انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 178 از 270:  « پیشین  1  ...  177  178  179  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد

ای بلبلِ روح مبتلا مانده ای
کاندر پی این دام بلا مانده ای
خوکرده ای اندر قفس خانهٔ تنگ
واگاه نه ای کز که جدا مانده ای




ای روح! تویی به عقل موصوف آخر
عارف شو و ره طلب به معروف آخر
چون باز سفید دست سلطانی تو
ویرانه چه میکنی تو چون کوف آخر




ای مرغ عجب! ستارگان چینهٔ تست
از روز الست عهد دیرینهٔ تست
گر جام جهان نمای میجویی تو
در صندوقی نهاده در سینهٔ تست




گه در غم روزگار و گه در قهری
از هرچه در اوفتادهای بیبهری
ای طوطی جان! چه میکنی در شهری
کانجا ندهندت شکری بیزهری




ای جان! چو تو از عالم بیچون آیی
در حسن ز هرچه هست افزون آیی
در پردهٔ نفس ماندهای صبرم نیست
تا آنچه توئی ز پرده بیرون آیی


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
ای روح! درین عالم غربت چونی
بیآنهمه پایگاه و رتبت چونی
سلطانِ جهانِ قدس بودی، اکنون
در صحبتِ نفس شوم صحبت چونی




ای باز خرد! مباش گمراه آخر
بازآی به سوی ساعدِ شاه آخر
تو یوسفِ مصرِ قدسی ای جان عزیز!
تا کی باشی در بن این چاه آخر




ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر
وز جسم ره عالم پر معنی گیر
ای جوهر پاک! قیمت خود بشناس
بگذر ز ملا و ملأِ اعلی گیر




ای بلبل روح چند باشی مگسی
پَر باز کُن و به عرش رو در نَفَسی
تا کی بستهٔ پالان آخر
پالان نتوان نهاد بر مرغ کسی




بر جان و تنِ بیش بها میگریم
بر فرقتِ این دو آشنا میگریم
ای جان و تنِ به یکدگر یافته انس
بر روز جدائی شما میگریم


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با ما بنشین که هر دو همدم بودیم
با یکدیگر پیش ز عالم بودیم
ای آنکه هزار ماه در تو نرسد
گویی که هزار سال با هم بودیم




دل را که هزار باره در خون کشمش
وقت است که در خطهٔ بیچون کشمش
وان شاهدِ پردگی که جان دارد نام
مویش گیرم ز پرده بیرون کشمش




ای آن که به قدر برتر از افلاکی
میپنداری کانچه تویی از خاکی
در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک
ذاتی عجبی و جوهری بس پاکی




ای آن که در این ره صفت اندیش نه ای
بیخویشتنی که عالم خویش نه ای
هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد
صورت مکن اینکه صورتی بیش نه ای




چیزی که توئی زین تن مسکین تو نه ای
زین هشت پسین و چار پیشین تو نه ای
زین ده حس و هفت عضو بگریز و سه روح
میپنداری که این تویی، این تو نه ای


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بندیش که بر زمین نهای آن که تویی
واجرام فلک نشین نهای آن که تویی
چون جوهر تو، به چشم سر نتوان دید
در خود منگر که این نهای آن که تویی




ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو
بشناس که نیست جان تو در تن تو
این سر ز سر گزاف نتوان دانست
این جز به تفکّر نشود روشن تو




آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود
در جسم مدان که قابل قسم بود
فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی
گر جان تو در جسم بود جسم بود




گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند
دُرج دل تو خزینهٔ راز کند
ور پر ندهی ز نور معنی او را
چون بشکند این قفس، چه پرواز کند




ای بس که فلک در صف انجم گردد
تا یک مردم تمام مردم گردد
جان تو کبوتریست پرّیده ز عرش
هرگاه که هادی نشود گم گردد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جانی که به نورِ حق ندارد امّید
در عالم اوهام بماند جاوید
چون ذرّهٔ ناچیز بوَد در سایه
چون کودکِ یک روزه بوَد در خورشید




جانی که نهفت زنگ دنیی او را
روشن نکند صیقل معنی او را
هر کز غم دنیی بسر آرد عمری
چه بهره بود ز ذوق عقبی او را




هر دیده که راه بینشانی نشناخت
در پرده بماند و زندگانی نشناخت
هر چند که جاوید بقائیش دهند
میدان که بقاءِ جاودانی نشناخت




سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار
امّید همه به درد بیدرمان دار
وانگاه ز جان آینهای ساز مدام
و آن آینه در برابر جانان دار




گر نفس تو بسملی شود تا دانی
سر تا پایت دلی شود تا دانی
یک یک عضوت چو جوهری پوشیدهست
گردل نکنی گِلی شود تا دانی


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در هر دو جهان هر چه عجب داشتهای
در باطنِ خویش روز و شب داشتهای
از جان تو اگر صبر کنی یک چندی
بیرون نشود هرچه طلب داشتهای




پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز
وندر طلبش خلق جهان در تک و تاز
با هر دو جهان زیر و زبر میآیی
با خویشتن آی تا گهر یابی باز




از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست
زیرا که برون پرده گردی کم و کاست
در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست
در پردهٔ دل نشین که راهت آنجاست




هر چند که کارهای تو بسیاریست
از جزو به سوی کل شوی، آن کاریست
هر خاصیت که در دو عالم نقد است
در جوهر تو زان همه انموداریست




هر جان که ز حق حمایتی افتادهست
در هر دو جهان عنایتی افتادهست
هر روح که هم ولایتی افتادهست
در عالم بینهایتی افتادهست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آنجا که فروغ عالم جان بینی
خورشید و قمر را اثری زان بینی
در عالم جان چو قدسیان خوان بنهند
طاووس فلک را مگس خوان بینی




چون آینه پشت و رو شود یکسانت
هم این ماند همان، نه این نه آنت
امروز چنانکه جانْت در جسم گم است
فردا جسم تو گم شود در جانت




هر راز که هم پردهٔ جان تو شود
آنست که نقد جاودان تو شود
تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست
هرگه که مقیم گشت زان تو شود




تن از پی کارِ خویش سرگردان است
جان بر سرِ ره منتظر فرمان است
رازی که به سوزنیش کاود تن تو
دریا دریا در اندرونِ جان است




کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان
تا کی باشی در ورق سود و زیان
هر چیز که در هر دو جهان است عیان
در جان تو هست و تو برون شو ز میان


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر سر که درین هر دو جهان داشته اند
از بهرِ نثارِ فرق جان داشته اند
هر چیز که در پرده نهان داشته اند
با جانت همیشه در میان داشته اند




گاه از غم اودست ز جان میشویی
گه قصهٔ او به دردِ دل میگویی
سرگشته چرا گِردِ جهان میپویی
کار از تو برون نیست کرا میجویی




ای از تن منقلب گذر ناکرده
جان را به سفر اهل بصر ناکرده
گوهر نشوی تا سفرِ جان نکنی
گوهر نشود قطره سفر ناکرده




خوش باش که دل تمام میباز رهد
وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد
طوطی تو از قفس اگر باز رهد
طاووسِ دلت ز دام میباز رهد




دانی تو که مرگ چیست از تن رستن
یعنی قفس بلبل جان بشکستن
برخاستن از دو کون و خوش بنشستن
از خویش بریدن و بدو پیوستن


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرگ است خلاص عالم فانی را
درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را
گر مزبلهٔ تن تو را مرگ رسید
با مرگ چکار جان تو با جانی را




یک یک نفست زمان تو خواهد بود
یک یک قدمت مکان تو خواهد بود
هر چیز که در فکرتِ تو میآید
آن چیز همه جهان تو خواهد بود




چون اصلِ اصول هست در نقطهٔ جان
نقشِ دو جهان ز جان توان دید عیان
هرچیز که دیدهای تو پیدا و نهان
در دیدهٔ تست آن نه در عین جهان




تا مرغ دلم شیوهٔ دمساز شناخت
در سوز روش قاعدهٔ راز شناخت
هر روز، هزار ساله ره در خود رفت
تا در پس پرده خویش را باز شناخت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان

میپنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن




هرگه که تو طالب گهر خواهی بود
باکوه چو سنگ در کمر خواهی بود
هرچند که دیده تیزتر خواهی یافت
در نقطهٔ کُنْه کورتر خواهی بود




آن نقطه که کیمیای دولت آن است
بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است
خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین
اول بیقین بدان که نتوان دانست




قومی ز محال در جنون افتادند
قومی ز خیال سرنگون افتادند
از پردهٔ غیب هیچ کس آگه نیست
هریک به رهی دگر برون افتادند




جانهاست در آن جهان بر انبار زده
تنهاست درین بر در و دیوار زده
تا چند ز جان و تن دری میباید
هر ذرّه دری است، لیک مسمار زده


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 178 از 270:  « پیشین  1  ...  177  178  179  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA