انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 185 از 270:  « پیشین  1  ...  184  185  186  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
ای تن دل ناموافقت میداند
وز روی و ریا منافقت میداند
هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش
گو خلق بدان، چو خالقت میداند

***


گه در وصف دین یگانهای میجویی
گاه از کف کفر دانهای میجویی
چون از سر خویش بر نمیدانی خاست
ای تر دامن! بهانهای میجویی

***

چون کرد شراب شرک و غفلت مستت
عالم عالم، غرور در پیوستت
چندان که مپرس سرفرازی هستت
تاتن بنیوفتی که گیرد دستت

***

تا چند به فکر نفس مشغول شوی
گه با سرِ کار و گاه معزول شوی
آن روز که مردود همه خلق تویی
آن روز درین کارتو مقبول شوی

***


هر دل که تمام از سردردی برخاست
هستیش ز پیش همچو گردی برخاست
آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر
در سایهٔ او نشست مردی برخاست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر خاصه نیی تو، عام میباید بود
ور پخته نیی تو، خام میباید بود
در کفر نیی تمام و در ایمان هم
در هرچه دری، تمام میباید بود

***


ای در رهِ دین و کارِ کفر آمده سُست
نه مؤمن اصلی و نه کافر بدرست
بر روی و ریا طاعت تو معصیت است
با مفسدِ فاش باش یا زاهدِ رُست

***


هر چند که رنج بیشتر خواهی برد
هر پی که بری تو بیخبر خواهی برد
گاهی سر او داری و گاهی سر خود
چون با دو سر این راه بسر خواهی برد

***

ای دل اگر از کار دگرگون آیی
فردا ز حیا پیش خدا چون آیی
کان دم به در خلد درون خواهی شد
کز عهدهٔ هر چه هست بیرون آیی

***


امروز چو جمله عمر ضایع کردی
فردا چکنی به خاک و خون میگردی
چون پرده براوفتد هویدا شودت
چیزی که به زیر پرده میپروردی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
نه در ره اقرار، قراری داری
نه از صف انکار، کناری داری
میپنداری که کارتو سرسری است
کوته نظرا! دراز کاری داری

***


خود را چو زخواب و خور نمیداری باز
پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز
آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست
معشوق تو بیدارو تو خوش خفته به ناز

***


چون بحر، ز شوق راز جان، میجوشم
لیکن ز خود و ز دیگران میپوشم
ای خواجه! برو، که دُرد صافی رویی
من صافی دل اگرچه دُردی نوشم

***


چون بحر،‌دلی هزار جوش است مرا
تن در غم عشق، سخت کوش است مرا
گر زهد کنم زبان خموش است مرا
کاین زهد نه از بهر فروش است مرا
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب بیست و یکم: در کار با حق گذاشتن و همه از او دیدن


آنجا که نه جان رسید ونه تن آنجا
نه مرد رسد هرگز ونه زن آنجا
گر هر دو جهان زیر و زبر گردانم
تا تو نرسانی نرسم من آنجا

***

می نرهانی مرا ز من، من چکنم
سیر آمدهام ز جان و تن، من چکنم
من میخواهم که راه یابم سوی تو
تو ره ندهی به خویشتن من چکنم

***


پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست
دست از توبه خون دیده میخواهد شست
چندان که به خود، قدم زنم در ره تو
در هر قدمم حجاب میخواهد رست

***

چندانکه مرا میل به رفتن بیش است
این نفس سگم بر سر کار خویش است
گر من به خودی خویشتن خواهم رفت
ای بس که ز پس ماندگی در پیش است

***


راهی به خودم که مینماید آخر
بندی ز دلم که میگشاید آخر
چون کار ز دست جمله کردند برون
چه کار زدست ما برآید آخر
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر تن گویم به خویشتن مینرود
ور جان گویم به حکم تن مینرود
تا چند به اختیار خود خواهم رفت
چون کار به اختیار من مینرود

***


تا چند به پای جان و تن خواهم رفت
تا کی ز روش چنان که من خواهم رفت
میخواهم بود تا ابد بر یک جای
گر راه به پای خویشتن خواهم رفت

***

از خود نتوان راه معانی کردن
آهنگ به ملک جاوانی کردن
یک قطرهای و هزار بحرت در پیش
آخر چه کنی یا چه توانی کردن

***

خواهی که ز اضطرار و خواری برهی
وز بیادبی و بیقراری برهی
تا چند به خود کنی تصرّف در خویش
گر کار بدو بازگذاری برهی

***


جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
از خویش بدو راه نیابی هرگز
هم زو سوی او راه همی باید برد
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر در سفر یگانگی خواهی بود
از جمع چرا کرانگی خواهی بود
ور تو پر و بال خویش خواهی برّید
ای بس که چو مرغ خانگی خواهی بود

***


آن را که ز حق روزفزون آید کار
در پنجهٔ همّتش زبون آید کار
جان کندن بیفایده کاری نبود
باید که زمغز جان برون آید کار

***


در عشق دلی خراب چتواند کرد
بیخویشتنی صواب چتواند کرد
انصاف بده که ذرهای سایهٔ محض
در پرتو آفتاب چتواند کرد

***

کارتو، نکو، او بتواند کردن
یک تو و دو تو او بتواند کردن
صد عالم هست و نیست گر خواهد بود
خود کیست جز او، او بتواند کردن

***

عالم چو زکاف و نون توان آوردن
پس شخص ز خاک و خون توان آوردن
این نقش که هست چون برون آوردند
صد نقش دگر برون توان آوردن
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
ای دوست ز اندوه دل ریش چه سود
پیش از من و تو چو رفت از پیش چه سود
صد سال و هزار سال اگر سارَخْکی
بر سندانی همی زند خویش چه سود

***


تقدیر چو سابق است تعلیم چه سود
جز بندگی و رضا و تسلیم چه سود
پیوسته ز بیم عاقبت می‌سوزی
این کار چو بودنی است از بیم چه سود

***

از کارِ قضا در تب و در تفت چه سود
وز حکم ازل بیخور و بیخفت چه سود
تا کی به هزار لوح خوانم بر تو
کز هرچه همی رود قلم رفت چه سود

***

گر دوزخی و اگر بهشتی امروز
پیدا نشودخوبی و زشتی امروز
دی رفت قلم آنچه نوشتی امروز
فردا ببر آید آنچه کشتی امروز

***


دی حکم حیات با اجل راندهاند
کس را چه خبر تا چه عمل راندهاند
خلقان نروند تا بر ایشان نرود
هر نیک و بدی که در ازل راندهاند
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر دل که زحکم رفته فرسوده شود
افسوس که فرسودهٔ بیهوده شود
زیرا که هر آنچه بودنی خواهد بود
گر جهد کنی ور نکنی بوده شود

***

گر مردِ حقی مخالف باطل باش
بر هیچ مکن قرار و در منزل باش
از بندگی خویش گر اندوه کنی
باری به خداوندی او خوشدل باش

***

تا رخت وجودت به عدم در نکشند
هر کار که کرده شد بهم درنکشند
سر بر خط لوح ازلی دار و خموش
کز هر چه قلم رفت قلم در نکشند

***

آنجا که قرار کار عالم دادند
هر چیز که دادند مسلم دادند
این دم که تراخوش است و ناخوش بتو نیست
چون بی تو قرار این دم، آن دم دادند

***

نفست چه کند چو بند نگشایندش
با ره که شود که راه ننمایندش
با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا
فرمان نبرد تا که نفرمایندش
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
از هستی خود دمِ تولاّ چه زنیم
وز نیستی آن دمِ تبرّا چه زنیم
ای مردِ سلیم قلب! میپنداری
کاین مهره به دستِ ماست تا ما چه زنیم

***


جانی اگر از حق خبری میداری
جسم ار ز سرخود نظری میداری
هر چند که مهره میزنم لیک چه سود
چون نقش ز مهرهی دگری میداری

***

آنها که به علم و عقل در پیشانند
کی فعل تو و من ازتو و من دانند
ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی است
من میگردم چنانکه میگردانند

***


تا چند کنم گناه در گردن خویش
وز بیم گنه قصد به خون خوردن خویش
بی ما چو گنه کردن ما راندهاند
ما را چه گنه درین گنه کردن خویش

***


تا چند روی بیهده از هر سویی
تا کی گویی گزاف از هر رویی
گر هر دو جهان چو زلف در هم فتدت
حکم ازلی زان بنگردد مویی

***

بی حکم تو هیچ کار نتواند بود
بیحکمت تو شمار نتواند بود
چون آمد و شد به اختیارِ ما نیست
در بودنم اختیار نتواند بود

***


ترسم که چو بیش ازین جهانت ندهند
از بهر زمین شدن زمانت ندهند
هرکار که میببایدت کرد بکن
یعنی دم واپسین امانت ندهند
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترک دنیا کردن


دنیا که برای ره گذر باید داشت
از زود گذشتنش خبر باید داشت
چون میدانی که سخت دردی است فراق
بر هیچ منه دلت که بر باید داشت

***

گر مرد رهی،‌رَخْت به دریا انداز
سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز
با رنج وبلا و محنت امروز بساز
ناز و طرب و عیش به فردا انداز

***

چون مرگ در افکند به غرقاب ترا
با خاک برد با دل پرتاب ترا
چون گور ز پیش داری ومرگ از پس
چون میآید درین میان خواب ترا

***

چون هرچه بود اندک و بسیار نبود
در زیر دیار چرخ دیار نبود
هر چند جهان خوشست بگذار زیاد
انگار که هرچه بود انگار نبود

***


دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد
شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد
آن دَم مُردی که زادهای از مادر
این مایه بدان که هر که او زاد بمرد
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 185 از 270:  « پیشین  1  ...  184  185  186  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA