انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 180 از 270:  « پیشین  1  ...  179  180  181  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
هرچند دریغ صدهزار است هنوز
زین بیش دریغ بر شمار است هنوز
هر روز هزار بار خود را کشتم
وین کافر نفس برقرار است هنوز

***

گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک
دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک
اندر حق آنکسی چه گویند آخر
کاو غرقهٔ دریاست جنب رفته به خاک

***

تا با سگ نفس همنشین خواهم بود
در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود
بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود
تا آخر عمر همچنین خواهم بود

***

هر دم سگ نفس با دلم باز نهد
با سوز دلم ستیزهای ساز نهد
هر شب به هزار حیلتش بندم راست
چون روز در آید کژی آغاز نهد

***

نفسی دارم که هر نفس مِه گردد
گفتم که ریاضت دهمش بِهْ گردد
چندان که به جهد لاغرش گردانم
از یک سخن دروغ فربه گردد
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
از آتش شهوت جگرم میسوزد
وز حرص همه مغز سرم میسوزد
چون پاک شود دلم چو این نفس پلید
هر لحظه به نوعی دگرم میسوزد

***

خون شد جگرم ز غصّهٔ خویش مرا
وز بیم رهی که هست در پیش مرا
هرگز نرسد به نوش توحید دلم
تا کژدم نفس میزند نیش مرا

***

دل را که نه دنیا و نه دین میبینم
با نفس پلید همنشین میبینم
چون شیری شد مویم و در هر بن موی
صد شیر و پلنگ در کمین میبینم

***

از جان سیرم ازانک تن میخواهد
بی یوسفِ مهر، پیرهن میخواهد
موری که به سالی بخورد یک دانه
انبار به مُهرِ خویشتن میخواهد

***

گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سر خشم بر آتش بودن
گفتی: «خوش باش» چون مرا دست دهد
با این همه سگ در اندرون خوش بودن
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
این نفس کم انگاشته آید آخر
تا چند سرافراشته آید آخر
ای بس که فرو داشتهام این سگ را
تا بوکه فرو داشته آید آخر

***

چون نفس سگیست بدگمان چتوان کرد
گلخن دارد پر استخوان چتوان کرد
گر در پیشش هزارتن مُرده شوند
او زندهتر است هر زمان چتوان کرد

***

هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت
درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت
چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر
پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت

***

آنها که مدام از پس این کار شوند
در کشتن این نفس ستمکار شوند
در پوست هزار اژدها خفته تُراست
چون مرگ درآید همه بیدار شوند

***

آنجا که فنای نامداران باید
بر باقی نفس، تیرباران باید
یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو
از هفت چه آید که هزاران باید

حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
ای نفس فرو گرفته سر تا سر تو
آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو
گر در آتش به عمرها میسوزی
هم بوی منی زند ز خاکسترِ تو

***

ای در غم نان و جامه و آز و نیاز
افتاده به بازار جهان در تک و تاز
کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن
گه مزبله پر میکن و گه میپرداز

***

بد چند کنی کار نکو کن بنشین
سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین
در خانهٔ استخوانی آخر با سگ
نتوانی زیست دفع او کن بنشین

***

هر دل که به نفس ره به آگاهی برد
به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد
زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی
گر در ظلمات نفس، ره خواهی برد

***

از کس چو سخن نمیپذیری آخر
آگه نشوی تا بنمیری‌ آخر
چندان بدوی از پی شهوت که مپرس
یک گام به صدق برنگیری آخر
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت
از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت
هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت
فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت

***

دردا که دلی که در جهان کار نداشت
بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت
صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت
یک شب ز برای دوست بیدار نداشت

***

مائیم به امر، پای ناآورده
یک عذر گره گشای ناآورده
هر روز هزار عهد محکم بسته
وآنگاه یکی بجای ناآورده

***

گاهی به هوس حرف فنا میخوانیم
گاهی ز هوس نزد بقا میمانیم
تر دامنی وجود خود میدانیم
بر خشک بمانده چند کشتی رانیم

***

مائیم که نه سوخته و نه خامیم
نه صاف چشیده و نه دُرد آشامیم
گرچه چو فلک ز عشق بیآرامیم
صد سال به تک دویده در یک گامیم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست
یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست
چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه
پس در دو جهان خدای را بنده کجاست

***

دردا که غرور بود و بسیاری بود
یک یک مویم بتی و زنّاری بود
پنداشته بودم که مرا کاری بود
چه کار و کدام کار پنداری بود

***

بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت
بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید
جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت

***

مسکین دل من تخم طلب کاشته بود
عمری عَلَمِ عِلْم برافراشته بود
از هرچه که پنداشته بود او همه عمر
فی الجمله چه گویم، همه پنداشته بود

***

گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم
گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم
در گردِ جهان دست برآوردم من
دیار نبود بندِ من، من بودم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ ب‍یحوصله و معانی که تعلّق به


هر جان که بدان سرِّ معما نرسید
در شیب فرو رفت و به بالا نرسید
بیچاره دل کسی که از شومی نفس
در قطرگی افتاد و به دریا نرسید

***

هر دل که بجان طریق دمساز نیافت
در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت
اقبال دو کون، ره بدو یافتن است
بیچاره کسی که ره بدو باز نیافت

***

سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند
ممکن نبود که او گهر خواهد ماند
هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد
پیوسته شکسته شاخ، درخواهد ماند

***

مردند همه، در هوسی، چتوان کرد
من با که برآرم نفسی، چتوان کرد
دیرست که روز باز بودست ولیک
بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد

***

کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
آن ماه جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر دیدهوری مرد لقا باید شد
مستغرق وحدتِ خدا باید شد
جایی که بود وجود دریا دایم
مشغول به کُوپْله چرا باید شد

***

چون می بتوان به پادشاهی مردن
افسوس بود بدین تباهی مردن
عالم همه پرمایدهٔ انعام است
تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن

***

ای در طلب گره گشائی مرده
در وصل بزاده در جدائی مرده
ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده
وی بر سر گنج در گدائی مرده

***

ای همچو سگی به استخوانی قانع
تاکی باشی به خاکدانی قانع
چون هر نَفَست هزار جان در راه است
از بهرِ چهای به نیم جانی قانع

***

ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع
گشته دل تو به بی وفائی قانع
این سخت نیایدت که میباید بود
سلطان بچهای را به گدائی قانع
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز
هر لحظه هزار منزلت یابی باز
چه سود که خویش را به صورت یابی
کار آن باشد که در صفت یابی باز

***

چون مرغ دلم حوصلهٔ راز نیافت
چون چرخ، طریق، جز تک و تاز نیافت
گویند چرا میننشیند دل تو
چون بنشیند چو جای خود باز نیافت

***

ای مرد فسرده راز مینشناسی
یک نکته بجز مجاز مینشناسی
مردی خرفی بماندهای بر سر کوی
کوری و کری و باز مینشناسی

***

از مال همه جهان جوی داری تو
وز خرمن عالم دروی داری تو
تو مرد عیان نهای که از هرچه که هست
گر خواهی وگرنه پرتوی داری تو

***

کو عقل که قصد آن جلالت کردی
کو دل که در آن دایره حالت کردی
چیزی که بر او دلالتی خواهد کرد
ای کاش که خویش را دلالت کردی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد
یک قطره ز صد بحر گهر خواهد شد
از دریایی که وصف آن نتوان کرد
جاوید همی آب بدر خواهد شد

***

چون بسیارم تجربه افتاد از خویش
از تجربه آمدم به فریاد از خویش
در تجربه هر که نیست آزاد از خویش
خاکش بر سر که سرنگون باد از خویش

***

جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود
پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود
من حوصلهای نداشتم، این همه کار،
از حوصله بخشیدن سودای تو بود

***

این کار که عشق تو مرا پیش آورد
نه در خورِ جانِ منِ درویش آورد
من حوصلهای نداشتم، عشق توام،
چندان کامد، حوصله با خویش آورد

***

در بادیهٔ تو منزلی میباید
وز واقعهٔ تو حاصلی میباید
خون میگردد دلم به هر دم صد بار
در راهِ تو از سنگ، دلی میباید
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 180 از 270:  « پیشین  1  ...  179  180  181  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA