انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 179 از 270:  « پیشین  1  ...  178  179  180  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس
یک وقت نگهدار وز اوقات مپرس
قصّه چه کنی دراز در غصّه بسوز
در صنع نگه میکن و ازذات مپرس




در عقل اصول شرع از جان بپذیر
در شرع فروع از ره امکان بپذیر
ذوقی که به شوق حاصل آید دل را
در عقل نگنجید به ایمان بپذیر




قسمی که ز چرخ پرده در داشته ای
گر داشته ای خون جگر داشتهای
تا خواهی بود بیخبر خواهی بود
ای بیخبر از هرچه خبر داشته ای




تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست
هر اصل که در علم نهی نیست درست
ای بس که دلم دست به خونابه بشست
در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست




نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد
نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد
از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت
چه سود که از بیخبران خواهی مُرد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم
از دوستی خویش سرانداز نهایم
عمریست که چون چرخ درین میگردیم
یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم




دردا که دلم واقف آن راز نشد
جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد
چه غصّه بود ورای آن در دو جهان
کاین چشم فراز گشت و آن باز نشد





هم عقل درین واقعه مضطر افتاد
هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد
گفتم که گشایم این گره در سی سال
بود آن گره و هزار دیگر افتاد





از معنی عشق اسم میبینم و بس
وز جان شریف جسم میبینم و بس
از گنجِ یقین چگونه یابم گهری
کز گنجِ یقین طلسم میبینم و بس




جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت
مویی بندانست و بسی موی شکافت
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت
دل خون شد و راه این هوس باز نیافت
سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق
سررشتهٔ عشق هیچ کس باز نیافت




این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز
میجوشد و میجوید و میگوید راز
چندان که بدین پرده فرو داد آواز
دردا که کسش جواب مینَدْهَد باز





دل در پی راز عشق، دلمرده بماند
وان راز چنانکه هست در پرده بماند
هر ساز که ساختم درین واقعه من
در کار شکست و کار ناکرده بماند





دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت
جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت
سی سال درین چراغ روغن کردیم
یک شعله بزد، روغنِ او پاک بسوخت




دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت
جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت
مرغ دل من ز آشیان دور افتاد
ای بس که طپید و آشیان باز نیافت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم
بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم
دردا که به صد هزار انگشت حیل
مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم




رازی که دل من است سرگشتهٔ آن
وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن
تا کی به سر سوزن فکرت کاوم
سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن





دل والِه و عقل مست و جان حیران است
وین کار نه کار دل و عقل و جان است
ای بس که بگفته اند در هر بابی
پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است





دل او کاکح دیدار نداشت
بیدیده بماند ونور اسرار نداشت
تا آخر کار هرچه او میدانست
تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت




آن قوم که جامه لاجوردی کردند
بر گرد بزرگی همه خردی کردند
عمری بامید صاف مردی کردند
و آخر همه را مست به دُردی کردند


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از دست بشد تن و توانم چه کنم
در حیرانی بسوخت جانم چه کنم
آن چیز که دانم که ندانست کسی
گویند بدان، من بندانم چه کنم




جان معنی لطف و قهر نتواند بود
دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود
چون هر که چشید زهر در حال بمرد
کس واقف طعم زهر نتواند بود





هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن
همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن
سرّی که میان من و جانانِ من است
جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن





نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید
نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید
هر روز هزار پوست زان کردم باز
مغزم همه پالوده شد و مغز ندید




این درد جگرسوز که در سینه مراست
میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست
عمریست که میروم به تاریکی در
و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در حیرانی بنده وآزاد هنوز
با خاک همی شوند ناشاد هنوز
بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است
کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد هنوز




تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد
از جان هدفش ساز که از جان گذرد
زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان
آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد





گاه از شادی چو شمع میافروزم
گاهی چو چراغی از غمش میسوزم
حیران شده و عجب فرو ماندهام
گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»





جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا
هر ذرّه اگر گره گشایی گردد
حل کی شود این واقعه کافتاد مرا




زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است
هر مویش را هزار سر در غیب است
گر یک شکن از زلف توام کشف شود
چه سود که صد شکن دگر در غیب است


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آنها که درین درد مرا میبینند
در درد و دریغای منِ مسکینند
چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست
گر هر موئی به ماتمی بنشینند




بیچاره دلم که راحت جان میجست
جمعیت ازان زلف پریشان میجست
در تاریکی زلف تو فانی گشت
کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست





هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست
هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست
میباید بود تا ابد بی سر و پا
چون ره به سر و پای تو نتوان دانست





پای از تو فرو شد به گِلم میدانی
دود از تو برآمد ز دلم میدانی
چون سختتر است هر زمان مشکل من
حل نتوان کرد مشکلم میدانی




دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت
سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت
گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی
چه سود که خود را سر و بن باز نیافت


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون دیده سفید گشت دیدار چه سود
هرچند که جوش میزند جان و دلم
لیکن چو زبان مینکند کار چه سود




غم کشته و رنج دیده خواهم مردن
ناگفته و ناشنیده خواهم مردن
صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت
چون کبک زبان بریده خواهم مردن





جز درد تو درمان دل ریشم نیست
جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست
هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا،
چون از تو خبر شد، خبر از خویشم نیست





حالم ز من سوخته خرمن بمپرس
تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس
آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت
وان قصّه که با تودارم از من بمپرس




هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو
دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو
آن قصّه که در بیان نیاید امروز
هر ذرّهٔ خاک من بگوید با تو


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گر جان گویم عاشق آن دیدار است
ور دل گویم واله آن گفتار است
جان و دل من پر گهرِ اسرار است
لیکن چه کنم که بر زبان مسمار است




دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود
جان شد که خبر نداد جانم که چه بود
سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند
نه خفته نه بیدار ندانم که چه بود





عمری دل این سوخته تن در خون داد
و او هر نفسم وعدهٔ دیگرگون داد
چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود
ببرید زبانم و سرم بیرون داد





جز جان، صفت جان، که تواند گفتن
یک رمز بدیشان که تواند گفتن
سِرّی که میان جان و جانانِ من است
جان داند و جانان که تواند گفتن




جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت
ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت
تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»
چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت




در فقر، دل و روی سیه باید داشت
ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت
ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی
غوّاصی را نفس نگه باید داشت




سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد
گفتی دلم از پرده برون داند کرد
نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه
مویی به هزار شاخ چون داند کرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
مرد

 
باب دوازدهم: در شکایت از نفس خود


چندان که تو اسرار حقیقت خواهی
ز آنجا سخنی نیست به از کوتاهی
آگاه ز سِرْ اوست ز مه تا ماهی
کس را سر مویی نرسد آگاهی

***

اول میلم چو از همه سویی بود
و آورده به روی هر کسم رویی بود
آخر گفتم بمردم از هستی خویش
خود فرعونی در بُنِ هر مویی بود

***

ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم
چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم
گویند بیا کآتش موسی بینی
با فرعونی در بغل اینجا چه کنم

***

آواز آمد مرا که در جستن دوست
شرط است ز پیش مغز، بشکستن پوست
هر عضو ترا جدا جدا میبُرّیم
این سهل بود بلا ز وارستن اوست

***

عمری چو فلک ز تگ نمیفرسودم
تا همچو زمین کنون فرو آسودم
صدباره همه گرد جهان پیمودم
چندان که شدم، حجاب من، من بودم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  ویرایش شده توسط: LOVEBOY   
صفحه  صفحه 179 از 270:  « پیشین  1  ...  178  179  180  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA