انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 191 از 270:  « پیشین  1  ...  190  191  192  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
عمری بدویدم از سر بیخبری
گفتم که مگر به عقل گشتم هنری
تا آخر کار در پس پردهٔ عجز
چون پیرزنان نشستهام زارگری

گر من فلکم به مرتبت ور ملخم
در حضرت آفتاب حق کم ز یخم
صدبار و هزار بار معلومم شد
کز هیچ حساب نیستم چند چخم

از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد
وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد
حاصل به هزار حیله کردم همه چیز
تا زان همه چیز حاصلم هیچ‌ آمد

آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی
یک ذرّه ندید از همه عالم سودی
هر سودایی که بود بسیار بپخت
حاصل نامد زان همه سودا دودی

گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
ور عزم زمین کنم به پایان نرسم
دانم که پس و پیش ز هم مسدود است
گر جان بدهم به گردِ جانان نرسم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
در حیرت و سودا چه توانم کردن
با این همه غوغا چه توانم کردن
چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد
من سوخته تنها چه توانم کردن

زین پیش دلم بستهٔ پندار آمد
پنداشت که فتوی دِه اسرار آمد
و امروز که دیدهای بدیدار آمد
کارم همه پشتِ دست و دیوار آمد

آن سالکِ گرمرو که نامش جان است
عمری تک زد که مقصدش میدان است
آواز آمد که راه بیپایان است
چندان که روی گام نخستین آن است

در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم
وز استسقا درین بیابان مردم
چون دانستم که زندگی دردسرست
خود راکشتم به درد و حیران مردم

چندان که دل من به سفر بیش دَرَست
ره نیست، چو او به جوهر خویش دَرَست
بس وادی سخت و بس ره صعب که ما
کردیم ز پس هنوز و ره پیش دَرَست
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
گاهی به کمال برتر از خورشیدم
گه در نقصان چو ذرّهای جاویدم
هرگه که به استغناء او مینگرم
بیم است که منقطع شود امیدم

ای دل غم جان محنت اندیش ببین
سرگشتگی خواجه و درویش ببین
یک ذره چو استغناء او نتوان دید
بی قدری و کم کاستی خویش ببین

که گفت ترا که راه اندوهش گیر
یا شیوهٔ عاشقان انبوهش گیر
آنجا که درو هزار عالم هیچ است
یک ذره کجا رسد تو صد کوهش گیر

دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
جانش به لب آمد و به جانان نرسید
در بی خبری عمر به پایان آمد
و افسانهٔ عشق او به پایان نرسید

جانان آمد قصد دل و جانم کرد
بنمود ره و سلوک آسانم کرد
با این همه جان میکنم و میکوشم
وین میدانم که هیچ نتوانم کرد
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد
این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است
تا دریائی پرگهرش دست دهد

ای دل! تو چو مردان به رهِ پرخطری
زان درویشی که از خطر بی خبری
بسیار برفتی نرسیدی جایی
وین نادرهتر که همچنان در سفری

هر چند که این حدیث جستی تو بسی
از جستن تو به دست نامد مگسی
چیزی چه طلب کنی که در هیچ مقام
هرگز نه بداند نه بدانست کسی

جانی که به راه رهنمون دارد رای
وز حسرت خود میان خون دارد جای
عقلی که شود به جرعهای درد از دست
در معرفت خدای چون دارد پای

چون هر نفسی ز درد مهجورتری
هر روز درین واقعه معذورتری
نزدیک مشو بدو و زو دور مباش
کانگاه که نزدیکتری دورتری
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
دل در ره او تصرّف خویش ندید
یک ذرّه در آن راه پس و پیش ندید
آنجا چو فروماندگی لایق بود
چیزی ز فروماندگی بیش ندید

در بادیهای که عقل را راهی نیست
گر کوه درو،‌سیر کند کاهی نیست
گر هیچ روندهای طلب خواهی کرد
شایستهٔ این بادیه جز آهی نیست

ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست
چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست
ای عاشق درمانده! بیندیش آخر
دل برکاری منه که آن کار تو نیست

گر در همه عمر در سفر خواهی بود
همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود
هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد
هر لحظه ز پس ماندهتر خواهی بود

ای دل بندی بس استوارت افتاد
ناخورده می عشق، خمارت افتاد
اندیشه نمیکنی و درکار شدی
باری بنگر که با که کارت افتاد!
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
هر روز به عالمی دگرگون برسی
هر شب به هزار بحر پرخون برسی
گفتی: «برسم درو و باقی گردم»
چون کس نرسد درو، درو چون برسی

هر چند که اهل راز میباید گشت
هم با قدم نیاز میباید گشت
تا چند روی، چو راه را پایان نیست
چون میدانی که باز میباید گشت

گاه از مویی مشوشت باید شد
گه نیز به هیچ دل خوشت باید شد
در عشق گر آتشی همه یخ گردی
ور یخ باشی چو آتشت باید شد

جانا زغمت بسوختی جان، ما را
نه کفر گذاشتی نه ایمان، ما را
چون دانستی که نیست درمان، ما را
سر در دادی بدین بیابان، ما را

گر جان گویم برآمد و حیران شد
ور دل گویم واله و سرگردان شد
گفتی که به عجز معترف باید گشت
عاجزتر ازین که من شدم نتوان شد
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
اینجا که منم، پردهٔ پندار بسی است
وانجا که تویی، پردهٔ اسرار بسی است
تا زین همه پردهها که اندر راه است
یا در تو رسم یا نرسم، کار بسی است

در عالم خوف روزگاری دارم
زیرا که امید چون تو یاری دارم
چون من هر دم فرو ترم تو برتر
تادر تو رسم درازکاری دارم

گر شادی تو معتبرم میآید
در جنب غمت مختصرم میآید
هر چند وصال درخورم میآید
اندوه فراق خوشترم میآید

تا زلف تو چون کمند میبینم من
افتاده دلم به بند میبینم من
هرگز نرسد دست به فتراک توام
فتراک تو بس بلند میبینم من

ای گم شده از جای به صد جای پدید
پیش تو نه جان نه عقل خود رای پدید
روزی صد ره ز پای رفتم تا سر
لیکن تو نه در سری نه در پای پدید
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن


تیرِ طلبِ عشق، روان، میانداز
از زه چه کنی فرو کمان میانداز
گر تیر تو اکنون به هدف مینرسد
آخر برسد تو همچنان میانداز

تا دولت برگشته چه خواهد کردن
وین چاک دگر گشته چه خواهد کردن
وین قطرهٔ خون که زیر صد اندوه است
یعنی دل سرگشته چه خواهد کردن

تا کی باشم گِردِ جهان در تک و تاز
بر هیچ نه قطع میکنم شیب و فراز
چیزی که فلک نیافت در عمرِ دراز
من میطلبم تا ز کجا یابم باز

بر دل گرهی بستم و بر جان باری
و افتاد بر آن گره، گره بسیاری
پوشیده نمانَد سرِ مویی کاری
گر باز شود این گرهم یک باری

هر چند نیم در ره او بر کاری
نومید نیم به هیچ وجهی باری
در پرده چو زیر چنگ مینالم زار
کاری بکند زاری من یک باری
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
در اصل چو مقبول ونه مهمل بودم
نه بوالعجب احوال و نه احول بودم
در فرع به صد هزار بند افتادم
آخر برسم بر آنچه اوّل بودم

گر دست دهد به زندگانم مردن
آسان باشد به یک زمانم مردن
یک لحظه همی چنان که میباید زیست
گر زیسته آید، بِهْ توانم مردن

گفتم که اگرچه هست کارم بنظام
از ترس تو میطپم چو مرغی در دام
گفتا:‌ترسان به از خداوند غلام
چون میترسی مترس و میترس مدام

جانا! نظری در دل درویشم کن
یا چارهٔ جان چاره اندیشم کن
این میدانم که خاک میباید شد
گر خاک کنی خاک ره خویشم کن

عمریست که شرح حال تو میگویم
واندوه تو با خیال تو میگویم
چون هست محال آنکه کس در تو رسد
باری سخن وصال تو میگویم
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
مرد

 
جانا! نه نکو نه نانکو آمدهام
در یکتائی هزار تو آمدهام
هرچند که از کوی خودم راندهای
آخر نه به کوی تو فرو آمدهام

نی از سر زلفت خبری میرسدم
نی از لبِ لعلت شکری میرسدم
از روی توام گر نظری مینرسد
در کوی تو باری گذری میرسدم

روزی که ز خود شوی توناچیز آخر
توحید رهاندت ز تمییز آخر
بسیار کشیدیم و دگر در پیشست
آری،‌جانا! بگذرد این نیز آخر

از عشق تو در جگر ندارم آبی
چون بنشانم ز آتش دل تابی
از خواب غرور خویش یکبار آخر
بیدار شوم گرم ببینی خوابی

گر تو سر موئی سر من داشتیی
چون موی مرا تافته بگذاشتیی
آخر روزی با من حیران مانده
نومید نیم بوکه کنی آشتیی
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
     
  
صفحه  صفحه 191 از 270:  « پیشین  1  ...  190  191  192  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA