انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 181 از 270:  « پیشین  1  ...  180  181  182  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
گر یک دم پاک می برآید از من
صد گنج ز خاک می برآید از من
ور خود همگی عشق ترا میباشم
در حال هلاک می برآید از من

***

در عشق رخت علم و خرد باختهام
چه علم و خرد که جان خود باختهام
در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر
در باختم و هنوز بد باختهام

***

دل در طلب وصال تو جان میباخت
در کافری زلف تو ایمان میباخت
چون محو همی گشت ز پیدائی تو
در دیده ز تو، عشق تو، پنهان میباخت

***

چون طاقت عشق تو ندارم آخر
در دردِ تو چون عمر گذارم آخر
رویی که به صد هزار باطل کردم
آن روی چگونه در تو آرم آخر

***

چون خون دلم بی تو بخوردم آخر
در خون جگر چرا نگردم آخر
در عشق تو هر حیله که میدانستم
کردم همه و هیچ نکردم آخر
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
در قلزم عشق تو که دیار نماند
تا غرقه شوم ز خود بسی کار نماند
بس زیر و زبر که آمدم تا آخر
ناچیز چنان شدم که آثار نماند

***

جان نتواند ز عشق بر جای بُدن
تن نتواند زعشق بر پای بُدن
کاری عجب اوفتاد ما را با تو
نه روی گریختن نه یارای بُدن

***

آهی که ز دست غم برآرم بی تو
زان آه، جهان بهم برآرم بی تو
نه طاقت آنکه با تو باشم یک دم
نه زهرهٔ آن که دَم برآرم بی تو

***

هر روز ره عشق تو از سر گیرم
هر شب ز غم تو ماتمی درگیرم
نه زهرهٔ آنکه دل نهم بر چو تویی
نه طاقت آنکه دل ز تو برگیرم

***

هر کس که ز زلف تو ندارد تابی
از چشمهٔ خضر تو نیابد آبی
گر خود همه بیدارترین کس باشد
حقا که ز بیداری او به خوابی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شکایت از روزگار غدّار


تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید
تا چند خیال بیش و کم باید دید
حقا که به هیچ مینیرزد همه کون
از هیچ چرا این همه غم باید دید

***

دریاست جهان که تخت اینجا بنهد
دل مردم شوربخت اینجا بنهد
در هر قدمی هزار سر خاک ره است
خاکش بر سر که رخت اینجا بنهد

***

هر کز پی دنیای دنی خواهد بود
در دوزخِ فرعون منی خواهد بود
چون گلخن دنیای دنی جای سگانسْت
سگ به ز کسی که گلخنی خواهد بود

***

دنیای دنی چیست سرای ستمی
افتاده هزار کشته در هر قدمی
گر نقد شود کرای شادی نکند
ور فوت شود جمله نیرزد به غمی

***

چون هست جهان جایگه رسوایی
در جایگهی چنین چرا میپایی
چون میگویی که من نیم اینجایی
پس این همه از چه رو فرو میآیی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  ویرایش شده توسط: LOVEBOY   
مرد

 
دود است همه جهان، جهان دود انگار
وین دیر نمای را فنا زود انگار
چون نابودست اصل هر بود که هست
هر بود که بود گشت نابود انگار

***

این دنیای غدار چه خواهی کردن
وین شوکهٔ پرخار چه خواهی کردن
آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی
این گلخن مردار چه خواهی کردن

***

از شعبدهٔ جهان چه برخواهد خاست
وز حُقّهٔ آسمان چه برخواهد خاست
زین گلخن دنیا و سگِ نفس تو را
جز حسرتِ جاودان چه برخواهد خاست

***

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست
چیزی که خدای دشمنش میدارد
گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست

***

دنیا چه کنی چو بیوفا خواهد بود
درخونِ همه خلقِ خدا خواهد بود
گیرم که بقاءِ نوح یابی در وی
آخر نه به عاقبت فنا خواهد بود
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
ای دل تَبَعِ دُنیی غدّار مشو
همچون کرکس از پی مردار مشو
چون خلق جهان بدو گرفتار شدند
تو گر مردی بدو گرفتار مشو

***

گر هر دو جهان فی المثل انگشتری است
وان کرده در انگشت یکی لشکری است
گر رحم نیایدت بر آنکس همه روز
میدان تو که آن علامت کافری است

***

ای دل ای دل غم جهان چند خوری
و اندوه به لب آمده جان چند خوری
در گوشهٔ گلخنی که پرخوک و سگند
این لقمه که آتش به از آن چند خوری

***

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت
بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت
بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن
صد کوزه توان گریست در هر نفسیت

***

یک حاجت بیدلی روا مینکنند
یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند
این است غم ما که درین تنهائی
ما را به غم خویش رها مینکنند
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
جان رفت و به ذوق زندگانی نرسید
تن رفت و به هیچ کامرانی نرسید
وین غمکش شبرو که دلش میخوانند
هرگز روزی به شادمانی نرسید

***

هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
از زندگی خویشتن اندر عجبم
عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک
یک خوش دلیم نبُد که خوش باد شبم!

***

بویی که به جان ممتحن میآید
از بهر هلاک جان و تن میآید
تا چند کمان کشم که هر تیر که من
میاندازم بر دل من میآید

***

گه خستهٔ لن ترانیم موسی وار
گه کشتهٔ نامرادیم یحیی وار
هر لحظه به سوزنی دگر مانده باز
در رشته کشم غمی دگر عیسی وار

***

هر روز درین دایره سرگشتهترم
چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
تا کی باشم عاجز و مضطر مانده
بادی در دست و خاک بر سر مانده
هر روزم اگر هزاردر بگشایند
من زانهمه همچو حلقه بر در مانده

***

روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند
یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند
چندانکه حساب برگرفتم با خویش
چه سود که یک حساب من باز نخواند

***

امروز منم به جان و تن درمانده
هم من به بلا و رنج من درمانده
شوریده دلی هزار شور آورده
بیخویشتنی به خویشتن درمانده

***

در عشق چو من کسی نه بیچاره شود
یا چون دل من دلی جگر خواره شود
یک ذره ازین بار که بر جان من است
بر کوهی اگر نهی به صد پاره شود

***

تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
غم در دل و جان آرزومند کشم
دردی که فلک ز تاب آن خم دارد
چون دل بنماند دردِ دل چند کشم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر لحظه به تازگی گزندی دارد
یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی
تا طاقت حادثات چندی دارد

***

بر دل ز غم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
نه هم نفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم

***

جز بیخبری هیچ خبر نیست مرا
وز اهل نظر هیچ نظر نیست مرا
هر چند که صد نوحه گرم میباید
جز نوحه گری کار دگر نیست مرا

***

با نااهلی که نان خورم خون شمرم
افسانهٔ او را بتر افسون شمرم
با ناجنسی اگر دمی بنشینم
حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم

***

بگرفت ز نااهل جهانی غم ازین
مردن به از آنکه صحبتش ماتم ازین
با نااهلی اگر بهشتی بودم
دوزخ طلبم که آن عقوبت کم ازین
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم


دل خون شد و کس محرم این راز نیافت
در روی زمین هم نفسی باز نیافت
پر درد به خاک رفت و در عالم خاک
هم صحبت و هم درد و هم آواز نیافت

***

دل را همه عمر محرمی دست نداد
دلخسته برفت و مرهمی دست نداد
من در همه عمر همدمی میجستم
عمرم شد و همدمی دمی دست نداد

***

سرمایهٔ عالم درمی بیش نبود
سر دفترِ هستی عدمی بیش نبود
با همنفسی گر نفسی دستم داد
زان نیز چه گویم که دمی بیش نبود

***

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه، درین راه درازم کس نیست
در قعرِ دلم جواهر راز بسی است
اما چه کنم محرم راز کس نیست

***

کو مستمعی تا سخنش برگویم
واحوالِ دلِ ممتحنش برگویم
بیخویشتنی ندیدهام در همه عمر
تا واقعهٔ خویشتنش برگویم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
این سوز که خاست با که بتوانم گفت
وین واقعه راست با که بتوانم گفت
این دم که مراست با که بتوانم زد
وین غم که مراست با که بتوانم گفت

***

چشم من دلخسته به هر انجمنی
چون خویشتنی ندید بیخویشتنی
چون همنفسی نیافتم در همه عمر
در غصّه بسوختم دریغا چو منی!

***

چندانکه به درد عشق میپویم من
در دردم و دردِ عشق میجویم من
کو سوختهای که جان او میسوزد
تا بو که بداند که چه میگویم من

***

آنکس که غمِ کهنه و نو میداند
حالِ منِ سرگشته نکو میداند
دردِ من و عجزِ من و حیرانی من
گو هیچ کسی مدان چو او میداند

***

کی باشد و کی که من مانم و او
وین قصّه که کس نخواند من خوانم و او
آن روز که جانِ من برآید از تن
او داند و من دانم و من دانم و او
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 181 از 270:  « پیشین  1  ...  180  181  182  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA