انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 214 از 270:  « پیشین  1  ...  213  214  215  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
بخش ۱۹

مسلّم گشت او را ملک و خاتم
بفرمانش درآمد هر دو عالم

بفرمانش همه دیو و پری بود
مر او را از بهشت انگشتری بود

علی را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان

بفرما آن که فرمانی دهندت
ترا ملک سلیمانی دهندت

اگر فرمان بری فرمان شه بر
بسوی درگه آن شاه ره بر

اگر فرمان بری یابی تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم

اگر فرمان بری گردی سلیمان
ترا دیو و پری باشد بفرمان

اگر فرمان بری گردی همه نور
حقیقت میشوی نور علی نور

اگر فرمان بری اسرار یابی
رموز حیدر کرار یابی

بفرمان علی میباش آباد
بفرمان علی میباش دلشاد

اگر فرمان بری او را چو سلمان
شوی اندر حقیقت چون سلیمان

ز فرمان علی گر سر بتابی
بهر دو کون بیشک ره نیابی

تو فرمان بر که تا مقصود یابی
رضای حضرت معبود یابی

علی را بنده بودن اصل دین است
بنزد من سلیمانی همین است

علی را بنده شو تا راه یابی
بمعنی مظهر الله یابی

علی را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهی همچو سلیمان

بخوان نزدیک دانا این سبق را
بگردان نزد جاهل این ورق را

ز یک فرمان که آدم کرد بد دید
بلا و محنت و اندوه و غم دید

مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المأوا برون کرد

مپیچ از راه فرمان سر چو ابلیس
بفرمان باش دایم همچو ادریس

ز امرش گشت پیدا این دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم

دگر پرسی ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۰

بگویم احتساب احوال با تو
سراسر باز گویم حال با تو

حقیقت احتسابت کار دین است
حساب تو برب العالمین است

بباید احتساب خویشتن کرد
برآورد از وجود خویشتن گرد

که اصل احتساب آنست خود را
کنی پاک ای برادر از بدیها

بپرهیزی ز کبر و بخل و شهوت
ز آز و از زر و رنج وز نخوت

شریعت را شعار خویش سازی
طریقت را دثار خویش سازی

به خود راه شریعت چون بدیدی
یقین میدان که در منزل رسیدی

حقیقت منزل این راه باشد
ولی منزل مقام شاه باشد

چه دانستی تو او را در حقیقت
ز تو بر خیزد اعلال شریعت

به خود نتوان ولی این راه رفتن
به پیر رهبر آگاه رفتن

ترا رهبر بدین منزل رساند
ز رنج و محنت ره وارهاند

ز عشق مرتضی در جوش باشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی

ز عشق مرتضی خورشید گردی
حقیقت زندهٔ جاوید گردی

نشسته عشق او در جان عطار
بگوید سر او را بر سر دار

دگر پرسی عوام الناس چبود
میانشان این همه وسواس چبود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۱

عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار

عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند

عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند

عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند

عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید

همه تقلید باشد دین ایشان
نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان

عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند

تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق

براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند

همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم

نمی‌دانند دین مصطفی را
نه خود را می‌شناسند نه خدا را

عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل

عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند

عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد

کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند

بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری

همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش

از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار

براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند

هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار

همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز

ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کرده‌اند گم

نکردند پیروی دین نبی را
نمی‌دانند بقول او وصی را

همه کورند و کر اندر حقیقت
نمی‌دانند اسرار طریقت

بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت

نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر

بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم

پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا

بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند

به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان

به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند

حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور

هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند

بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی

ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۲

حقیقت بحر کل دریای نور است
همه جائی که آن مأوای نور است

توی یک قطرهٔ از بحر توحید
بیکتائی نگر بگذار تفرید

تفکر کن که آخر از کجائی؟
جداگشته ز بحر او کجائی؟

شناسی گر بمعنی خویش را باز
بدانی کز کجا داری تو آغاز

تو پنداری توی ای مرد نادان
حجاب خود توی فتنه همین دان

خودی خویشتن بردار از راه
که تا واقف شوی از سر الله

یکی نور است حقیقت کل اشیا
بیاید گوهر باران ز دریا

حقیقت بین شو و در خود نظر کن
چو قطره سوی بحر او گذر کن

هر آنکس کو نشد از بحر آگاه
نیابد در حقیقت سوی او راه

وگر خود را ندانی از کجائی
نیابی اندر این بحر آشنائی

حقیقت تا ابد در جهل مانی
بمانی در جحیم جاودانی

نگردد بر رخت در معرفت باز
اگر خود را ندانی تو ز آغاز

بشو غواص دریای معانی
کزین معنی در اسرار دانی

برون آورد رو بشکن صدف را
که تا دانی نشان من عرف را

شوی دریاچه در دریا نشینی
بجز دریا دگر چیزی نبینی

اگر آگه ازین معنی شوی تو
شوی واصل به بحر معنوی تو

بمعنی پی بری سر حقیقت
روی چون قطره اندر بحر وحدت

حقیقت را بمعنی شاه دارد
بسوی جمله دلها راه دارد

مجو آزار دلها تا توانی
که آن تیر است در دلها نهانی

چه دانی تو که در دل یار باشد
دل تو خالی از اغیار باشد

چه قطره و اصل دریای اویم
سخن کوتاه شد والله یعلم

دگر پرسی ز سرّ کشتی نوح
که بر من ساز این ابواب مفتوح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۳

بود هادی دین بی شک پیمبر
امام انس و جن خود هست حیدر

بود حیدر حقیقت واقف حق
درو پیدا نماید وجه مطلق

تو گر راهی روی راه علی رو
رموز حیدر از عطار بشنو

درین ره رو که تا دلشاد باشی
زهر درد و غمی آزاد باشی

درین ره رو که تا اسرار دانی
رموز حیدر کرار دانی

درین ره اولیا جمله ستاده
درین ره انبیا هم سر نهاده

درین ره رو که تا بینی خدا را
بدانی سر جملهٔ اولیا را

درین ره محرمان افتاده بر خاک
درین ره گشته است سرگشته افلاک

درین ره عاقلان دیوانه باشند
درین ره ناقلان افسانه باشند

درین ره سر منصور است بسیار
درین ره می‌روند هم بر سر دار

درین ره رهنما همراه باشد
درین ره مرتضی آگاه باشد

درین ره غیر بعد مصطفی نیست
درین ره غیر شاه مرتضی نیست

درین ره مصطفی بهبود باشد
درین ره مرتضی مقصود باشد

درین ره مرتضی بعد محمد
درین ره مرتضی سلطان سرمد

درین ره مظهر الله باشد
دل مظهر به معنی شاه باشد

فرستادند از آن پیغمبران را
که راه حق نمایند غافلان را

بسوی ملت حق ره نمایند
زره این بیرهان آگه نمایند

ز اعلائی چرا اسفل فتادی
چه شیطان لعنتی برخود نهادی

هر آنچت مصطفی گفتا نکردی
ز جامش شربت کوثر نخوردی

چه خواهی گفت اندر روز محشر
که کردی رخنه در دین پیمبر

چه خواهی گفت فردا مصطفی را
بخواهی دید روی مرتضی را

بهمراهی شیطان میروی تو
براه گمرهان تا کی روی تو

چو گم کردی تو ره کی راه یابی
تو کی راه همه در چاه یابی

تو راه جمله ابر ار برگیر
پس آنگه مذهب عطار برگیر

که بنماید بتو آن راه حق را
ز نادانان نهان کن این سبق را

برو عطار این سر را نگه دار
که اغیارند در آفاق بسیار

چه جوش عشق باشد در روانم
مگر این عشق دارد قصد جانم

چه سنجد قطره‌ها در پیش دریا
خداوندا توای دانا و بینا

توی در راه حق پشت و پناهم
توی اندر معانی پادشاهم

مرا یک راه و یک جانست و یک دل
درین جان مرتضی کرده است منزل

حقیقت مهر او در دل سرشتم
همیشه درگل و باغ بهشتم

طریق مرتضی باشد مسلم
بگفتم راستی والله اعلم

کجا دارد تو گوئی عشق منزل
بگو با من کنون این سر مشکل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۴

بتو این سر مشکل باز گویم
ز عشق و منزل او راز گویم

مقام عشق باشد در همه جا
و از او خالی نباشد هیچ مأوا

مقام او زمین و آسمانست
مقام او فراز لامکانست

مقام او بود اندر دل و جان
بنور عشق باشد زنده انسان

بهر جائی که باشی درحضور است
ولی نادان ز سر عشق دور است

ز سر او اگر آگاه باشی
بهر دو کون بیشک شاه باشی

چه منزل اندرون جان کند عشق
هزاران خانمان ویران کند عشق

بجز عشق از درون جان بدر کن
بسوی قرب وحدت تو گذر کن

بشوقش ساز ویران خانهٔ تن
دو عالم را تو پشت پای میزن

ز هجرانش چرا رنجور باشی
بنان و شربت و انگور باشی

تو تن پرور شوی از چرب و شیرین
نمی‌دانی طریق ملت و دین

تن تو هست بیشک دشمن تو
بلای جان تو باشد تن تو

کسی دشمن نه پرورده است هرگز
همی کن از وجود خویش پرهیز

بکوی عشق جانان کی رسی تو
که گلخن تاب تن همچون خسی تو

گذر کن در لباس گلخن تن
چه مردان در ره عشقش قدم زن

بمنزلگاه عشقش عاشقانند
سراسر عاشقان عارفانند

چه با خود عشق را همخانه یابی
درین ره عقل را دیوانه یابی

میان عاقلان صورت پرستی
میان عاشقان شوقست و مستی

درین ره عاقلان بیگانه باشند
درین ره عاشقان دیوانه باشند

میان عاقلان زهر است و فریاد
میان عاشقان مستی و بیداد

میان عاقلان زهد و نماز است
میان عاشقان راز و نیاز است

میان عاقلان تکرار باشد
میان عاشقان اسرار باشد

میان عاقلان تقلید باشد
میان عاشقان توحید باشد

ز عشاقان شنیدم سر توحید
گذشتم از میان عقل و تقلید

سبق از عاشقان دین بیاموز
چه عود از آتش عشقش همی سوز

ز اسرارش اگر آگاه گردی
همیشه مقبل درگاه گردی

درین درگه همیشه عاشقانند
که هر دم جان به جانان برفشانند

به ظاهر عشق را درگاه باشد
نه هر کس را بدرگه راه باشد

اگر خواهی که ره یابی بدرگاه
بعشق مرتضی میباش همراه

ز عشق مرتضی گردی همه نور
اناالحق گوئی و گردی تو منصور

ز عشق مرتضی باشی سلیمان
دهی بر جن و انس و طیر فرمان

ز عشق مرتضی اسرار دانی
بیابی زندگانی جاودانی

ز عشق مرتضی یابی تو بهره
روی در بحر وحدت همچو قطره

ز عشق مرتضی درویش باشی
بنزد جاهلان خاموش باشی

ز عشق مرتضی در باز جان را
وداعی کن همه ملک جهان را

ز عشق مرتضی گر در خروشی
ز دستش شربت کوثر بنوشی

ز عشق مرتضی خورشید باشی
حقیقت زندهٔ جاوید باشی

ز عشق مرتضی عطار باشی
مطیع حیدر کرار باشی

نشسته عشق او با جان عطار
بگویم سر او را بر سر دار

دگر از من ز پیر راه پرسی
سخن از مظهر الله پرسی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۵

ز مظهر گوئیم آگاه گردان
مرا واقف ز پیر راه گردان

ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردی ز سر راه آگاه

رسول الله پیر راه باشد
زسر هر دو کون آگاه باشد

محمد اندرین ره پیر راهست
ولی حیدر ترا پشت و پناهست

تو پیر راه میدان مصطفی را
ز خود آگاه میدان مرتضی را

ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم

در او بینی حقیقت نور معنی
برون آئی ز فکر و کذب و دعوی

اگر او را بیابی اندرین راه
ز سرّ کارگردی خوب آگاه

که پیر تست مظهر بس عجایب
در او بینی تو آثار غرایب

ترا پیر است مظهر گر بدانی
غنیمت دانی و او را بخوانی

برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش

که رهبر با تو از اسرار گوید
رموز حیدر کرار گوید

مرا در عشق پیر راه اوشد
درین ره سالکان را شاه او شد

تو نور او درون جان جان بین
تو او را برتر از کون و مکان بین

تو او را پیر ره دان در طریقت
تو او را مظهر حق دان حقیقت

چه می‌گویم کنون شاه ولایت
دو عالم را ازو باشد هدایت

توی اندر میان جان هویدا
توی از راه معنی در زبانها

توی مظهر توی سرور توی جان
توی گه آشکارا گاه پنهان

توی ایمان توی غفران تو در جان
توی سرور توی شاه و تو سلطان

توی نجم و توی مهر و توی ماه
توی ز اسرار هر دو کون آگاه

توی عصمت توی رحمت تو نعمت
توی اندر حقیقت دین و ملت

توی حنان توی منان تو سبحان
توی مذهب توی ملت تو ایمان

توی اول توهم آخر تو سرور
توی ظاهر توی باطن تو مظهر

توی آدم توی شیث و توی نوح
تو ابراهیم و تو موسی و توی روح

ترا می‌خواند آدم هم به آغاز
رسید او را بهشت و نعمت و ناز

خلیل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان

ترا می‌خواند هم موسی عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان

ترا عیسی مریم بود بنده
بنامت مرده را میکرد زنده

محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامی اهل کافر

سلیمان یافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهی بود تا ماه

بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آن دم کو بدست شیر درماند

شدی حاضر رهاندی از بلایش
تو بودی در ره دین رهنمایش

توی در دل تو اندر دیده بینش
ز نور تو مدار آفرینش

گهی با یوسف مصری بچاهی
گهی در مصر عزت پادشاهی

گهی طفلی و گاهی چون جوانی
گهی پنهان شوی گاهی عیانی

گهی درویشی و گه پادشاهی
برآئی تو بهر صورت که خواهی

بظاهر گه به روم و گه به چینی
به باطن در همه روی زمینی

تو ای اندر جهان پیوسته قائم
جهان می‌نازد از ذات تو دایم

توی بیشک مراد از هر دو عالم
نمی‌دانم جز این والله اعلم

دگر پرسی کدام است زندگانی
بگو با من بیان این معانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۶

بگویم بهر تو ای مرد دانا
کنم با تو بیان این معما

بمعنی زندگی دنیا محال است
که این عالم همه خواب و خیال است

حقیقت زندگانی هست ایمان
تو ایمان را کمال زندگانی دان

برو ای سالک ره راه یزدان
تو همچون خضر مینوش آب حیوان

که تا یابی حیات زندگانی
بمانی تا ابد در جاودانی

حقیقت آب حیوان راه یزدان
مراد از راه یزدان تو علی دان

باو ایمان و دین تو تمام است
بمعنی هر دو عالم را امام است

به نور او بمعنی راه میجو
تو سرش از دل آگاه میجو

ز اسرارش شوی آنگاه آگاه
که برداری حجاب خویش از راه

چه ره بردی بنورش زنده مانی
وزو یابی بقای جاودانی

تو آن آب حیات اسرار میدان
همه مقصود خود آن یار میدان

بود تاریکی این آب ای یار
مثل پنهانیش از چشم اغیار

چه ره یابی بسویش در معانی
بیابی در حقیقت کامرانی

اگر او را نیابی مردهٔ تو
میان زندگان افسردهٔ تو

اگر او را بیابی زنده باشی
میان مؤمنان فرخنده باشی

چه ره یابی شوی مانند خورشید
بمانی در بقایش زنده جاوید

حجاب خویشتن از راه کن دور
که تا گردی بمعنی همچو منصور

ولی اسرار مستوری همین دان
ز جاهل این سخنها کن تو پنهان

شنیدی تو که با منصور حق گو
ز نادانی چها کردند با او

شده بود از دو عالم بر کرانه
نمی‌دانسته جز حق آن بیگانه

برآورد از وجود خویشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد

سجود اهل دید از دل باشد
سجود دیگران تقلید باشد

تو سجده آنچنان کن آن دلی را
کهٔ سجده بود آخر دم علی را

بگویم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالی راز بودش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۷

شنیدستم ز دانایان اسرار
که در جنگ احد سلطان کرار

یکی تیری چه تیر نوک پیکان
به پای مرتضی گردید پنهان

میان استخوان پنهان همی بود
علی از درد آن نالان همی بود

ز بیرون کردنش بودند عاجز
ز دردش مرتضی می‌کرد پرهیز

به پیش مصطفی جراح برگفت
که شد پیکان او با استخوان جفت

بباید پای او بشکافت اکنون
که تا آید ز پایش تیر بیرون

نمی‌شاید مرا این کار کردن
چنان دردی بپای او نهادن

نبی گفتا بدست ماست درمان
بسازم بر تو این دشوار آسان

به هنگامی که حیدر در نماز است
چنان مستغرق دریای راز است

که او را از کس و از خود خبر نیست
غم پیکان و هم درد دگر نیست

بزن چاک و بکش پیکان ز پایش
که گشته غرق دریای رضایش

چو بشنید این سخن را از پیمبر
بشد جراح تا نزدیک حیدر

ستاده دید شه را در نماز او
بحق برداشته روی نیاز او

بپای شه در افتاد و ثنا گفت
هزاران شاه دین را مرحبا گفت

شکافی زد بپای شاه مردان
ز خود بیخود برون آورد پیکان

جراحت را بزد دارو و بر بست
برفت آنگاه جراح سبکدست

به نزد مصطفی آمدکه این راز
بلطف و مرحمت با من بگو باز

بگفتا او بحق چون وصل دارد
چه پروائی ز فرع و اصل دارد

چنان مستغرقست در ذات یزدان
که اورا نه خبر از جسم و از جان

نه پروای زمین و آسمانش
نه فکر این جهان و آن جهانش

چه رو آرد بدرگاه خداوند
ببرد از وجود خویشتن پیوند

اگر زیر و زبر گردد دو عالم
نگرداند سر از درگاه آن دم

همه با حق بود گفت و شنودش
برای حق بود جود و سجودش

بدین معنی خوش و خورسند باشد
مر او را با خدا پیوند باشد

چنین باید عبادت مر خدا را
چنین میر و طریق مرتضی را

کسی را کین عبادت یار باشد
دلش منزلگه دلدار باشد

چنین میکن عبادت ای برادر
ولی میدار در دل حب حیدر

اگر صد سال باشی در عبادت
نیابی تا بشاه دین ارادت

عبادت آن زمان حق را قبول است
که در دل حب اولاد رسول است

امیرالمؤمنین را گربدانی
بیابی در حقیقت کامرانی

بنورش راهبر شو در معانی
که تا اسرار یزدانی بدانی

بدو واصل شوی چون بحر و قطره
بیابی از وجود خویش بهره

بنورش زندهٔ جاوید باشی
بمعنی بهتر از خورشید باشی

دگر پرسی که علم دین کدامست
معلم در ره و آیین کدامست

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
بخش ۲۸

حقیقت علم ودانش علم دین است
بدان تو علم ما حقل الیقین است

بظاهر علم دین باید شنیدن
معانی باید از آن راه دیدن

چه دانی علم باطن راه یابی
بهر چیزی دل آگاه یابی

ز علم ظاهری رنجور گردی
ز علم باطنی منصور گردی

ز علم ظاهری گردی پریشان
ز علم باطنی یابی تو ایمان

ز علم ظاهری جز قال نبود
زعلم باطنی جز حال نبود

بسوی علم قرآن راه میجو
ز معنایش دل آگاه میجو

ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز ای دوست

نمی‌دانند حقیقت معنی آن
تو معنی می‌طلب از علم قرآن

حقیقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا این سبق را

ز دانایان طلب کن علم دینی
ز دانایان همه مقصود بینی

زمین و آسمان و جمله اشیاء
چه خشخاشی بود در پیش دانا

از این خشخاش ای نادان تو چندی
سزد گر بر سبیل خود بخندی

تو خود را ای برادر نیست میدان
که هستی را نزیبد هیچ رحمن

بهستی علی گر هست باشی
ز جام وحدت حق مست باشی

چه گشتی عارف حق علم دانی
پس آنگه این معانی خوش بخوانی

تو خود را گر شناسی علم دین است
حقیقت علم را معنی همین است

اگر صد قرن در عالم شتابی
به خود رائی تو علم دین نیابی

ترا رهبر بعلم دین رساند
ز پستیت بعلیین رساند

بسوی علم معنی ره نماید
ز علم معرفت آگه نماید

بجوهر ذات گفتم این معانی
تو می‌باید که این معنی بدانی

سخن باشد میان عارفان در
ولی خر مهره باشد در جهان پر

سخن را معنیش داند سخندان
چه خرمهره بود در پیش نادان

ز یمن همت مردان دانا
ز فیض خدمت پیران بینا

من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم

نباشد عارف و معروف جزوی
زهی دولت اگر بردی باو پی

چه دانستی بمعنی مرتضی را
شدی عارف ره و رسم هدا را

کرا قدرت بعلم مرتضی هم
که گوید سر لو کشف الغطا هم

کرا قدرت که گوید حق بدیدم
بمعنی در ره وحدت رسیدم

بغیر مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقیقت

برونست این بمعنی از شریعت
بگفتا مصطفی قولم شریعت

بود فعل شما امر طریقت
حقیقت بحر فیض مرتضی دان

علی من من علی دان ای مسلمان
علی جان من و من جان اویم

علی زان من و من زان اویم
نداند جز علی علم لدنی

که او برتر بود از هرچه بینی
گهی پنهان بود گه آشکارا

بدستش موم گشته سنگ خارا
طریق علم او ما را رفیق است

درین ره لطف او ما را شفیق است
سراسر این کتب اسرار شاه است

بمعنی هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا

ولی پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشینان پیمبر

بسی آزاد دیدند آل حیدر
مرا عباسیان بسیار خواندند

که تا اسرار دین من بدانند
نمودم دین خود پنهان چو عنقا

نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دین را باز گویم

بنزد عارفان این راز گویم
طریق دین حق پنهان نکوتر

میان عاشقان عرفان نکوتر
تو این اسرار چون خوانی ندانی

طریق دین یزدانی ندانی
مینداز این کتب در نزد نادان

نداند مرد نادان امر یزدان
اگر تو این کتب از دست دادی

به طعن جاهلان اندر فتادی
از این جوهر بدانی رمز اسرار

به بینی در حقیقت روی دلدار
چه دیدی سر او خاموش میباش

ز سر تا پا سراسر گوش می‌باش
ز بعد این کتب مظهر طلب دار

ازو پیدا شود اسرار آن یار
ازو معلوم گردد علم پنهان

ازو پیدا شود اسرار جانان
ازو گردی معلم در معانی

طریق علم یزدانی بدانی
ازو مقبول خاص و عام گردی

ازو پخته شوی گر خام گردی
ازو بینی مقام قرب حیدر

ازو نوشی شراب حوض کوثر
ازو یابی تو هم ایمان و هم دین

به کام تو شود هم آن و هم این
مرا مظهر بود چشم کتب‌ها

ازو ظاهر شود پنهان و پیدا
از آدم تا باین دم سر وحدت

درو بینی ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل

ازو گردی براه شاه مقبل
درو معنی جعفر شاه باشد

درو معنی الالله باشد
تو را در دین احمد مقتدا اوست

تو را رهبر بسوی مرتضا اوست
ترا اودر مقام حق رساند

بسوی وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار

ولی از جاهلان او را نگه دار
ترا ایمن کند از خیر و از شر

رسی اندر مقام قرب حیدر
ز دین خویش بر خوردار باشی

بمعنی واقف اسرار باشی
ترا یاری به از جوهر نباشد

که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر یافتی در وی نظر کن

محبان علی را زان خبر کن
در او بینی تو جوهرهای بسیار
بود هر بیت او لؤلؤی شهوار
ولی ازجوهر دنیا حذر کن
به جوهر خانهٔ دریا سفر کن

که تا بینی که غواصان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند

در آن بحرند غواصان طلبکار
کزین دریا برآرند در شهوار

اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت بر که بارد

دلیلانند غواصان این بحر
که درمی‌آورند از بحر یک سر

محمد بود غواص شریعت
علی غواص دریای حقیقت

برآورد حیدر از دریا بسی در
که شد دامان اهل الله ازو پر

میان عارفان عشق در کار
زهی سودای روح افزای عطار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 214 از 270:  « پیشین  1  ...  213  214  215  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA