انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 213 از 270:  « پیشین  1  ...  212  213  214  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
بخش ۷

مسلمانی بود راه شریعت
نمی‌دانم شریعت از حقیقت

شریعت از ره معنیست ای دوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست

شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت

شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال

بخود بربسته اهل شرع قرآن
نمی‌دانند حقیقت معنی آن

بود اهل شریعت اهل دنیا
بمعنی در حقیقت نیست بینا

حقیقت اهل دنیا همچو دیوند
همیشه با خروش و با غریوند

بباید دیو را در بند کردن
بامیدی وراخرسند کردن

شریعت حفظ اهل این جهانست
بمعنی در حقیقت پاسبانست

بگویم با تو ارکان شریعت
چه دارد معنی هر یک حقیقت

بمغزش در حقیقت ره نماید
در معنی به رویت او گشاید

باول باز گویم از شهادت
نمایم آنگهی راه عبادت

شهادت این بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه

کنی نفی وجود جمله اشیاء
ندانی هیچ غیر از حق تعالی

شوی از نور او دانا و بینا
به نور او شناسا باشی او را

بدانی مظهر انوار یزدان
شوی اندر ره معنی خدا دان

طهارت آن بود کو داشتی پیش
که دین پنداشتی او را از آن پیش

کنی کوتاه دست از وی بیکبار
شوی از هرچه غیر اوست بیزار

دل و دستی که آن فرسوده کردی
بغیر دین حق آلوده کردی

به آب حلم باری شست و شوئی
کنی از بهر جمله گفت و گوئی

که باشد قبلهٔ حق پیر آگاه
که او مقصود باشد اندرین راه

چو قبله یافتی آنگه نماز است
نهادن بر زمین روی نیاز است

نماز تو بود فرمان آن پیر
تو آن را خواه نیک و خواه بد گیر

بهر امری که فرماید چنان کن
همان ساعت هماندم آنچنان کن

ز مرد وقت اگر فرمان پذیری
کنی درماندگان را دستگیری

نباشی یک زمان بی ذکر الله
بذکرش باشی اندر گاه و بیگاه

نماز تو درست آنگاه باشد
که در دل ذکر الا الله باشد

نماز تو بود آنگه نمازی
که از غیرش بیابی بی نیازی

بروزه نیز باید بود مادام
نهاده مهر بر لب صبح تا شام

مگو اسرار حق بی امر و فرمان
کجادانند دیوان قدر قرآن

نباید غیبت اخوان دین کرد
بدیشان خویش را باید قرین کرد

بدرویشان بباید بود ملحق
سخن پیوسته باید گفت از حق

نباید جز حدیث دین نمودن
همیشه گفتگوی حق شنودن

بپا هرگز نباید رفت جائی
که در آنجا نباشد آشنائی

بپوشان عیب کس را برنگیری
خطاهای کسان را در پذیری

زکوة مال میدانی کدام است؟
بده از مال خود حق امام است

شفیع خویش سازی مصطفی را
ز مال خود دهی حق خدا را

بود در مال تو حق امامت
که گیرد دستت او اندر قیامت

به درویشان ره حقی دهی هم
ترا از آنچه بود از بیش و از کم

نداری باز از حق آنچه داری
سراسر آنچه داری در سپاری

حجاب تست در معنی زروجاه
حجاب خویشتن بردار از راه

دگر خواه آنکه ره در پیش گیری
بسوی حق سفر در خویش گیری

ببّری از خود و با او کنی وصل
بحق رفتن همین معنیست در اصل

قدم بیرون نهی از عالم گل
روان گردی بسوی خانهٔ دل

کنی آن خانه را خالی ز اغیار
در آن خانه نگنجد غیر دلدار

در آن خانه کند آن یار منزل
به نور او شوی آنگاه واصل

شوی اندر حقیقت همچومنصور
انا الحق گوئی و گردی همه نور

نماند در وجودت هیچ آثار
همه او باشداندر عین دیدار

همه او باشد و دیگر همه هیچ
کنون عطار این طومار در پیچ

دگر پرسی چرا انسان فنا شد؟
چه فرمان یافت زین عالم کجا شد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۸

بگویم با تو سری ای سخندان
ازین عالم کجا خواهد شدن آن

دگر گویم فنای او کدام است
چو فانی شد بقای او کدام است

چو انسان رفت پاک از ملک عالم
مر او را گشت سلطانی مسلم

بقای خود مقرر در فنا دید
صفای باطن خود در صفا دید

چه بینم هست انسان مرد کامل
که شد در بحر الاالله واصل

شناس انسان کامل مصطفی را
بدانی مظهر نور خدا را

برو ختم است اسرار معانی
بدو باشد بقای جاودانی

تو حیدر را شناس انوار یزدان
که باشد گاه پیدا گاه پنهان

تو او را مظهر انوار حق دان
تو او را گوهر آدم را صدف دان

در این دریا جواهر بیشمار است
ولی انسان ز جوهر های یار است

در این اسرار چون گشتی تومحرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم

بگویم می‌رود قطره به دریا
تو بشنو این سخن ای مرد دانا

برو بشناس خود را ای برادر
که تا باشی به نور حق منور

نگه میکن تو آخر از کجائی
در این نیلی قفس بهر چرائی

بدان گر داری از اسرار بهره
که از بحر وجود اوست قطره

چه دانستی تو ای انسان کامل
شوی در بحر الا الله و اصل

کسی کو خویش را این دم بدانست
خدای خویشتن را هم بدانست

باول چونکه ظاهر گشت انوار
برون آمد ز پرده سر انوار

همه خلق جهان در سایهٔ او
زمین و آسمان پیرایهٔ او

اگر ظاهر نمی‌شد او بعالم
نبودی سایهٔ او در جهان کم

اگر غایب شدی یک دم ز دنیا
نبودی سایهٔ پیرایه بر ما

حدیث لو خلق را معنی این است
طریق راستی در دین همین است

چه دانستی برو با خویش می‌ناز
مگو با ناکسان زینهار این راز

ز بحرش خویش را گم کن چو قطره
که تا یابی ز اصل خویشتن بهره

به آخر وصل انسان با خدا شد
چو قطره سوی بحرش آشنا شد

زمن پرسی طریق اولیا را
طریق صدر دارانبیا را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۹

بدان کانسان کامل انبیا بود
ولی بهتر ز جمله مصطفی بود

به عالم انبیا بسیار بودند
نه جمله واقف اسرار بودند

ولیکن شش پیمبر در طریقت
شدند مأمور اسرار شریعت

نخستین این ندا در داد آدم
بگسترد او شریعت را به عالم

پس ابراهیم بد صاحب توکل
که بر وی آتش نمرود شد گل

ز بعد او کلیم الله را دان
عصا شد در کفش مانند ثعبان

بیامد بعد از آن عیسی مریم
که مرده زنده گردانید از دم

ز بعدش خاتم خیرالبشر بود
که او پیغمبران را جمله سر بود

برو شد ختم اسرار شریعت
طریق اوست اکمال طریقت

که حال جمله پیغمبران اوست
اگر دانی تو این اسرار نیکوست

ازو میپرس اسرار شریعت
به پیش حیدر آمد دین و ملت

بقرآن این چنین فرمود داور
تو تا دینش بدانی ای برادر

که عالم را به شش روز آفریدم
محمد را به عالم برگزیدم

بود عالم حقیقت عالم دین
چنین دارم ز پیر راه تلقین

بود شش روز دور شش پیمبر
مرا تعلیم قرآن گشت یاور

ولیکن روز دین سالی هزار است
بدان ترتیب عالم را مدار است

چه گردد شش هزار از سال آخر
شود قایم مقام خلق ظاهر

بسر آید همه دور شریعت
بامر حق شود پیدا قیامت

تو اسرار قیامت را ندانی
ره دین و قیامت را چه دانی

نبد فرمان که سازند انبیا را
رموز این قیامت آشکارا

حدیثی مصطفی گفته درین باب
روایت این چنین کردند اصحاب

که جن و انس چندانی که باشند
همه اندر قیامت جمع باشند

که بردارند علم از پیش خلقان
نباشد قوت برداشتن شان

به تنهائی علی بردارد آن را
کند اسرار پنهان آشکارا

بگوید جمله علم اولین را
نماید سر علم آخرین را

خدا را هم به خلقان او نماید
در بسته به خلقان او گشاید

جهان گردد ازو پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد ازو جان

کسی کو مرده باشد در جهالت
برفته راه حق را از ضلالت

نماند در جهان ترسا و کافر
کند علم حقیقت جمله ظاهر

قیامت دور دین مرتضی دان
به معنیش تو باب مصطفی دان

تو باب الله میدان مرتضی را
ز خودآگاه میدان مرتضی را

ازین در رو که تا بینی خدا را
ازین درگاه بینی مصطفی را

ازین در گر روی باشی تو برحق
درو بینی حقیقت سر مطلق

که باب حق هم او باشد بمعنی
امیرالمؤمنین میدان تو یعنی:

امیرالمؤمنین است جان آدم
امیرالمؤمنین با نوح همدم

امیرالمؤمنین عیسی و مریم
امیرالمؤمنین با روح همدم

امیرالمؤمنین باب نبوت
امیرالمؤمنین اصل فتوت

امیرالمؤمنین شرح بیان است
امیرالمؤمنین نطق زبان است

امیرالمؤمنین سلطان عادل
امیرالمؤمنین انسان کامل

امیرالمؤمنین باب ولایت
امیرالمؤمنین ختم رسالت

اگر از بحث برخوردار گردی
مطیع حیدر کرار گردی

مراتب گر نماید راه تحقیق
تو باب الله را دانی به تحقیق

در این درباش و دولتمند میباش
بدین دولت خوش و خورسند میباش

دگر پرسی که دارد زهد و تقوی
درین معنی مرا چه هست دعوی؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
بخش ۱۰

کسی از زهد و تقوی شد مسلم
که پشت پا زد او بر هر دو عالم

نباشد غیر حق اندر دل او
مقام قرب وحدت منزل او

شناسد از ره وحدت خدا را
امیر خویش داند مرتضی را

نباشد یک نفس بی امر آن شاه
ز نا فرمانیش استغفرالله

بامرش هرچه کردی آن حلالست
ولی بی امر او بر تو وبالست

نتابی سر دمی از امر و فرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان

بر آنکس مال این دنیا حرامست
که غیر مرتضی او را امامست

حرامست اهل دنیا را زن و زر
که او را نیست راه و رسم حیدر

نماز و روزه بی مهرش خطا دان
چه داری حب او بر خود روا دان

ندانی گر طریق مرتضی را
ندانی از ره معنی خدا را

شوی گر واقف اسرار حیدر
بر آری نعرهٔ الله اکبر

عبادت را بدانی گر تو یکسر
بود بی امر حیدر خاک بر سر

اگر طاعت کنی بی او تو صد سال
نیابی ذرهٔ نه شوق ونه حال

تو طاعت را به امر اولیا کن
بترک غفلت و روی و ریا کن

هر آنکس کو ریائی شد یقین است
برو هم مالک دوزخ نگین است

تو هرچه گفت حیدر آن چنان کن
طریق مخلصان مؤمنان کن

تو حرمت دار قول انبیا را
تو برپادار فعل اولیا را

ز هر چیزی که حق بیزار باشد
یقین میدان که او مردار باشد

تو ایمان با کسی آور که حق گفت
ترا از راه این معنی سبق گفت

چه ایمان آوری گردی همه نور
زنی لاف انا الحق همچو منصور

اناالحق گفت آن پاک منور
شراب شوق خورد از دست حیدر

بجان و دل سرشتم مهر حیدر
بخوردم شربتی از دست حیدر

حلال این دانم و دیگر ندانم
بود مستی شوق او بجانم

دگر پرسی که راه حق کدام است؟
که را گوئی که اندر دین تمام است؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۱۲

تو ناجی را نمی‌دانی ز هالک
نمی‌دانی درین ره کیست مالک

حدیثی مصطفی گفته در این باب
بگویم با تو این اسرار در یاب

چنین فرمود کز بعد من امت
شوند در دین هفتاد و سه ملت

یکی ناجی بود در دین الله
بود هفتاد و دو مردود درگاه

بگویم با تو آن ناجی کدام است
کسی کو واقف از سر امام است

بود مأمور امر مصطفی را
امام خویش نامد مرتضی را

شناسد از ره معنی وصی را
نباشد منکر او قول نبی را

شناسای امامان سالکانند
ولیکن ناشناسان هالکانند

بود ناجی کسی بیشک درین راه
که او باشد ز اصل خویش آگاه

تو با حق دان کسی کو راه دانست
بعالم مظهر الله دانست

تو ناجی دان کسی کو یار باشد
بمعنی واقف اسرار باشد

تو ناجی دان کسی کو راه شاهست
امیرالمؤمنین او را پناهست

هر آنکس کز علی گردید مأمور
شود بیشک سرا پایش همه نور

ازو باشد نجات و رستگاری
تو دست از دامن او برنداری

خدا اورا به هر جاه راه دادست
بهر چیزی دل آگاه دادست

تو حاضر دان مر او را در همه جا
گهی پنهان بود او گاه پیدا

گهی حاضر بود او گاه غایب
مر او را گفته‌اند مظهر عجایب

بگویم اول و آخر همه اوست
بمعنی باطن و ظاهر همه اوست

یقین میدان که او از نور ذاتست
میان جان و دل آب حیات است

در این اسرار مرد نیک صادق
بود آن هالک بی‌دین منافق

تو هالک دان هر آن کو ره ندانست
طریق ملت آن شه ندانست

تو هالک دان کسی کو غیر حیدر
گزیند در ره دین پیر دیگر

تو هالک دان که نشناسد علی را
نداند او امام حق ولی را

تو هالک دان کسی مأمور نبود
نهاده جان بکف منصور نبود

تو هالک دان کسی کو نیست درویش
نمی‌داند امام و رهبر خویش

اگر خواهی که باشی ناجی راه
نتابی سر ز امر حضرت شاه

اگر بندی کمر در راه فرمان
وجود خود کنی همچون گلستان

به جان آزاد شو از هر دو عالم
چگویم به ازین والله اعلم

دگر پرسی که علم دین کدامست
که آن ما را ز امر حق پیامست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
بخش ۱۳

علوم دین بگویم با تو ای یار
تو این اسرار از من گوش میدار

علوم باطنی را گوش میدار
علوم ظاهری فرموش میدار

ز علم باطنی ای یار انور
چنین گفتند دانایان رهبر

که علم دین بود دانستن راه
شود در راه دین از خویش آگاه

شناسی خویشتن را گر کجائی
درین محنت سرا بهر چرائی

باول از کجا داری تو آغاز
بآخر هم کجا خواهی شدن باز

امام خویشتن را هم بدانی
طلب داری حیات جاودانی

ولیکن کس بخود این ره نداند
که پیر رهبر این ره بداند

طلب کن پیر رهبر اندرین راه
که گرداند ترا از کار آگاه

ترا راه حقیقت او نماید
در اسرار برویت گشاید

از آن در علم دین آگاه گردی
تو واقف از کلام الله گردی

تو او را گر شناسی علم دانی
علوم اول وآخر بخوانی

تو او را گر شناسی محو مانی
بغیر او دگر چیزی ندانی

تو او را گر شناسی جان بیابی
طریق بوذر و سلمان بیابی

همین است علم دین ای مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را

بفر شاه مردان ره بری تو
شوی واقف ز سر حیدری تو

مقام علم دین در فر شاهی است
مرا در معنی این علم راهی است

بمعنایش نمایم من ترا راه
که تا گردی ز سر وحدت آگاه

مبین خود را اگر تو مرد دینی
خدا بینی اگر خود را نه بینی

تو خود را محو کن در شیر یزدان
خدا بین و خداخوان و خدا دان

درآئی در مقام خودپرستی
تو خود باشی بت و خود را پرستی

بجز حق هرچه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد

تو خود را نیست میکن هست اوباش
زجام وحدت حق مست او باش

تو خود اول شناسی پس خدا را
ز بعد مصطفی خود مرتضی را

به اسرار علی گر راه یابی
ز علم مصطفی آگاه یابی

تو او را گر شناسی نور گردی
بپاکی خوبتر از هور گردی

تو او را گر شناسی مرد راهی
بیابی در دو عالم پادشاهی

باسرارش اگر باشی تو محرم
روی چون قطره اندر بحر اعظم

بنور او ولی او را شناسی
مکن با نعمت او ناسپاسی

بهر عصری ظهوری کرد در دهر
گهی باشد به صحرا گاه در شهر

محمد نور و حیدر نور نور است
بهرجائی که خوانی در حضور است

ترا رهبر بود او ره نماید
نشان راه آن درگه نماید

ترا دانش بدان در کار آرد
ز بی راهی ترا در راه آرد

برو عطار این سر را نگهدار
میان عاشقان میگو تو اسرار

من اسراری که در دل می‌نهفتم
بتو ای مرد سالک بازگفتم

در معنی برویت برگشادم
کلید علم بر دست تو دادم

بگو با مرد دانا سر حق را
ز نادانان بگردان این ورق را

دگر پرسی ز من این چرخ فیروز
ز بهر چیست گردان در شب روز
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۱۴

بگویم با تو از احوال گردون
که تا بینی بمعنی سر بیچون

چنین میدان که این چرخ مدور
که گردان شد بامر پاک داور

بگردد روز و شب این چرخ دوّار
همه مقصود او دیدار آن یار

همه سرگشته گردان بهر یار است
ز بهر دیدن او بی قرار است

بگردد این چنین گردنده افلاک
بودتا آب و باد و آتش و خاک

همه سرگشته فرمان اویند
همه دلداده و شیدای اویند

بگردد این چنین پیوسته مادام
کز آن گشتن زمین را باشد آرام

بگردد این چنین گردنده گردون
که تا آید در و یاقوت بیرون

بگردد تا نبات از خاک روید
ازو حیوان غذای خویش جوید

بگردد این چنین در گرد عالم
کزو پیدا شود در دهر آدم

سپهر و انجم و خورشید تابان
همه سرگشته‌اند از بهر انسان
ببین گر ز آنکه داری نور بینش

که بر انسان شده ختم آفرینش
هر آن چیزی که پیدا شد ز معبود

حقیقت را همه مقصود او بود
جهان یابد از انسان زینت و زین

که باشد مجمع آثار کونین
بزیر گنبد فیروزه گون طاق

هر آن چیزی که تو بینی در آفاق
تمامی بهر انسان آفریدند

مر او را دردو عالم برگزیدند
هر آنچه هست از پیدا و پنهان

همه موجود شد در ذات انسان
مر او را عالم کوچک از آن گفت

نیارم درّ این اسرار را سفت
ولی انسان ز بهر کردگار است

مر او را جز شناسائی چه کار است
شناسد خویش از آغاز و انجام
بیاد حق بود در صبح و در شام
بداند کز چه موجود است اشیا
شود عارف بنور حق تعالی

شود او را شناسائی چو حاصل
بداند در جهان انسان کامل

امام کل عالم مرتضی دان
تو او را مظهر نور خدا دان

ز شوق او بود گردان کواکب
مر او را سر بسر گشتند طالب

سپهر از بهر او گردنده باشد
مر او را از دل و جان بنده باشد

ز حل باشد کمینه هندوی او
همین گردد که ره یابد سوی او

بهر دم مشتری تسبیح خوانش
ثنای او بود ورد زبانش

برفتد تیغ مریخ ستمگر
که تا سازد جدا از دشمنش سر

بمدحش زهره هر دم ساز دارد
بهرسازی هزار آواز دارد

بود از جان و دل خورشید انور
غلام و چاکر اولاد حیدر

ز نور مرتضی او نور دارد
کز آن آفاق را معمور دارد

عطارد منشی دیوان او دان
ز شوق او بود در چرخ گردان

بسی گردد بگردش ماه شب گرد
که در گشتن نه بیند کس ازو گرد

همه از شوق او نالان و گردان
نمی‌گویم چگویم با تو نادان

همه سرگشتگی شان بهر شاه است
چه خورشید و چه چرخ و سال و ماهست

زمین و آسمان او راست مقصود
همه اشیا ز بهر اوست موجود

بود او را بهر جائی اساسی
بهر وقتی بود او را لباسی

ولی در اصل یک سررشته دارد
که این رشته بهم پیوسته دارد

نگردد منقطع سر رشته هرگز
ز انکار چنین معنی بپرهیز

چنین تقدیر داد این رشته را تاب
که گر مرد رهی این رمز دریاب

دگر پرسی که لذات جهان را
نمایم بر تو اسرار نهان را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۱۵

تو لذات جهان و حشمتش دار
حقیقت حشمت دنیا ست آزار

زر و زن هم بمعنی نیست لذت
بود اندر حقیقت رنج و محنت

تو لذات جهان لذات دین دان
ز لذات جهان مقصود این دان

حقیقت هست لذات جهان علم
سخاو رحمت و احسان و هم حلم

ترا قوت بود از علم دینی
ازو مقصود هر دو کون بینی

ز علم دین بیابی سر کونین
بیابی در دو عالم زینت و زین

ترا لذت ز علم و از عمل بوی
چه خوانی لذت علم از عمل جوی

مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بیفشان دست همت از دو عالم

ز غیر حق شوی هم بر کرانه
نه بینی خویشتن را در میانه

ز خود یکبارگی آزاد گردی
مطیع حیدر کرار گردی

ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعنی گر بسویش راه باشد

ز مهر مرتضی یابی تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت

تو او را جو که در عالم چو جانست
رفیق اولیا در هر زمانست

شدن در راه او لذات میدان
ازو باشد طریق راه عرفان

ازو باشد همه لذات این کار
برو طالب ره مولا نگه دار

عبادت را توهم لذات میدان
ولی باید که او باشد بفرمان

عبادت را بامر مرتضی کن
بترک غفلت و روی و ریا کن

مگردان سر دمی از راه عرفان
که تا کافر نمیری ای مسلمان

بغیر او اگر راهی گزینی
در آن ره خویش را درچاه بینی

ازو دنیا و عقبایت تمام است
حقیقت در دو عالم او امام است

ازو یابی بهشت و حوض کوثر
ازو گردی چه خورشید منور

که او باشد قسیم نار و جنت
رهاند مر ترا از رنج و محنت

حقیقت مرتضی را گر بدانی
کنی در هر دو عالم کامرانی

بهر چه مرتضی گوید چنان کن
عدوی وی بدوزخ جاودان کن

تو آن گفتار را لذات میدان
همیشه گفتهٔ عطار میخوان

دگر پرسی که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۱۶

بگویم با او سر عدل ای دوست
اگر دانی طریق عدل نیکوست

کسی را عدل باشد اندر این راه
که او باشد ز اصل کار آگاه

گزیند او طریق مصطفی را
بداند در حقیقت مرتضی را

شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد

حقیقت را مقام قرب داند
وجود خود بدین منزل رساند

عدالت این بود کاگاه باشی
بمعنی بر طریق شاه باشی

عدالت آن بود کانرا بدانی
چه باشی مبتلا او را بخوانی

عدالت آن بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه

عدالت آن بود ای یار انوار
که باشد در دل تو حبّ حیدر

عدالت آن بود گر راز جوئی
سخن جز حیدر صفدر نگوئی

عدالت آن بود گر راز بینی
که در کونین جز حیدر نه بینی

عدالت آن بود گر خنده باشی
میان عارفان فرخنده باشی

عدالت آن بود گر راه جوئی
طریق ملت آن شاه جوئی

تو عادل دان که دارد حب حیدر
مطیع مرتضی باشد چو قنبر

تو عادل دان که راه مرتضی رفت
نه همچون جاهلان راه خطا رفت

اگر دانی علی را عادلی تو
وگر نه در حقیقت جاهلی تو

اگر عادل شوی بر راه باشی
که در ملکش بود چه دادخواهی

اگر تو عدل ورزی زنده باشی
میان عارفان فرخنده باشی

ترا گر عدل باشد راه جوئی
حقیقت مظهر الله جوئی

بخواه از عدل هر چیزی که خواهی
نهی از عدل بر سر تاج شاهی

ز جهل جاهلان این سر نهان کن
ولی نزدیک دانایان عیان کن

چه دارد این جهان اغیار بسیار
تو از اغیار سرّ خود نگهدار

بود هفتاد و سه ملت بعالم
یکی را دین حق باشد مسلم

دگر هفتاد و دو اغیار باشند
نه ایشان در خور اسرار باشند

بگفت منصور سر لو کشف را
عیان می‌کرد سرّ من عرف را

شنودی جاهلان با او چه کردند
چه نادانی به آن حق گو که کردند

اگر من باز گویم ای برادر
جهان زیر و زبر گردد سراسر

نگو دانم همه اسرارها را
طریق مصطفی و مرتضی را

باسرار معانی راه بینم
ولی این ره بسوی شاه بینم

درون پرده دل راز دارد
در رحمت برویم باز دارد

نکو بینم همه اسرار حیدر
بود نور دلم ز انوار حیدر

درون پردهٔ دل مهر حیدر
ز مهوش خانهٔ دل شد منور

درون پردهٔ دل شاه باشد
حقیقت از همه آگاه باشد

موانع از دل خود دور گردان
که تا بینی تو در دل نور یزدان

بود نزدیک او اما تو دوری
نمی‌بینی به چشم دل چه کوری

درون پردهٔ دل اوست مستور
که می‌گوید اناالحق همچو منصور

درون پردهٔ دل شهریاریست
مرا جز عشق او دیگر چه کاریست

درون دل چه خالی شد ز اغیار
نماند در دل تو غیر آن یار

پس آنگاهی بنورش محو مانی
بمانی در بقایش جاودانی

دگر پرسی بیان بحر و قطره
بگویم فاش تا یابی تو بهره

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۱۷

ز حال نوح و کشتی بازگویم
به پیش عارفان این راز گویم

حقیقت نوح دان هادی مطلق
بود معنی کشتی دعوت حق

کسی کو دعوت حق را پذیرد
به کشتی نوح او را دست گیرد

کسی کو آفتی آرد بکشتی
یقین میدان که او ماند بزشتی

تو کز کشتی شوی دور از بطالت
شوی غرقه بدریای جهالت

همیشه تا ابد در جهل مانی
روی اندر جحیم جاودانی

ترا هادی دلیل راه باشد
ز سر کشتیت آگاه باشد

ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتی نجات اندر رساند

علی باشد حقیقت هادی راه
زهی دولت اگر گشتی تو آگاه

نجات و رستگاری از علی دان
رهاند مر ترا از سر طوفان

حقیقت هست کشتی دعوت او
پناه و رستگاری رحمت او

اگر آئی درین کشتی چه بوذر
شوی بهتر ز خورشید منور

اگر آئی درین کشتی چه سلمان
ازین غرقاب بیرون آوری جان

اگر آئی درین کشتی شوی هست
شوی از حوض کوثر همچه من مست

اگر آئی درین کشتی برستی
بلندی یابی از گرداب پستی

اگر آئی درین کشتی به بینی
ظهور اولین و آخرینی

اگر آئی درین کشتی تو شاهی
بفرمانت شود مه تا بماهی

اگر آئی درین کشتی رفیقی
توان گفتن ترا مرد حقیقی

درین کشتی درآ تا شاه گردی
حقیقت مظهرالله گردی

درین کشتی درآ تا یار بینی
هزاران معنی اسرار بینی

درین کشتی درآ تا شاه باشی
ز اسرار علی آگاه باشی

درین کشتی نجات و رستگاریست
درین کشتی نجات و پایداریست

ازین کشتی اگر تو باز مانی
بمانی در عذاب جاودانی

بمعنیّ دگر روح تو نوح است
که در کشتی تن او را فتوح است

درین کشتی اگر معروف باشی
بدین مصطفی موصوف باشی

شناسد روح او راکشتی تن
به گلشن باز گردد او ز گلخن

درین کشتی رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل

بود عارف به ذات حق تعالی
بداند مظهر روح خدا را

بیابد از وجود خویش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره

دگر پرسی ز احوال سلیمان
چرا بر مرغ و ماهی داشت فرمان؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 213 از 270:  « پیشین  1  ...  212  213  214  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA