنم به و چنان گم شدهام
کامکان پدید آمدنم هرگز نیست




در بحر فنا به آب در خواهم شد
چون سایه به آفتاب در خواهم شد
چون مینرسد به سرفرازی تو دست
سر در پایت به خواب در خواهم شد




بنگر که چه غم بیتو کشیدم آخر
تا نیست شدم بیارمیدم آخر
گفتی که برس تا به بر من برسی
چون در تو رسم چون برسیدم آخر




در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریهٔ خونین جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دل از طمع خام چنان بریان شد
از آتش شوقی که چنان نتوان شد
جانی که ز قدر فخر موجوداتست
در راه غم تو با عدم یکسان شد




هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی
تا من سر و پای گم کنم چون گوئی
از هر مژهای اگر بریزم جوئی
تا با خویشم از تو نیابم بوئی




گفتم: ز فناء خود چنانم که مپرس
گفتا:‌به بقائیت رسانم که مپرس
یعنی چو به نیستی بدیدی خود را
چندان هستی بر تو فشانم که مپرس




هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم
وندر پس پرده غرق جودی دگرم
دیرست که از وجود خود زندهنیم
گر زندهام اکنون به وجودی دگرم




سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید
وانگاه فنای مطلقم نام کنید
از خون دلم می و ز جان جام کنید
وایجاد مرا تمام اعدام کنید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 176 از 270:  « پیشین  1  ...  175  176  177  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA