انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 186 از 270:  « پیشین  1  ...  185  186  187  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
عمری به هوس گذاشتی خیز و برو
سر برکِه و مِه فراشتی خیز و برو
زین بیش جهان نمیرسد حصهٔ تو
چون نوبت خویش داشتی خیز و برو

***

دانی تو که هر که زادناچار بمرد
به از چو من و چون ز تو بسیار بمرد
هر روز بمیر صد ره وزنده بباش
کاسان نبود ترا به یکبار بمرد

***


چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست
بر عین فنا کار بنتوان آراست
برخیز که آن زمان که بنشستی راست
چه سود که نانشسته بر باید خاست

***

کارت همه چون که خوردن و خفتن بود
میلت همه در شنودن و گفتن بود
بنشین که من و تو را درین دار غرور
مقصود ز آمدن، همه رفتن بود

***

تو بیخبری و تا خبر خواهد بود
از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود
برخیز که اینجا که فرو آمدهای
آرامگهِ کسی دگر خواهد بود
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
چون مردن تو چارهٔ یکبارگی است
مردانه بمیر! این چه بیچارگی است
تو خون و نجاستی و مشتی رگ و پی
انگار نبود، این چه غم خوارگی است

***

چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد
صد فرعونی ز ما به صحرا افتاد
پر مشغله و خروش کردی عالم
کافسوس که شبنمی به دریا افتاد

***

بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است
رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است
ور با عدمت برَند اصلت عدم است
انگار نزادهای بمیر این چه غم است

***


گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی
از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی
ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی
جان خواست ز تو، این همه ماتم چه کنی

***


ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر
بر جهل، پی صورت ازین بیش مگیر
کوتاهی عمر مینگر غرّه مباش
چندین امل دراز در پیش مگیر
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
چون بسیارست ضعف در ایمانت
هرگز نبود حدیث مرگ آسانت
چندین مگری ز مرگ اگر جان داری
کان میباید که باز خندد جانت

***

گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی
مرگ آینهٔ فضیحت و رسوایی
یک ذره گر این حدیث برجانت تافت
با خویش ببردت که نبود آنجایی

***

ای جان سبک روح! گران سنگی چیست
نارفته دو گام، در ره، این لنگی چیست
در آمدنت دلخوشی و شادی بود
پس در شدنت این همه دلتنگی چیست

***

در عالم محنت به طرب آمدهیی
در دریائی و خشک لب آمدهیی
آسوده و آرمیده بودی به عدم
آخر به وجود از چه سبب آمدهیی

***

ای آنکه همیشه نفس خشنود کنی
وین کار که نیست کردنی زود کنی
از یک یک جو چو بازخواهندت خواست
هر روز اگر جوی خوری سود کنی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
بر هر وجهی که بستهٔ اسبابی
مرگت کند آگه که کنون در خوابی
دستت که ز پیوستن او بیخبری
تا از تو نبرند، خبر کی یابی

***


تا کی ز غم زیان وسودت آخر
در سینه و دل آتش ودودت آخر
روزی دو درین گلخن پر غم بودی
انگار نبودهای چه بودت آخر

***

دردا که به درد ناگهان خواهی شد
دل سوخته در فراق جهان خواهی شد
گر خاک جهان بر سر خود خواهی ریخت
با باد به دست از جهان خواهی شد

***

چون قاعدهٔ وجود پنداشتن است
و افزون طلبی ما کم انگاشتن است
تا چند چو کرم پیله بر خویش تنیم
چون هرچه تنیده، رَسْم، بگذاشتن است

***

دل از طربِ زمانه برداشتنیست
و افزون طلبی ما کم انگاشتنیست
تا چند چو کرمِ پیله بر خویش تنیم
چون هر چه تنیدهایم بگذاشتنیست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
آن چیست مرا از غم و تیمار که نیست
وز ناکامی اندک و بسیار که نیست
از جملهٔدخل و خرج این عالم خاک
بادی است مرا در سر و انگار که نیست

***

جانی است درین راه خطرناک شده
تن زیر زمین ز نیک و بد پاک شده
بس رهگذری که بگذرد بر من و تو
ما بیخبر از هر دو جهان خاک شده

***

از عمر، تمام بهره، برداشته گیر
هر تخم که دل میطلبد کاشته گیر
اول برخیز و هرچه گرد آوردی
آخر به دریغ جمله بگذاشته گیر

***

هر دیده که روی در معانی آورد
بیشک ز کمال زندگانی آورد
بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر
صد مُلک به دست میتوانی آورد

***

عشاق که قصّهٔ دل افروز کنند
جان همچو چراغ در سرِ سوز کنند
با خویش حساب خود شب و روز کنند
فردای قیامتِ خود امروز کنند
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر روز ز دل بر سرِ آتش میباش
خاکِ کفِ پای خلقِ سرکش میباش
هر شب ز جگر نواله درهم میپیچ
درخون میزن نواله و خوش میباش

***

تا چند درِ فتوح جان دربندی
در پیش بُتِ نفس میان دربندی
گر میخواهی که بر تو بگشاید کار
از نیک و بدِ خلق زبان دربندی

***

هم تن ز وجودِ جان فرو خواهد ماند
هم جان ز همه جهان فرو خواهد ماند
بگشای زبانِ لطف با جملهٔ خلق
کز نیک و بدت زبان فرو خواهد ماند

***

گر دیدهوری جمله نکو باید دید
بر باید رفت و پس فرو باید دید
بنگر به درختِ سرنگونسار که چیست
یعنی همه شاخِ صنعِّ او باید دید

***

گر عقل تو کامل است کم خور غم خویش
هرکس را عالمی و تو عالم خویش
کس ماتم تو، چنانکه باید، نکند
بر خود بگری و خود بکن ماتم خویش
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر


چون نشنودی ز یک مسافر که چه بود
کی بشناسی اول و آخر که چه بود
هرحکم که کردهاند، در اول کار،
آگاه شوی در دم آخر که چه بود

***

گاه از سر طاعتی برون آیی تو
گه در کف معصیت زبون آیی تو
نومید مشو هرگز و امید مدار
تا آخر دم ز کار چون آیی تو

***

خون شد همه جانها و جگرها همه ریش
و آگاه نگشت هیچ کس از کم و بیش
خوش خوش بشنو حدیث خویش ای درویش
از پس منشین که کار داری در پیش

***

آن کس که تمام متّقی خواهد بود
ایمن بدنش احمقی خواهد بود
جز در دم واپسین نگردد روشن
تا خواجه سعید یا شقی خواهد بود

***


چندان که ز مرگ میبگویم دل را
تنبیه نمیاوفتد این غافل را
مشکل سفری است ای دل غافل در پیش
چه ساختهای این سفر مشکل را
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گر تن گویم عظیم سست افتادست
ور دل گویم نه تن درست افتادست
این چندینی مصیبتم هر روزی
ازواقعهٔ شب نخست افتادست

***


چون خواهد بود در کمین افتادن
بر خاستنت زیرترین افتادن
انصاف بده دلا که کاری است عظیم
در ششدرهٔ روی زمین افتادن

***


گر دل بر امید رهنمون بنشیند
ور در غم خود میان خون بنشیند
در ششدرهٔ خوف و رجا مانده است
تا آخر کار مهره چون بنشیند

***

پیوسته چو ابر این دل بیخویش که هست
خون میگرید زین ره در پیش که هست
گویند: چه کارت اوفتادست آخر
چه کار بود فتاده زین بیش که هست

***

عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم
بگذشت چو باد و پیری آمد به سرم
شد روز جوانی و درآمد شب مرگ
وز بیم شب نخست خون شد جگرم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
دیرست که جان خویشتن میسوزم
وز آتش جان، چو شمع، تن میسوزم
ای کاش، شد آمدم نبودی که مدام
تا آمدم از بیم شدن میسوزم

***

گاهی ز غم نفس وخرد میگریم
گاهی ز برای نیک و بد میگریم
گر آخر عمر گوشهای دست دهد
بنشینم و بر گناه خود میگریم

***

زان میترسم که در بلام اندازند
همچون گویی بی سر و پام اندازند
روزی صد ره بمیرم از هیبت آنک
تا بعد از مرگ در کجام اندازند

***

تن کیست که سرنگون همی باید کرد
دل چیست که غرق خون همی باید کرد
این دم به زمین فرو شدم بس عاجز
تا سر ز کجا برون همی باید کرد

***

گفتم شب و روز از پی این کار شوم
تا بوک دمی محرم اسرار شوم
زان میترسم که چون بر افتد پرده
من در پس پرده ناپدیدار شوم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
چون نیست طریقی که به مقصود رسم
آن به که به نابودن خود زود رسم
چون هر روزی به زندگی میمیرم
گر مرگ در آیدم به بهبود رسم

***

تا کی باشم گرد جهان در تک و تاز
سیر آمدم از جهان و از آز و نیاز
مرگی که مرا رهاند از عمر دراز
حقا که به آرزوش میجویم باز

***


در هر دو جهان یک تنهای میجویم
آزاد ز رخت و بنهای میجویم
در حبس جهان بماندهام سرگردان
بر بوی خلاص، رخنهای میجویم

***


جان رفت و ندید محرمی در همه عمر
دل خست و نیافت مرهمی در همه عمر
بِلْ تا بسر آید دم بیفایده زانک
دلشاد نبودهام دمی در همه عمر

***

از مال جهان جز جگری ریشم نیست
اینست و جز این هیچ کم و بیشم نیست
از خویشتن و خلق به جان آمدهام
یک ذره دل خلق و سر خویشم نیست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 186 از 270:  « پیشین  1  ...  185  186  187  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA