انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 184 از 270:  « پیشین  1  ...  183  184  185  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
گر هست درین راه سر بهبودت
بر باید خاست از سر هستی زودت
در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر،
تا تو نکنی زیان، ندارد سودت

***


هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت
در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت
افسوس بود که بیخبر خاک شوی
آخر بشتاب اگر خبر خواهی یافت

***


بی ره رفتن، رموز میاندیشی
برفیست که در تموز میاندیشی
مردان جهان هزار عالم رفتند
تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی

***

گر باز نماید سَرِ یک موی به تو
صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو
ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر
تو پشت بدو کردهای او روی به تو

***


یادست ازین هوس بمی باید داشت
یا منّتِ دسترس بمی باید داشت
گر یک نفس از دلت برآید بی او
صد ماتم آن نفس بمی باید داشت
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  ویرایش شده توسط: LOVEBOY   
مرد

 
پیوسته به دست خود گرفتاری تو
کاشفته دل پردهٔ پنداری تو
چون در پس پرده مادری داری تو
وقتست که شیر دایه بگذاری تو

***


هر گاه که گوهر محبّت جویی
تا بعد نجویی به چه قربت جویی
چون نسبت خود درست کردی در فقر
نسبت یابی به هرچه نسبت جویی

***


ای خلق چرا در تب و تفتید آخر
نابوده و ناآمده رفتید آخر
ای بیخبران این در و درگاه عظیم
خالی مگذارید و مخفتید آخر

***


آن را که کلید مشکلی میباید
از عمرِ دراز حاصلی میباید
برتر ز دو کون عاقلی گر یابی
ای مرده دلان زنده دلی میباید

***

گه پیشرو نبرد میباید بود
گه پس رو اهل درد میباید بود
این کار به سرسری بسر مینشود
کاری است عظیم، مرد میباید بود
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  ویرایش شده توسط: LOVEBOY   
مرد

 
باب نوزدهم: در ترک تفرقه گفتن و جمعیت جستن


تا هیچ پراکنده توانی بودن
حقّا که اگر بنده توانی بودن
از یک یک چیز میبباید مردن
تا بوک بدو زنده توانی بودن

***


تا تفرقه میبود به هر سوی از تو
بیزار بود فقر به صد روی از تو
تا بر جای است یک سر موی از تو
کفرست حدیث این سرِ کوی از تو

***


ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس
از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر
تا زنده شوی به کبریایی که مپرس

***

نه جان صفت رضای او میگیرد
نه دل طلب وفای او میگیرد
هرچیز که آن در دل تو جای گرفت
میدان به یقین که جای او میگیرد

***


چون نیست کسی را سر مویی غم تو
جز تو که کند در دو جهان ماتم تو
ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای
تا فوت چه میشود ز تو هر دم تو
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  ویرایش شده توسط: LOVEBOY   
مرد

 
شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه
گو شو که جهان سیاه گردد بیماه
او را تو برای خویشتن میطلبی
پس عاشق خویش بودهیی چندین گاه

***

بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید
کو رخت به گور پاک ناکشته کشید
زیرا که برای سوزنی عیسی پاک
هر روز بسی دریغ در رشته کشید

***


هر چند که بیرون و درون خواهی دید
مشتی رگ و استخوان و خون خواهی دید
هر روز،‌هزار پرده بر خویش تنی
با این همه پرده، راه چون خواهی دید

***


گر جان تو در پردهٔ دین خواهد بود
با دوست بهم پردهنشین خواهد بود
وان دم که نه در حضور او خواهی زد
فردا همه داغ آتشین خواهد بود

***

او را خواهی از زن و فرزند ببر
مردانه همی ز خویش و پیوند ببر
چون هرچه که هست، بند راهست ترا
با بند چگونه میروی،‌بند ببر
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر میخواهی که باشدت خوش آنجا
از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا
سر تا پای تو غرق آتش آنجا
بهتر بودت که دل مشوش آنجا

***

با عشق، وجود خود برانداخته به
با سوختگی چو شمع درساخته به
زان پیش که در ششدره افتی، خود را،
در باز، که هرچه هست درباخته به

***

دیوانه اگر مقید زنجیرست
سر تا سر کار او همه تقصیرست
تا شیوهٔ تو تصرّف و تدبیرست
یک یک چیزت که هست دامنگیرست

***

تا چند ترا ز پرده بیش آوردن
در هر نفسی تفرقه پیش آوردن
دانی که عذاب سختتر چیست ترا
تنها بودن روی به خویش آوردن

***


پیوستن تو به یک به یک بسیاریست
بگسل که قبول خلق مشکل کاریست
میدان به یقین که در میان جانت
هرجا که خوش آمدی بود زناریست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
آن را که بخود بر سر یک موی سر است
مجهولی او مفرّحی معتبر است
کم شو تو که تا ماندهای یک سر موی
پیری طلبیدنت خطر در خطر است

***


شایستهٔ آن کمال مینتوان شد
مستطمع هر محال مینتوان شد
گر هر دو جهان کرامت ما گیرد
گو گیر که در جوال مینتوان شد

***


هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است
هیچ است ز هرچه حاصلم پیوسته است
میباز برد مرا ز یک یک پیوند
این درد که در جان و دلم پیوسته است

***

نابرده می عشق، قرارت ای دل
چندین چه گرفتهست خمارت ای دل
گر میخواهی که جانت در پرده شود
پیوند بریدن است کارت ای دل

***


بگذر ز خیال آن و این، کار اینست
بگشا نظر جمال بین، کار اینست
گر جیم جمال یافت در جهان تو جای
در میم مراقبت نشین، کار اینست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر میخواهی که وقت خودداری گوش
رنجی که به تو رسد مرنج و مخروش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
جمعیت خود به هر دو عالم مفروش

***


ای آن که تو یک نفس خوداندیش نیی
در پیش همی روی و در پیش نیی
بیرون شدهای ز خویش ودر جُستن دوست
او با تو همیشه و توبا خویش نیی

***

بی فکر دلی که هست خرّم دارش
نقد دو جهان جمله مسلّم دارش
در هر که نماند هیچ اندیشه و درد
دریای حقیقت است محکم دارش

***

عمری که نه در حضور جان خواهد بود
گر سود کنی بسی زیان خواهد بود
یک لحظه حضور اگر از اینجا بُردی
جاوید همه عمرِ تو آن خواهد بود

***

گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی
هر درد که هست عینِ درمان بینی
یک قطره بگیر، خواه بد خواهی نیک
پس لازمِ آن باش، همه آن بینی

***

گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
پشت از سر صدق در هوا و هوس آر
چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان
پس هر دوجهان خویش با یک نفس آر

***


تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو
از کس سخنی به صدق نپذیری تو
هر لحظه که بیحضور او خواهی بود
کافر میری آن دم اگر میری تو
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب بیستم: در ذُلّ و بار کشیدن و یکرنگی گزیدن


جان سوخته سرفکنده میباید بود
چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود
کارت به مراد این خدائی باشد
ناکامی کش که بنده میباید بود

***

گر جان ببرد عشق توام جان آنست
ور درد دهد جملهٔدرمان آنست
هر ناکامی که باشد این طایفه را
میدان به یقین که کام ایشان آنست

***

تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت
در پیدایی راز نهان نتوان گفت
هر ناکامی که هست چون مرد کشید
کامی بدهندش که از آن نتوان گفت

***

گفتی که نشان راه چیست ای درویش
از من بشنو چو بشنوی میاندیش
آنست ترا نشان که رسوائی خویش
چندان که فرا پیش روی بینی بیش

***

عشقش به کشیدن بلا آید راست
در عشق بلا کشی خطا آید راست
افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است
این کار به افسانه کجا آید راست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر دل که طلب کند چنین یاری را
مردانه به جان کشد چنین باری را
مردی باید شگرف تا همچو فلک
بر طاق نهد جامه چنین کاری را

***

این کار که صد عالم پنهان ارزد
پیدا نشود مگر کسی کان ارزد
کاری نبود که تربیت یابد کار
هرگه که به دل رسید صد جان ارزد

***


دل عزت خویش جمله از خواری یافت
زور و زر خود ز ناله و زاری یافت
هرگز نکشد ز سرنگونساری سر
کاین سروری او زسرنگونساری یافت

***


بهتر ز گشادگی گرفتاری من
برتر ز هزار عزت این خواری من
گر دیدهوری ببین که بُردست سبق
از قدر همه جهان نگونساری من

***


امروز منم نه کفر و نه ایمانی
نه دانائی تمام و نه نادانی
شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی
بر سر گردن فتاده سرگردانی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
چون در ره دین نیامدی در دستم
برخاستم و به کافری بنشستم
و امروز نه کافر نه مسلمانم من
دانی چونم چنانکه هستم هستم

***

نه دین حق و نه دین زردشت مرا
بر حرف بسی نهند انگشت مرا
کس نیست درین واقعه هم پشت مرا
قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا

***

چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم
با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم
گویند درین راه چه خواهی کردن
نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم

***

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد
بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد
نه در کفری تمام ونه در دین هم
گه این و گه آن مُذَبْذِبِین خواهی مرد

***

خود را به محال خود دچار آیی تو
چون خاک رهی چه باد پیمایی تو
کم کاستی تو باشد ای بی حاصل
هرچیز که از خویش درافزایی تو
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 184 از 270:  « پیشین  1  ...  183  184  185  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA