انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 183 از 270:  « پیشین  1  ...  182  183  184  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
هر چند که نیست هیچ از حق خالی
سر در کش و دم مزن چرا مینالی
کان را که فرو شود به گنجی پایی
سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی

***

چون برفکنند از همه چیزی سرپوش
چون دیگ درآید همه عالم در جوش
چون مینتوان کرد به انگشت نشان
انگشت به لب باز همی دار خموش

***

دل در پی راز عشق، پویان میدار
جان میکن و راز عشق، در جان میدار
سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای
چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار

***

در عالم توحید به کس هیچ مگوی
در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی
اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد
هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی

***

تا برجایی بجای میباش و خموش!
سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
چیزی چه نمایی که ندانی هرگز
نظّارگی خدای میباش و خموش!

حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر چند ترا محرم اسراری نیست
صبری میکن که عمر بسیاری نیست
گر همدم مائی و ترا یاری نیست
دم درکش و با هیچ کست کاری نیست

***

تا کی به سخن زبان خروشان داری
خود را به صفت چو باده نوشان داری
از خلق جهان تا به ابد روی بپوش
گر تو سر و پروای خموشان داری

***

تا چند زنی منادی، ای سر که فروش!
بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش
در ماتم این حدیث بنشین و خموش!

***

گر خواهی تو که وقت خود داری گوش
دم در کشی و به خویش بازآری هوش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!

***

اجزای تو جمله گوش میباید و بس
جان تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی تو که: «مرد راه چون میباید»
نظّارگی و خموش میباید و بس

***

آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی
وز دست زمانه دست بر هم نزنی
هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش
مردانه فرو میخوری و دم نزنی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در کار تمام بودن


خواهی که دلت محرم اسرار آید
بی خود شود و لایق این کار آید
برکش ز برون دو جهان دایرهای
در دایره شو تا چه پدیدار آید

***

هر چند که در ره دراز استادی
غبن است که از سر مجاز استادی
چون روح ترا نهایتی نیست پدید
آخر تو به یک پرده چه باز استادی

***

نه جان تو با سرّ الاهی پرداخت
نه در طلب نامتناهی پرداخت
دردا که به نفس آنچنان مشغولی
کز نقش به نقّاش نخواهی پرداخت

***

گر میخواهی که مرد مقبول شوی
جاوید ز شغل خلق معزول شوی
آخر چو به دوست میتوان شد مشغول
غبنی باشد به هرچه مشغول شوی

***

در راه طلب مرد بهمت باید
یک یک جزوش نقطهٔ حکمت باید
ور روی نمایدش جمالی که مپرس
چشمش به ادب دلش به حرمت باید
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
ای مرد رونده مرد بیچاره مباش
از خویش مرو برون وآواره مباش
در باطن خویش کن سفر چون مردان
اهل نظری تو اهل نظّاره مباش

***

تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید
این واقعه بر جان تو در نگشاید
از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی
کاین عقده به عقل مختصر نگشاید

***

تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد
چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد
این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد
تا مرغ دلت ازین میان بر پرّد

***

تا چند نه آرام ونه بشتافتنت
نه سر بنهادن ونه سر تافتنت
نی دارد سود موی بشکافتنت
نه سوز طلب، نه درد نایافتنت

***

از غیب گرت هست نشان آوردن
از عیب نشاید به زبان آوردن
کان چیز که ازدست بشد گر خواهی
دشوار به دست میتوان آوردن
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر مرد رهی راه نهان باید رفت
صد بادیه را به یک زمان باید رفت
گر میخواهی که راهت انجام دهد
منزل همه در درون جان باید رفت

***

خواهی که به عقبی به بقایی برسی
باید که به دنیا به فنایی برسی
هر چند که راه بر سر آدمی است
میرو، تو مترس، تا به جایی برسی

***

رعنائی و نازکی رها باید کرد
مردانه مخنثی قضا باید کرد
جان را سپر تیر قضا باید کرد
دل را هدف تیر بلا باید کرد

***

کو راه روی که ره نوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
مردی که میان شغل دنیا نَفَسی
با او افتد هزار مردش گویم

***

جان را که ز تن رحیل میباید کرد
بر لشکر غم سبیل میباید کرد
دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست
هر لحظه شکار پیل میباید کرد
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
تا چند ز نیستی و هستی ای دل
در هر دویکی مقام ورستی ای دل
در بُعد، اگر رونده خواهی بودن
به زانکه به قُرب در باستی ای دل

***

جانی دگرست و جانفزایی دگرست
شهری دگرست و پادشایی دگرست
ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم
ما را نظر دوست به جایی دگرست

***

آن گنج که من در طلب آن گنجم
در دیر طلسمات از آن میرنجم
آن بحر کزو دو کون یک قطره نیافت
آن میخواهم که جمله بر خود سنجم

***

مرغ دل من که بود چون شیدایی
افتاد ز عشق بر سرش سودایی
هر لحظه به صد هزار عالم بپرید
اما یک دم فرو نیامد جایی

***

نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز
نه دل درِ دلگشای خود یابد باز
مرغِ دل شوریدهٔ من آرامی
وقتی گیرد که جای خود یابد باز
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم
یک ذره نه اقرار ونه انکار کنم
هر نام نکو که حاصل عمر آن است
بفروشم و اندر سر این کار کنم

***

با قوّت عشق تو به جان میکوشم
با واقعهٔ تو هر زمان میکوشم
چون هستی من جمله به تاراج برفت
اینست عجب که همچنان میکوشم

***

در عشق تو هردلی که مردانه بود
در سوختن خویش چو پروانه بود
تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز
در عشق بهانه جستن افسانه بود

***

درعشق گمان خود عیان باید کرد
ترک بد و نیک این جهان باید کرد
گر گوید: «ترکِ دو جهان باید داد.»
بیآنکه چرا کنی چنان باید کرد

***

گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت
گاه از بس و گه زپیش میباید رفت
در گردِ جهان دویدنت فایده نیست
گردِ سر و پای خویش میباید رفت

***

نردِ هوسِ وصال میباید باخت
اسبِ طمعِ محال میباید تاخت
یک لحظه سپر همی نباید انداخت
میباید سوخت و کار میباید ساخت

***

بنشستهای و بسی سفر داری تو
هر ذرّه که هست ره گذر داری تو
صد قافله در هر نفسی میگذرد
ای بیخبر آخر چه خبر داری تو

***

چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت
درد دل بیقرار خود خواهی داشت
در خاکستر نشین و در خون میگرد
گر ماتم روزگار خود خواهی داشت

***

ای آن که هزار گونه سودا داری
مردان همه ماتم، تو تماشا داری
خوش میخور و میخفت که داند تا تو
در پیش چه وادی و چه دریا داری
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
از بس که غم دنیی مردار خوری
نه کار کنی ونه غم کار خوری
سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست
بر باد مده که غصّه بسیار خوری

***

از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد
رسوای جهانِ پرده در خواهی شد
از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود
تا چشم زنی به خواب درخواهی شد

***

هر چند که دریای پر آب آمد پیش
بشتاب که کار با شتاب آمد پیش
گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر
بیدار کنون شدی که خواب آمد پیش

***

کی نیک افتد ترا که بد میباشی
جان میدهی و خصم خرد میباشی
کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت
تا بر سر روزگار خود میباشی

***

ای دوست اگر تو دوستدار خویشی
تا کی ز هوا بر سر کار خویشی
هر چند که بیشتر همی آموزی
میبینمت این که برقرار خویشی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
اوّل قدمت دولت انبوه مجوی
کاهیت نخست بس بود کوه مجوی
گر یک سرِ ناخنت پدید آمد کار
در کار شو و به ناخن اندوه مجوی

***

ای بیخبران دلی به جان دربندید
وز نیک و بد خلق زبان دربندید
چون کار فتاد بر کناری مروید
این کار شگرف را میان دربندید

***

تو خفته وعاشقان او بیدارند
تو غافل و ایشان همه در اسرارند
بیکاری تو چو همچنین خواهد بود
اما همه ذرّات جهان در کارند

***

ای پای ز دست داده در پی نرسی
نظّارهٔ جام کن که در می نرسی
تو هیچ نیی در که توانی پیوست
با تست بهم، چگونه در وی نرسی

***

دل بستهٔ روی چون نگار او کن
جان بر کف دست نه، نثار او کن
بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر
پس کار و سر اندر سَرِ کار او کن
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 183 از 270:  « پیشین  1  ...  182  183  184  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA