انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 270:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن


 
☀☀☀☀☀☀

بار دگر پیر ما رخت به خمار برد
خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد

دین به تزویر خویش کرد سیه‌رو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد

نعرهٔ رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد

در بر دیندار دیر چست قماری بکرد
دین نود ساله را از کف دیندار برد

درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت
عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد

چون می تحقیق خورد در حرم کبریا
پای طبیعت ببست دست به اسرار برد

در صف عشاق شد پیشه‌وری پیشه کرد
پیشه‌وری شد چنانک رونق عطار برد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

آتش عشق آب کارم برد
هوس روی او قرارم برد

روزگاری به بوی او بودم
روی ننمود و روزگارم برد

عشق تا در میان کشید مرا
از بد و نیک برکنارم برد

مست بودم که عشق کیسه شکاف
نیم‌شب نقد اختیارم برد

دردییی بر کفم نهاد به زور
سوی بازار دردخوارم برد

چون دلم مست شد ز دردی او
همچنان مست زیر دارم برد

من ز من دور مانده در پی دل
بار دیگر به کوی یارم برد

نعره برداشتم به بوی وصال
آتش غیرت آب کارم برد

چون بماندم به هجر روزی چند
باز در بند انتظارم برد

چون ز هستی مرا خمار گرفت
نیستی آمد و خمارم برد

چون شدم نیست پیش آن خورشید
همچو عطار ذره‌وارم برد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

عشق تو به سینه تاختن برد
وآرام و قرار من ز من برد

تن چند زنم که چشم مستت
جانی که نداشتم ز تن برد

صد گونه قرار از دل من
زلفت به طلسم پرشکن برد

عشق تو نمود دستبردی
مردی و زنی ز مرد و زن برد

با چشم تو عقل خویشتن را
بی خویشتنی ز خویشتن برد

عیسی لب روح‌بخش تو دید
در حال خرش شد و رسن برد

خضر آب حیات کی توانست
بی‌یاد لب تو در دهن برد

جمشید کجا جهان‌نمایی
بی عکس رخت به جام ظن برد

سیمرغ ز بیم دام زلفت
بگریخت و به قاف تاختن برد

گفتند بتان که چهرهٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد

درتافت ستارهٔ رخ تو
وآب همه از چه ذقن برد

عطار چو شرح آن ذقن داد
گوی از همه کس بدین سخن برد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

نام وصلش به زبان نتوان برد
ور کسی برد ندانم جان برد

وصل او گوهر بحری است شگرف
ره بدو می‌نتوان آسان برد

دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار از من سرگردان برد

زلف کژ کرد و برافشاند دلم
برد شکلی که چنان نتوان برد

دل من تا که خبر بود مرا
راه دزدیده بدو پنهان برد

زلف چوگان صفتش در صف کفر
گوی از کوکبهٔ ایمان برد

از فلک نرگس او نرد دغا
قرب صد دست به یک دستان برد

ذره‌ای پرتو خورشید رخش
آفتاب از فلک گردان برد

لمعه‌ای لعل خوشاب لب او
رونق لاله و لالستان برد

گفتم ای جان و جهان جان عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد

گفت جان در ره ما باز و بدانک
آن بود جان که ز تو جانان برد

دل عطار چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

درد من از عشق تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد

دل که به جان آمدهٔ درد توست
درد بسی برد که درمان نبرد

جان نبرم از تو من خسته‌دل
کانکه به تو داد دل او جان نبرد

هر که پریشان نشد از زلف تو
بویی از آن زلف پریشان نبرد

تا به ابد گمره جاوید ماند
هر که به تو راه ز پیشان نبرد

پاک‌بری تا دو جهان در نباخت
آنچه که می‌جست ز تو آن نبرد

پاک توان باخت درین ره که کس
دست درین راه به دستان نبرد

گرچه به سر گشت فلک قرن‌ها
یک نفس این راه به پایان نبرد

چرخ چو از خویش نیامد به سر
واقعهٔ عشق تو پی زان نبرد

کی ببرم وصل تو دست تهی
هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد

آه که اندر ظلمات جهان
مرده‌دلی چشمهٔ حیوان نبرد

تا که نشد مات فرید از دو کون
نرد غم عشق تو آسان نبرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد
وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد

گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمی‌برد

در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکرده‌اند گم کس پی آن نمی‌برد

ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمی‌برد

زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمی‌برد

یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمی‌برد

آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمی‌برد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد
وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد

عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم
با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد

می‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد

یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد

لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر می‌گذرد

گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد

گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد

ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد

در عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد

ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
می‌دمد آتش و با دامن تر می‌گذرد

طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد
بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد

راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد

باد وقتی آب را همچون زره داند نمود
کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد

در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد

ماه‌رویا آفتاب از شرم تو پنهان شود
گر ز رویت سایه بر خورشید رخشان بگذرد

با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو
نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد

تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو
آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد

در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد
کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

هر دل که وصال تو طلب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد

در تاریکی میان خون مرد
هر که آب حیات تو طلب کرد

وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدتی طرب کرد

آن چیز که یافت بس عجب یافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد

چون حوصله پر برآمد او را
بانگی نه به وقت ازین سبب کرد

عشق تو میان خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد

عشق تو هزار طیلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد

بس مرد شگرف را که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد

بس جان عظیم را که این درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد

چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزیمت رطب کرد

صد حقه و مهره هست و هیچ است
این کار کدام بلعجب کرد

چون نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد

عطار سزد که پشت گرم است
چون روی به قبلهٔ عرب کرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
☀☀☀☀☀☀

چون شراب عشق در دل کار کرد
دل ز مستی بیخودی بسیار کرد

شورشی اندر نهاد دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد

جامهٔ دریوزه بر آتش نهاد
خرقهٔ پیروزه را زنار کرد

هم ز فقر خویشتن بیزار شد
هم ز زهد خویش استغفار کرد

نیکویی‌هائی که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد

از پی یک قطره درد درد دوست
روی اندر گوشهٔ خمار کرد

چون ببست از هر دو عالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد

هستی خود زیر پای آورد پست
وز بلندی دست در اسرار کرد

آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد از همت عطار کرد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 21 از 270:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA