انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 177 از 270:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
از بس که دلم به بینشان داشت نیاز
بینام ونشان بماندم در تک و تاز
سی سال به جان نشان جانان جستم
من گم شدم ونیافتم او را باز




وقتست که بیزحمت جان بنشینم
برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم
از عالم هست و نیست آزاد آیم
وانگاه برون این و آن بنشینم




از ننگ وجودم که رهاند بازم
تا من ز وجود با عدم پردازم
هرگه که وجود خود بدو در بازم
آن دم به وجود خود سزد گر نازم




بی جان و تنم جان و تنم میباید
بیآنچه منم آنچه منم میباید
با خویشتنم ز خویشتن بیخبرم
بیخویشتنم خویشتنم میباید




خوش خواهدبود، اگر فنا خواهد بود
زیرا که فنا عین بقا خواهد بود
این میدانم که بس شگرف است فنا
لیکن بندانم که کرا خواهد بود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در مقام حیرت و سرگشتگی

آن راه که راه عالم عرفان است
بر هر گامی هزار دل حیران است
تا پیش نیایدت بنتوان دانست
بر هر قدمی هزار سرگردان است




هر ذات که در تصرّف دوران است
اندر طلب نور یقین حیران است
هر ذره که در سطح هوا گردان است
سرگشتهٔ این وادی بیپایان است




چندان که نگاه میکنم حیرانی است
سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است
در بادیهای که دانشش نادانی است
گردون را بین که جمله سرگردانی است




بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد
هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد
چندان که درین پرده سفر خواهی کرد
حیرانی خویش بیشتر خواهی کرد




بر بوی یقین درین بیابان رفتیم
وز عالم تن به عالم جان رفتیم
عمری شب و روز در تفکر بودیم
سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم




گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد
تا این چه طریقیست که در پیش آمد
روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد
آخر متحیر شد و بیخویش آمد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
احوالِ جهان سخت عجیب افتاده ست
زیرکتر عقل بینصیب افتاده ست
چون نیست بجز تحیرِ آخر کار
بیمارترین کسی طبیب افتاده ست




مائیم و نصیب جز جگر خواری نه
وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه
از مستی جهل امید هشیاری نه
وز رفتن و آمدن خبرداری نه




دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد
دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد
نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد
نه میبتوان زیست نه میبتوان مُرد




مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام
دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام
سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام
ناآمده برقرار و نارفته به کام




از آرزوی یقین چو مینتوان زیست
بر خلق بباید ای خردمند! گریست
کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست
وانجا که رود حال نمیداند چیست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ای دل هر دم غم دگرگون میخور
کم میزن و درد درد افزون میخور
سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز
چون بازنیابی چه کنی خون میخور




این درد چه دردیست که درمانش نیست
وین راه چه راهیست که پایانش نیست
هان ای دل سرگشته بدین وادی صعب
تا چند فرو روی که پایانش نیست




حالِ دلِ باژگونه مینتوان گفت
وصفی به هزار گونه مینتوان گفت
گفتم:«ای دل!‌چه گونهای»گفت:«خموش!
کاین حال مرا، چه گونه، مینتوان گفت»




دل از همه عالم به کنار آمد باز
بگریخت زلشکر به حصار آمد باز
با این همه درد و رنج آگاه نیم
تا آمدن من به چه کار آمد باز




دردا که بجز درد مرا کار نبود
وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود
عمری رفتم چو راه بردم به دهی
خود در همه ده نشان دیار نبود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن میخواهم که جایگاهی گیرم
در سایهٔ دولتی پناهی گیرم
صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد
پس من چه کنم کدام راهی گیرم




هر روز غمی به امتحانم آمد
وز حیرت دل کار به جانم آمد
از بس که وجوه مینماید جان را
بر هیچ فرو نمیتوانم آمد




دردا که ز خود بیخبرم باید مرد
آغشته به خونِ جگرم باید مرد
چون زندگی خویش نمییابم باز
هر روز به نوعی دگرم باید مرد




امروز منم ذوقِ خرد نادیده
انسی ز وجودِ نیک و بد نادیده
در واقعهای که شرح مینتوان داد
هرگز متحیری چو خود نادیده




آگاه نیم از دل و جانم که چه بود
پی مینبرم علم و عیانم که چه بود
این میبینم که مینبینم که چه رفت
این میدانم که میندانم که چه بود


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم»
تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم»
چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد
آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم»




بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست
رنجوری را سبب نمیدانم چیست
پیش و پس و روز و شب نمیدانم چیست
کاریست عجب عجب نمیدانم چیست




چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم
مویی کم و بیش میندانم چه کنم
در بادیهای فتادهام بی سر و پای
راه از پس و پیش میندانم چه کنم




دل نیست مرا، یکی مصیبت خانه ست
جان نیز یکی سوختهٔ دیوانه ست
در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ
کارم همه یا نظاره یا افسانه ست




سرگردانی بسوخت جانم چه کنم
سرگشتهتر از همه جهانم چه کنم
میسوزم و میپیچم و میاندیشم
جز نادانی میبندانم چه کنم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سبحان الله! بر صفتی حیرانم
کز حیرت خویش میبسوزد جانم
حال دل شوریدهٔ خود میدانم
کس را چه خبر ز درد بیدرمانم




از پای در آمدم ز سرگردانی
وز دست شدم ز غایت حیرانی
از ملک دو کون سوزنی بود مرا
در دریائی فکندم از نادانی




از دنیی فانیم جوی نیست پدید
وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید
دردا که برفت جان شیرین از دست
وز این شورش برون شوی نیست پدید




نه در سفرم یک دم و نی در حضرم
نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم
نه باخبرم ز خویش و نه بیخبرم
چون حیرانی نشستهام مینگرم




چندان که بدین قصه فرو مینگرم
یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم
هرچند که شایسته و زیبا پسرم
نه کار من است این و نه کار پدرم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
امروز منم شیفتهای حیرانی
نه دین و نه دل نه کفر و نه ایمانی
از دست شده بی سر و بی سامانی
از پای در اوفتاده سرگردانی




امروز منم ز خان و از مان بیرون
چه خان و چه مان از دل و از جان بیرون
چندان که چو گوی میدوم از هر سوی
مینتوان شد از خم چوگان بیرون




گه چون مه از آرزوی حق کاسته ایم
گه کلبهٔ‌ دل به باطل آراسته ایم
از باطل و حق سیر نمی گردد دل
صد ره زین خوان گرسنه برخاستهایم




گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی
آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی
زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی
بر هم سوزم همه جهان ناگاهی




از هم نفسانم اثری نیست امروز
وز کار جهانم خبری نیست امروز
یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز
سرگشتهتر از من دگری نیست امروز


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دل هرچه که دید خشک لب دید همه
ذرّات دو کون در طلب دید همه
بسیار به خون بگشت تا آخر کار
از بس که عجب دید عجب دید همه




چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود
در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود
امروز درین شیوه که من میبینم
گر قند خورم خون جگر خواهد بود




چندان که مرا عقل به تن خواهد بود
در بحر تحسّرم وطن خواهد بود
گر همچو فلک بسی به سر خواهم گشت
سرگردانی نصیب من خواهد بود




چون بیخبرم از آنکه تقدیرم چیست
اندیشهٔ شام و فکر شبگیرم چیست
مغزم همه در آتش اندیشه بسوخت
اندیشه مرا بکشت تدبیرم چیست




نی کس خبری میدهد از پیشانم
نه یک نفس آگهی است از پایانم
چون زیستنی به جهل مینتوانم
روزی صد بار میبسوزد جانم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر لحظه تحیر به شبیخون آید
تا جان پس ازین کجا شود، چون آید
میسوزم از آن پرده که چون برخیزد
چه کار ز زیرِ پرده بیرون آید




چندان که ز هر شیوه سخن میگویم
میننماید کنه معانی رویم
و امروز اگر چه عمر در علم گذشت
تقلید نخست روزه وا میجویم




در بادیهٔ جهان دری بنمایید
وین بادیه را پا و سری بنمایید
ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان
سرگشتهتر از من دگری بنمایید




یک بیدل و بیرأی چو من بنمایید
نه جامه و نه جای چو من بنمایید
در گردش این دایرهٔ بی سر و پای
یک بی سر و بی پای چو من بنمایید




دل رفت و جگر با دل ریش آمد باز
کی مرغِ ز دام جسته پیش آمد باز
هر گوی که او در خمِ چوگان افتاد
هرگز نتواند که به خویش آمد باز




من زین دل بیخبر بجان آمدهام
وز جان ستم کش به فغان آمدهام
چون کار جهان با من و بی من یک سانسْت
پس من به چه کاردر جهان آمدهام
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 177 از 270:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA