انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 215 از 270:  « پیشین  1  ...  214  215  216  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
مصیبت نامه






آغاز کتاب



فی التوحید باری عز اسمه


حمد پاک از جان پاک آن پاک را
کو خلافت داد مشتی خاک را

آن خرد بخشی که آدم خاک اوست
جزو و کل برهان ذات پاک اوست

آفتاب روح را تابان کند
در گل آدم چنین پنهان کند

چون گل آدم بصحرا آورد
اینهمه اعجوبه پیدا آورد

چون درون نطفهٔ جانی نهد
آفتابی در سپندانی نهد

کلبه روح القدس قلبی کند
قالبش چون دحیه الکلبی کند

از بن انگشت عین او آورد
بحر دل در اصبعین او آورد

کوه را چون ظله آسان او کند
بحر را گهواره جنبان او کند

شیر از انگشت خلیل او آورد
عیسئی از جبرئیل او آورد

طفل را در مهد پیغامبر کند
وز همه پیرانش بالغ تر کند

کوه را در گردن عوج افکند
شور در یأجوج و مأجوج افکند

شیرخواری را بتقریر آورد
وز میان فرث و دم شیر آورد

خاک را مهد بنی آدم کند
باد را نه ماههٔ مریم کند

آب موج آرنده را پل سازد او
واتش سوزنده را گل سازد او

گرگ را بر پیرهن گویا کند
وز دم پیراهنی بینا کند

بندهٔ را منصب شاهی دهد
از چنان چاهی چنان جاهی دهد

از عصائی سنگ را زمزم کند
گندمی تخم عصی آدم کند

مرده را از زنده پیدا آورد
زنده از مرده بصحرا آورد

برف و آتش جفت یکدیگر کند
تا ز هر دوقد سیئی سر بر کند

گربه را از عطسهٔ شیر آورد
گاو را از گربه در زیر آورد

انگبین را پرده کافوری کند
وانگهش آن پرده زنبوری کند

ماه را بر رخ سیاهی اونهد
گاو را بر پشت ماهی او نهد

سنگ را از بیم خویش آبی کند
آب را از خوف سیمابی کند

صدهزاران راز در موری نهد
در دلش از شوق خود شوری نهد

گه ملک را گیرد و صلبش کند
گه چناحش بشکند قلبش کند

جعفر طیار را پر بر نهد
شهر دین را از علی در بر نهد

گه زنی آرد ز مردی بی زنی
گاه مردی از زنی بی بیزنی

گاه از مرغی کند خنیاگری
گاه از نحلی کند حلواگری

او دهد سنگی و کرمی در میانش
اونهد کرمی و برگی دردهانش

دود را بی آتشی انجم کند
سنگ آتش آرد و هیزم کند

سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست
چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست

گه زادهم اشهبی میآورد
گاه از روزی شبی میآورد

نیش را در نوش شمع او مینهد
ماه را با مهر جمع اومینهد

پشهٔ را صف شکن میآورد
در مصافش پیل تن میآورد

تا سر یحیی است غارت میکند
پس بحی ماندن اشارت میکند

ملک در دست شبانی مینهد
منت اوبر جهانی مینهد

دیو را انگشتری در میکند
دیو مردم را پری در میکند

صدهزاران ساله طاعت کردنی
طوق لعنت میکند در گردنی

ذات یونس را چو سر حوت داد
در درون بطن حوتش قوت داد

آب را در پای عیسی خاک کرد
وز دمش در خاک جان پاک کرد

آن چنان غیبی نهان پیدا نمود
از بن جیبی ید بیضا نمود

گه دو خاکی را ببالا راه داد
گه سه قدسی را بشیب چاه اد

شادی روحانیان از مهر اوست
گریهٔ کروبیان از قهر اوست

قطرهٔ را درّ مکنون میدهد
نقطهٔ را دور گردون میدهد

هم زخونی منعقد دل میکند
هم خلیفه از کفی گل میکند

عقل سرکش را بشرع افکنده کرد
تن بجان و جان بایمان زنده کرد

خوان گردون پیش درگاه اونهاد
قرص مهرو کاسهٔ ماه اونهاد

چون در آب بحر موج آغاز کرد
هر دو را ز آمد شدن هم باز کرد

ازدرخت سبز شمعی برفروخت
تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت

آتشی در دست دشمن در گرفت
تا خلیلش طبع اسمندر گرفت

کلب را در کهف کلب روم کرد
آهن و پولاد را چون موم کرد

کرهٔ گردون بحق میآورد
در ره او گر طبق میآورد

گرد خاک یسرنگونش درکشید
وز شفق دامن بخونش درکشید

درغمش راهی که گردون میرود
سرنگوندرخاک و در خون میرود

سنگ را و مرغ را هم ناله ساخت
مرغ آوردوزسنگش ژاله ساخت

مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد
در میان کعبه سنگ اندازکرد

مور راهش از کمر چستی گرفت
با سلیمان لاجرم کستی گرفت

نحل او چون وحی او معلوم کرد
بس که شیرین کارئی چون موم کرد

عنکبوت او چو دام انداز شد
آن چنان مرغی بدامش باز شد

اوست آن یک کز ددو حرف نامدار
کرد پیدا در سه بعد ارکان چار

پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را در هشتمین دوارکرد

نه فلک چون ده یکی خواست از درس
از دو عالم جای آمد بر ترش

چون بهشتم در دو شش را بار داد
چار را نه داد ونه را چار داد

مردمی در آب شور و گوشهٔ
کز جهان پیه آبه بودش توشهٔ

آب حیوان بود در تاریکیش
تیز رو آورددر باریکیش

بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد
روشنش در تیرگی چون ماه کرد

همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند
خلق را در عهد و میثاقش نشاند

گه چراغ و گاه چشمش نام کرد
در چراغش روغن بادام کرد

در خلافت جامه پوشیدش سیاه
کرد دیبای سپیدش بارگاه

ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد
هر دو را پیوستگی درخواست کرد

زاندرون بنشاند فراشی بکار
تا زدل آبی زند وقت غبار

از برون دو پرده دار طرفه کرد
تانیارد غول قصد غرفه کرد

صف کشید از مژه وبر درنشاند
تا کسی که او باش بود از در براند

همچو یوسف گرچه جایش چاه داد
تا به هفتم آسمانش راه داد

هر زمانی در تماشای نظر
بر طبق میریختش نقد دگر

در سوادش مردمی را زین داد
بر طبق نقدی که دادش عین داد

وهم را در راه او جاسوس ساخت
تازنامحسوس صد محسوس ساخت

در خزینه داری آوردش خیال
تا همه چیزی بسازد حسب حال

کرد مشرف حفظ چابک کار را
تا نگهبانی کند اسرار را

در دلش گنجی نهاد از معرفت
دادش از جان جام جم عیسی صفت

شاه چون در صدر هر کاری بکرد
حل و عقد ملک بسیاری بکرد

در درون پرده مفرش ساختش
خواب را همخوابهٔ خوش ساختش

خواب چون در شاه شاهد کار کرد
از سنان مژه در مسمار کرد

دو صدف را روی بر رو برگشاد
حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد
ب
یست ونه چشمه در افشان باز کرد
رستهٔ سی و دو در آغاز کرد

از صدف لا را نهنگ آسا نمود
تا دهن بگشاد الا اللّه نمود

شد نهنگ لا بسرهنگی عزیز
زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز

کرد ظاهر قاف را عنقا نواز
تاکند سیمرغ معنی بال باز

عین را نونی در او پیدا نمود
تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود

بست بر فتراک موری طاوسین
داد اهل سر خود را یاوسین

چون صدف را پردگی بسیار بود
پردگی را پرده فرض کار بود

پس ده و دو پرده را بگشاد جای
تا کسی ننهد برون از پرده پای

بست لایق پردهٔ عشاق را
تا نوائی میدهد آفاق را

چون مخالف دید ازووا خواست کرد
تا پس پرده مخالف راست کرد

آن یکی رادر نهاوند اوفکند
وان دگر را بسته دربند اوفکند

پس زفان باتیغ و بانگ راه زن
بر حسینی زد بآواز حسن

عاقبت سوز فراق آمد پدید
از سپاهان و عراق آمد پدید

در صدف تیغ زفان بر کار کرد
تا کله بنهاد هر که انکار کرد

بی چنین تیغی که دانستی بهش
شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش

گر ترش تیزی کند واید بزور
تلخیش نکند ز شیرینی و شور

در گهر افشاندن آویزش نمود
با سر تیز او سر تیزش نمود

نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم
خوش خرم کآمد چو تیغی چرب ونرم

چون صدف شد راست گردان گشت تیغ
گوهر افشانی برآمد بی دریغ

چور اگر شکر نچیند گو مچین
کور اگرگوهر نبیند گو مبین

ای شده هر دو جهان از تو پدید
ناپدید از جان و جان از تو پدید

ای درون جان برون ناآمده
وی برون جان درون ناآمده

تو برونی و درون در توئی
نه برون ونه درون بل هر دوئی

چون بذات خویش بیچون آمدی
نه درون رفتی نه بیرون آمدی

هر دو عالم قدرت بی چون تست
هم توئی چیزی اگر بیرون تست

چون جهان را اول وآخر توئی
جزو و کل را باطن وظاهر توئی

پس توباشی جمله دیگر هیچ چیز
چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز

ای ز جسم و جان نهان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو

هست عقل و جان ودل محدود خویش
کی رسد محدود در معبود خویش

ای ز پیدائی خود بس آشکار
چون تو هستی چون بود کس آشکار

هم خرد بخش خردمندان توئی
هم خداوند خداوندان توئی

جمله را درخاک اندازی نخست
پس ببادیشان کنی آخر درست

بر در حکمت ز ماهی تا بماه
در کمر بینم ز کوهی تا بکاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی التوحید باری عز اسمه

عرش چون بویی نیافت از هیچ جای
عرش را کرسی بشد در زیر پای

کرسی از خود محو شد از بسکه جست
ثبت العرش اصل میباید نخست

لوح را چون بی تو جان پر سوز شد
با سر لوح نخستین روز شد

تا قلم بشکافت از آلای تو
چون قلم در خط شد از سودای تو

میزند چرخ آسمان از شوق این
مینگنجد در همه روی زمین

از پی گردت زمین را هر زمان
دست ماندست از دعا بر آسمان

مهر از بهر سگ کویت ز شرم
شد ز رنگ و گردهٔ آورد گرم

مه که در اول چونعلی زاتش است
چون زتست آن نعل در آتش خوش است

صبحدم بریاد تو یک خنده کرد
خلق را از دم چو عیسی زنده کرد

روز یافت ازتو بنو جانی دگر
زانکه هر روزی تو در شانی دگر

زنگی شب چون نزولت هر شبست
خنده زن دندان سپید از کوکبست

ابررا بی تست دل پر برق رشک
روی او و صدهزاران دانه اشک


آب برده برقش آورده خروش
برق را چون بی تو صافی دردبود

لاجرم تا زاد حالی مردزود
آتش از سوز تو آب خویش برد

تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد
باد آمد خاکساری پای بست

خاک پاش کوی تو بادی بدست
ابر را چون شوق تو آتش فروخت

آبرویش ریخت چون آتش بسوخت
خاک ره را باد سرد از بهر تست

خاک بر سر سر بباد از قهر تست
کوه رادل خون شد از تقریر تو

آب ازو میریزد از تشویر تو
بحر چون ازآب شد لب خشک ماند

کشتی از شوقت همه بر خشک راند
جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک

می فرو ریزد ز شوق تو بخاک
چون شکوفه از شکفتن سیرشد

ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد
جام زر بر دست نرگس مینهی

نقرهٔ را میر مجلس مینهی
لاله را بر کوه کردی در کمر

تا کلاه افکند در خون جگر

یاسمین چون بر زمینت سر نهاد
چار ترکی آسمان گون بر نهاد

شد بنفشه خرقه پوش کوی تو
سر ببردرمست های و هوی تو

سوسنت چون شکر گفت از ده زبان
بنده گشت آزاد از هفت آسمان

غنچه پیکان بودگل لعل ای عجب
لعل پیکانیش دادی زین سبب

دفتر گل بین که میخواند بحق
حمد تو پر زر دهان از هر ورق

چند گویم کآنچه گویم آن نهٔ
چند جویم کانچه جویم آن نهٔ

چون نمیدانم چگونه من زتو
چون نمییابم چه جویم من ز تو

جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف

جمله یک ذاتست من دانا نیم
گرچه یکراهست من بینانیم

هر زمان این راه بی پایان ترست
خلق هر ساعت در او حیران ترست

تا ابد این راه منزل رفتنیست
جمله در خونابهٔدل رفتنیست

قصهٔ کان نه دل ونه جان شناخت
کی توان دانست و کی بتوان شناخت

هرکه او این راز مشکل پی برد
گر بود صد جانش یک جان کی برد

چارهٔ این چیست در خون آمدن
وز وجود خویش بیرون آمدن

چون نمییابم سر این رشته باز
همچو سوزن ماندهام سرگشته باز

نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن

چرخ میخواهد که این سر پی برد
او بسرگردانی این ره کی برد

حل و عقد این چنین سلطانئی
کی توان کردن بسر گردانئی

چیست از سرگشتگی بیش این زمان
گر نمیدانی بدان از آسمان

گر فلک گر مهر و مه گر اخترست
هر شب و هر روز سرگردان ترست

در تو گر سرگشتگی را راه نیست
جان تو از جان من آگاه نیست

نیست آسان وصل یار بینظیر
گر امید ولی داری خود بمیر

گر توانی یافت بی رنجی وصال
صدق پیش آور برون رو از خیال

در طریق عشق بی آویز شو
خاک گرد و همچو آتش تیز شو

تو چو طین لازبی در وقت کار
لاجرم آویز داری بیشمار

کار از آتش بایدت آموختن
مذهبی دارد عجب در سوختن

چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش
جمله بگذارد شود با جای خویش

دیو دل از سیم و زر برداشتست
سیم و زر جمله بتو بگذاشتست

زانکه دیو از آتشست و تو زخاک
تو بگیری او بسوزد جمله پاک

گرچه دنیای دنی اقطاع اوست
آتشست او زان ندارد هیچ دوست

آن ندیدی تو که ابلیس لعین
زاتشی ننهاد رویش بر زمین

گفت من از آتش افزونده ام
سجده نکنم زانکه من سوزنده ام

حق چو آتش را سرافراز آفرید
سر بسجده چون تواند آورید

دوزخ از آتش چنین شد صعبناک
از که دارد آتش سوزنده باک

زندگانی گر خوش و گر ناخوشست
در زمین و باد و آب و آتشست

در میانچار خصم مختلف
کی توانی شد بوحدت متصف

گرمیت در خشم و شهوت میکشد
خوشکیت در کبر و نخوت میکشد

سردیت افسرده دارد بر دوام
تربت رعنائیت آرد مدام

هرچهار از یکدگر پوشیدهاند
روز و شب با یکدگر کوشیدهاند

گاه این یک غالب آید گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن

دشمن یکدیگرند این هر چهار
کی شوندت هرگز ایشان دوستدار

تو بهم با دشمنان در پوستی
چشم میداری ز دشمن دوستی

گر تو خواهی تا ز روی ایمنی
پشت آرد در تو چندین دشمنی

همچنان کز چار خصم مختلف
شد تنت هم معتدل هم متصف

جانت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم

زهد خشکت باید از تقوی و دین
واه سردت باید از بردالیقین

تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود

هر کرا جان معتدل شد اینچنین
سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین

ور بعکس این بود ننگی بود
ننگ نبود لعل اگر سنگی بود

جهد کن ای از رعونت راه بین
تا نگردی همچو ابلیس لعین

از ملایک بوده شیطانی شوی
ز اهرمن گردی و هامانی شوی

از مقام بلعمی کلبت کنند
یانه چون بر صیصیا صلبت کنند

جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را

در چنین ره قلب بسیاری کنند
از زری مس از گلی خاری کنند

ساحران دیده عصائی را امین
گفته آمنا برب العالمین
پس جهودان کوردر پیغامبری
سجده کرده پیش گاوی از خری

از عصائی ساحر ایمان یافته
پس جهود از گاو کفران یافته

تو چنان دانی که این بازار عشق
هست چون بازار بغداد ودمشق

زنده از بادی کفی خاک آدمست
گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست

عشق را امروز و فردا کی بود
کفر و دین اینجاوآنجا کی بود

یارب آن خود چه نظر بودست پاک
کاشکارا کرد آدم را ز خاک

این همه اعجوبه دروی گرد کرد
عرشیان را بر درش شاگرد کرد

آن چه خاکی بود کز پستی فرش
چون گهر از زیر برشد فوق عرش

آن بفوق العرش از آن تحویل خواست
کزیداللّه و پرجبریل خواست

آسمان و عرش و عنصر چیست پوست
خاک الحق جمله را مغزی نکوست

بعد خاک از قرب آن کامل ترست
کانکه آن مهجورتر واصلترست

هر کمان کز پس کشندش بیشتر
تیر او بیشک شود در پیشتر

تا ز پس نرود بره در حیله ساز
کی تواند جست ز آب رود باز

ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک
آتشش از جان برآورده هلاک

دوزخش در مغز و تن ذره شده
نه بخود چون دیگران غره شده

لاجرم اندر امانت پیش شد
قرب اورا هر دو عالم بیش شد

ملک را سلطان و مالک آمد او
بلکه مسجود ملایک آمد او

جسم آدم صورت جان آمدست
گوهرجان جسم جانان آمدست

لاجرم او جان جان آمد ترا
بی جهان جان و جهان آمد ترا

چون برون آئی ز جسم و جان تمام
تو نمانی حق بماند والسلام

گنج خود در قعر جان بایست برد
تا کسی آنجا نیارد دست برد

لیک چون ابلیس بوی جان نیافت
برد دست ودست برد آن نیافت

این چه درگاهیست قفلش بی کلید
وین چه دریائیست قعرش ناپدید

گر بدین دریا درآئی یک دمی
حیرت جانسوز بینی عالمی

یکدمت را صد جهان حیرت دهند
ذرهٔ حیرت بصد حسرت دهند

چون تودریائی نهٔ نظاره کن
گردخشکی گردوکشتی پاره کن

معرفت چه لایق هر ناکسست
کلکم فی ذاته حمقی بسست

هرچه دانی آن تو باشی بیشکی
ور ندانی از خران باشی یکی

ها ز باطن و او از ظاهر بود
معنی هو اول وآخر بود

گر بهای هو اشارت میکنی
ور ز واو او عبارت میکنی

ها بیفکن و او را آزاد کن
بنده شو بی ها وواوش یاد کن

چون برونست او ز هر چیزی که هست
جز خیالی نیست زو چیزی بدست

تا چنان کان هست ننماید ترا
دیده ودانسته چون آید ترا

هرچه بینی جز خیالی بیش نیست
هرچه دانی جزمحالی بیش نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن مریدی پیش شیخ نامدار
نام حق میگفت بیرون از شمار

شیخ اورا گفت ای بس ناتمام
نیست حق را در حقیقت هیچ نام

زآنکه هرچش آن تو خوانی آن نه اوست
آن توئی و هرچه دانی آن نه اوست

گر توصد دریا در آشامی بزور
همچو کوهی باش و چون دریا مشور

تو مباش آخر چنان کز جرعهٔ
ره به پهلو میروی چون رقعهٔ

هفت دریا نوش کن پس در زحیر
ز ارزوی قطرهٔ دیگر بمیر

تشنهٔ او میر گر تو زندهٔ
خاک این درباش اگر تو بندهٔ

کاسهٔ چندین ملیس ای بوالعجب
چون بخوردی کاسهٔ دیگر طلب

هرکه آبستن نشد از درد این
او زنی باشد نباشد مرد این

ذرهٔدرد خدا در دل ترا
بهتر از هر دو جهان حاصل ترا

خلق در هر نوع و هر راهی که مرد
چون همه جاوید آن خواهند برد

من درین پستی درین دردم مقیم
تا همین دردم بود فردا ندیم

زنده زین دردم بدنیا هر نفس
همدمم در گور این در دست و بس

در قیامت مونسم این درد باد
پیشه من مجلسم این درد باد

گر بهشتی باشم و گر دوزخی
باد جانم مست این درد ای اخی

هرکرا این درد نیست او مرد نیست
نیست درمان گر ترا این درد نیست

خالقا بیچارهٔ کوی توام
سرنگون افتاده دل سوی توام

ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو

رنج برد کوی تو رنجی خوشست
درد تودر قعر جان گنجی خوشست

هرچه میخواهی توانی کرد تو
بیش گردان هر دمم این درد تو

گر نماند درد تو عطار را
او نخواهد کافر و دین دار را

درد توباید که جان میسوزدش
پای بر آتش جهان میسوزدش

درد تو باید دلم را درد تو
لیک نه در خورد من در خورد تو

درد چندانی که داری میفرست
لیک دل را نیز یاری میفرست

دل کجا بی یاریت دردی کشید
کاینچنین دردی نه هر مردی کشید

خالقا تا این سگم در باطنست
راه جانم سوی تو ناایمنست

یا بحکم شرع در کارش فکن
یا بکلی در نمکسارش فکن

از خودی این سگ خودبین بسم
گر نباشم من تو باشی این بسم

تو بسی داری چو من در هر پسی
من ندارم تا ابد جز تو کسی

در میانم چون کشیدی از کنار
در میانم بر کنار از اختیار

در میان راه تنها ماندهام
کس ندارم بی سر وپا ماندهام

ای کس هر بی کسی بس بیکسم
بی کسیم را کسی باشی بسم

گر من بی کس ندارم هیچ کس
همدم من تا ابد یاد تو بس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی نعت الرسول صلی اللّه علیه و سلم

آنچه فرض دین نسل آدمست
نعت صدر وبدر هر دو عالمست

آفتاب عالم دین پروران
خواجهٔ فرمان ده پیغامبران

پیشوای انبیا و مرسلین
مقتدای اولین و آخرین

صادق القول زمین و آسمان
صد جهان در یک جهان پاک ازجهان

مرجع خلق و امام کائنات
فعل او هم حجت و هم معجزات

گوهر دریای تقوی ذات او
تا ابدداعی حق دعوات او

پایمرد هر دو عالم آمده
دستگیر نسل آدم آمده

عقل کل جزوی ز عکس جان او
کل شده هر جزو از ایمان او

نوبت منشور او ادنی زده
لانبی بعدی این طغرازده

طفل راهش آدم پیر آمده
سوی شرعش از پی شیر آمده

جلوه کرده آفتاب روی او
آسمان صد سجده برده سوی او

نقطهٔ و نوباوهٔ کونین اوست
قدوه و اعجوبهٔ ثقلین اوست

آنکه در صورت بمعنی عالمیست
زافرینش آفرینش هر دمیست

هشت جنت جرعهٔ از جام او
هر دوعالم از دومیم نام او

نیست عالم را مگر یک میم قسم
پس محمد را دومیم آمد ز اسم

لاجرم یک عالم از یک میم اوست
وان دوم عالم ز دیگر نیم اوست

خواجهٔ اولاد عالم اوست بس
شمع جمع هر دو عالم اوست بس

قطب اصل او بود پیدا و نهان
سر از آن بر کرد از ناف جهان

او نبی السیف از آن بی حیف بود
کو علی دین کحدالسیف بود

او نبی بود ازدرون واز برون
قال نحن الاخرون السابقون

حجتش کنت نبیاً از درونست
دعوتش مهر رسالت از برونست

مایه بخش هر دوعالم نور اوست
بر جهان و جان مقدم نور اوست

پرتو هر دو جهان عکس دلش
شش درهفت آسمان یک منزلش

آنکه از دو ثلث دین اعزاز یافت
سوزن از نورش بشب در بازیافت

چیست والشمس آفتاب روی او
چیست واللیل آیت گیسوی او

نوش داروی همه دلها ازوست
حل وعقد کل مشکلها ازوست

هرکجا شق شد زمین مشکلات
گشت طالع آفتاب کائنات

چون زمین راشق بود اول بدو
مشکل پوشیده گردد حل بدو

قطب عرش و فرشو کرسی اوست بس
چون گذشت از حق چه پرسی اوست بس

بی صبا گل کی برآید از قبا
او گل غیبست منصور از صبا

ز ابتدا تا انتها در کار بود
از قدم تا فرق در اسرار بود

ز ملینی باخدیجه زابتداش
کلمینی یا حمیرا ز انتهاش

چون بیفزود او نبوت را جمال
جان ماضی کرد از استقبال حال

کار جسمش دق عظمی بود بس
جانش ازواشتد شوقی زد نفس

سینهٔ او را برای فتح باب
طشت آورد آفتاب و کوثر آب

جان پاکش تا ابد ز آب حیات
دست شست از جمله کون وکاینات

تا که طشت از سینه او دور شد
طشت چرخ از عکس او پرنور شد

تا که شد نعل براق او هلال
هر سر ماهی شود نو از کمال

آفتاب از خوان او یک گرده بود
گرچه از حد بیش گرمی کرده بود

بود کیوان هندو چوبک زنش
زنگی شب از قمر طبلک زنش

زهره دایم خاک روبی بردرش
مشتری اقضی القضاة لشکرش

هم ز کین مریخ دشمن سوز او
هم عطارد طفل نو آموز او

در بر لطفش که جان عالمیست
آب حیوان قطره و کوثر نیست

در بر خلقش که خلق آنست و بس
حله فردوس خلقانست و بس

در بر جودش متاع خشک و تر
یک جوآرد وزن اما خشک تر

در بر علمش بدست کبریا
هم ملایک خوشه چین هم انبیا

در بر حلمش که کوه ساکنست
در زمین صد لرزهٔ ناایمنست

چون زغیب الغیب سر از سر بتافت
نور را همرنگ خود کرد آنچه یافت

یوسف صدیق را بر روی زد
خیمه خوبیش سو تا سوی زد

حلق داود از خوشی پرجوش کرد
خلق را از حلق او مدهوش کرد

بر کف موسی زد و پیدا نمود
تا همه عالم ید بیضا نمود

سایه آنگه بر دم عیسی فکند
شور ازو در جملهٔدنیا فکند

چون محمد اصل پیشان اوفتاد
آن او کافتاد بر جان اوفتاد

از دو عالم لاجرم در پیش بود
وین عجب تر جان او درویش بود

جان چو آن حق بد آن او نبود
جز بدرویشی نشان او نبود

پادشاهی بود احمد از احد
ملک او الفقر فخری تا ابد

آفرینش را چو مقصود اوست بس
او بود جاوید حق را دوست بس

در همه آفاق پیغامبر نبود
تا یکی پیغامبرش هم بر نبود

لیک ختم جملهٔ پیغامبران
بود مستغنی نه همچون دیگران

تا بود چون مصطفی پیغامبری
چون بود در سایه او دیگری

در فروع آفتاب خاوری
چون کند آخر چراغی رهبری

نه پیمبر گفت اگر اکنون کلیم
زنده بودی پیروم بودی مقیم

عیسی مریم که شد بر آسمان
پس روی او کند آخر زمان

هندو او شد مسیح نامدار
زان مبشر نام کردش کردگار

بعد ازو پیغامبری امکان نداشت
پیش ازو کس بیش ازو ایمان نداشت

یافت اندر عهد او ایمان کمال
نیست برتر ازکمال الا زوال

چون بحد ممکن خویش آمد او
لاجرم از انبیا پیش آمد او

بشنو از قرآن مشو بیهوده گم
حجت الیوم اکملت لکم

هیچ امت این شرف هرگز نیافت
هیچ پیغامبر دگر این عز نیافت

اختلاف امت آمد رحمتش
خود چگویم ز اتفاق امتش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی معراج النبی صلی الله علیه و اله و سلم

یک شبی در تاخت جبریل امین
گفت ای محبوب رب العالمین

صد جهان جان منتظر بنشستهاند
در گشاده دل بتو در بستهاند

هفت طارم را ز دیدارت حیات
تابرآئی زین رواق شش جهات

انبیا را دیدهها روشن کنی
قدسیان را جانها گلشن کنی

این جهان و آن جهان درهم زنی
پس علم در دزوهٔ عالم زنی

چون برفتی از جهان وز جان همی
قربت جان و جهان یابی دمی

مصطفی را کین سخن در گوش شد
جان چون دریای او پرجوش شد

از وثاق ام هانی ز اشتیاق
در کشید ام الکتابش بر براق

همچنان میزد عنان تا آسمان
تا که بگذشت از زمان و از مکان

هردو عالم خواستارش آمدند
با طبقهای نثارش آمدند

او در آن معراج جانی ننگریست
زانکه سر کار دانست او که چیست

بود سر تیز او چو سوزن لاجرم
همچو سوزن بود چشمش بر قدم

برنداشت او چشم چون سوزن ز پای
یک سر سوزن نماند او هیچ جای

لاجرم یک سوزنش دشمن نماند
همچو عیسی بستهٔ سوزن نماند

تا نیابد سوزن این سررشته باز
کی تواند رفت در راهی دراز

حق تعالی از کرم چندان نمود
کان بکس در قرنها نتوان نمود

زان نمودش سر کل کائنات
تا بداند خواجهٔ خورشید ذات

کین همه سرش چو مه بیرون زمیغ
کرد روشن نیست یعنی زو دریغ

لیک پیغامبر بدان میننگریست
یعنی اوداند مرا مقصود چیست

دیده را دیدار و جان را داغ بس
ورنه بی اودیده را ما زاغ بس

اول آدم را که طفل پیرزاد
برگرفت از خاک و لطفش شیر داد

بود آدم بی پدر بی مادری
او بپروردش زهی جان پروری

حلهٔ پوشیدش از عریان خویش
چیست عریان یعنی از ایمان خویش

اولش اسما همه تعلیم داد
وز مسمی آخرش تعظیم داد

بعد ازان در صدر شد تدریس را
درس ما اوحی بگفت ادریس را

در مصیبت نوح راتصدیق کرد
نوحهٔ شوق حقش تعلیق کرد

روی از آنجا سوی ابراهیم داد
صد سبق از خلتش تعلیم داد

در عقب یعقوب را درمانش داد
درد دین را کلبهٔ احزانش داد

سوی یوسف رفت هم سیر فلک
وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک

سوی اسماعیل شد جانیش داد
کشته بود از عشق قربانیش داد

کار موسی را بسی غورش نمود
برتر از صد طور صد طورش نمود

از نبی داود را صد راز گفت
سر مکنون زبورش باز گفت

پس سلیمان رادران سلطان سری
داد در شاهی فقر انگشتری

کرد ایوب نبی را نومحل
ملک کرمان با بهشتش زد بدل

رهبر یونس شد از ماهی بماه
کردش از مه تا بماهی پادشاه

تشنهٔ او بود خضر پاک ذات
بر لبش زد قطرهٔ آب حیات

چون سر بریدهٔ یحیی بدید
با حسین خویش در سلکش کشید

سوی عیسی آمد و مفتیش کرد
در هدایت تا ابد مهدیش کرد

گرچه داد او کارها را صد نظام
ذرهٔ با او نبود او والسلام

عاقبت چون پشت بر افلاک کرد
عزم خلعت خانهٔ لولاک کرد

همچنان میرفت تا رفتن نماند
محمدت میگفت تا گفتن نماند

در کشش افتاد در هر جذبهٔ
قطع کردی صد چو عالم عقبهٔ

صد هزاران دم بزد آن جایگاه
شد بهر دم صد هزاران ساله راه

چون دگر یارای راه و دم نماند
جز یکی اندر یکی محرم نماند

کرسیش از نور بنهادند پیش
بی نهایت پرده بگشادند پیش

هیبت و عزت چو بیحد اوفتاد
لرزهٔ در جان احمد اوفتاد

میم احمد محو شد پاک آن زمان
تا احد ماندو شد احمد از میان

چون زفان را میکند این حال لال
از زبان لال باید گفت حال

از چنین جائی که جای جای نیست
قسم ما جز وای وای وای نیست

چون زنم من زین مقام صعب لاف
مور چون در پشت گیرد کوه قاف

گرچه دارد مور چون کوهی کمر
این دگر باشد بلاشک آن دگر

زان کمر چون نسبتی آمد پدید
عاشقان را رغبتی آمد پدید

عاقبت با خویش دادندش ز خویش
هرچه گوئی بیش دادندش ز پیش

چون محمد با خود آمد خود نبود
ای عجب گوئی که او خود خود نبود

چون دو خواجه خواستندی در عرب
دوستی یکدگر کردن طلب

دو کمان بر هم فکندندی تمام
یعنی خود این دو یکی شد بردوام

چون دو تن در اصل یک ذات آمدی
نام این عقد المساقات آمدی

ای عجب این عقد چون بسته شدی
خون وفعل و قول پیوسته شدی

مال این یک مال آن یک آمدی
حال این یک حال آن یک آمدی

در یکی با یک دوی برخاستی
هم منی و هم توی برخاستی

همچنان آن شب سخن گوی الست
با نبی عقد مساقاتی ببست

دوکمان قاب قوسین ای عجب
در هم افکندند از صدق و طلب

چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست
قول وفعلش جمله قول و فعل اوست

دو کمان ابروش بنگر تو نخست
تاشود آن قاب قوسینت درست

گر در این عالم کمان را زاغ بود
آن کمان را زاغ از مازاغ بود

قاب قوسین از عدد آمد پدید
طاق ابروش از احد آمد پدید

جفت طاق او محقق اوفتاد
جفت با خود طاق با حق اوفتاد

قوس ابرو هر دوچون پیوسته شد
طاق گشت و از دو بودن رسته شد

قاب قوسین آیت دل بستگیست
کانچه دو ابرو بیک پیوستگیست

چون پیمبر بستهٔ این عقد شد
جانش را توحید مطلق نقد شد

در رسید از حضرت عزت خطاب
شد همی هر ذرهٔ صد آفتاب

حق تعالی گفتش ای دلبند خلق
گر بنام من بود سوگند خلق

من بتو سوگند خوردم اینت قدر
پس لعمرک یاد کردم اینت صدر

زیر بنگر باز کن نرگس ز هم
تا چه میبینی تو در زیر قدم

مصطفی چون کرد فرمان را نگاه
دید زیر خویش مشتی خاک راه

گفت چندانی که افتادت نظر
وانچه زیر پایت آمد سر بسر

خاک پای تست ای صدر انام
جمله در کار تو کردم والسلام

گفت یا رب میکشد اینم همه
زانکه مشتی خاک میبینم همه

این چه وزن آرد که خاک پای تست
دوستی را بخشم این چه جای تست

مصطفی گفتا که در پیش خدای
خواستم تا سجدهٔ آرم بجای

چون بسجده سر فرو بردم براه
خویش را دیدم میان خوابگاه

چون دو عالم دید و صاحب راز گشت
دید بستر گرم وقت باز گشت

بسترش چون سرد گشتی آن زمان
کو برون بود از زمان و از مکان

ای برون هر دو عالم جای تو
هر دو عالم چیست خاک پای تو

آسمان یک حلقه از گیسوی تست
خرقه پوش خانقاه کوی تست

آسمان شد ای گل سرخت عرق
از گل ده برگ رویت نه ورق

ای قیام فاستقم معراج تو
قم فانذر ای لعمرک تاج تو

آمدت اقره ز دل خوانندهٔ
وز الم نشرح بجان دانندهٔ

تو نهٔ طفل الف بی خواندن
خط تست از لوح مولی خواندن

لاجرم امی مطلق آمدی
صامت از خود ناطق از حق آمدی

هرکلامی کان تو گوئی از حقست
زانکه جانت از نور جانان مشتقست

هر طعامی کان سوی حلقت رسید
آن ز حلق خالق خلقت رسید

گر نیابی تا ابدبوی طعام
قوت یطعمنی و یسقینی تمام

ای زمین و آسمان خاک درت
عرش و کرسی خوشه چین جوهرت

تا که یک جان دارم و تا زندهام
بند بندت را بصد جان بندهام

در زفانم جز ثنای تو مباد
نقد جانم جز وفای تو مباد

نیستم من مرد وصف ذات تو
اینقدر هم هست از برکات تو

وصف عقلم گر مبارز آمدست
عقل قاصر وصف عاجز آمدست

آنکه او وصف از خداداند شنید
وصف کس آنجا کجا داند رسید

من نمیگویم که حسان توام
تا منم خاک سگی زان توام

گر نخواهی کرد سوی ما نظر
تا ابدخواهیم گفت این المفر

امت خویشم شمر کین یک سخن
مینمایم آنچه میخواهی بکن

زانکه نقلست این حکایت زان تو
از ثقات ساکن دیوان تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی الحکایة و التمثیل

چون پیمبر آمد از معراج باز
عایشه گفتش که ای دریای راز

راز بشنودی بگوش جان زحق
با دل من در میان نه یک سبق

گفت حق گفت ای نبی از حرمتت
گر بود یک دوزخی از امتت

دارم آن یک دوزخی را دوستر
از بهشتی صد ز یک امت دگر

گر مرا در امتی خط میدهی
با گناهم از کرم خط مینهی

مینگویم کز کسی بیشم شمر
از شمار امت خویشم شمر

چون برات و قدر دو شب زان تست
پس دو روز عید دو مهمان تست

گر براتی میدهی از آتشم
میرسد از قدر تو عیدی خوشم

گر مرا کسریست در معنی دین
جبر کسر من کن ای کسری دین

چون شکستم جبر من دایم بود
کسر را دانی که جر لازم بود

بود طوفان شفاعت پیش تو
آمدم با قحط طاعت پیش تو

بر در تو کم بضاعت آمدم
برامید یک شفاعت آمدم

تا ز دریای شفاعت یک دمی
بر لب خشگم چکانی شبنمی

زان شفاعت چون شود نومید کس
مشفع اندر آخرت هستی تو بس

نیست گر بر خویشتن رحمت مرا
رحمتت بس ای ولی نعمت مرا

ای وجودت رحمت خلق آمدست
درنگر جانم که بر حلق آمدست

خلعتش ز ایمان روز افزون فرست
آنگهش از حلق من بیرون فرست

دست آن داری که جان را جان کنی
درد دل را تا ابد درمان کنی

گر رفیق جان کنی ایمان پاک
جانب نازد تن بیاساید بخاک

در بن چاه لحد ای شمع دین
میبسم یک موی تو حبل المتین

من بدان موی از زحیر آیم برون
همچو موئی از خمیر آیم برون

چون کنم یاد از گناه خویشتن
ذکر دیوان سیاه خویشتن

شرم میدارم کز آن یاد آورم
دل از آن خجلت بفریاد آورم

چند خواهم بود مست خویشتن
داد میخواهم ز دست خویشتن

بس بود در پیش چون تو پادشاه
خامشی جان من فریاد خواه

آتش تشویر من تادیده شد
آب رویم از جگر بادیده شد

نقد من قلبیست درویش از همه
توبکم بر گیر ای بیش از همه

کار من از یک نظر گردان تمام
زانکه کار تست کردن والسلام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی فضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه

تا نبی صدیق را محرم گرفت
صبح صادق عرصه عالم گرفت

صبح صدق از مشرق عزت بتافت
قاف تا قاف جهان عزت بیافت

جملهٔ عالم ازو پر نور گشت
چشم بد یا کور شد یا دور گشت

صدق میبارد ز یک یک کار او
گر ندانی بحث کن اسرار او

چون نبی از خوان حی لایموت
در محیط صدر او میریخت قوت

بسته بودش هفت سقف دلفروز
کو نخوردی قوت جز تا هفت روز

گاه مال و گاه جان میباخت او
با رسول و با خدا میساخت او

مصطفا گفتا خداوند جلیل
بود و خواهد بود جاویدم خلیل

گر مرا بودی خلیلی جز احد
آن ابوبکر منستی تا ابد

یک تجلی خلق را عام آمدست
خاص آن او را ز انعام آمدست

مرده گر میرود بر روی خاک
هست از قول نبی صدیق پاک

چون صفات نفس در وی مرده بود
سر بصدق زندگی آورده بود

او بدین عالم نیفتاده ز خویش
جان بدان عالم فرستاده ز پیش

جان او چون آن جهانی گشته بود
غرق دریای معانی گشته بود

آن جهانی داشت جان تا بود او
برد هم جان همچنان تا بود او

چون در آن عالم بود جان یکی
هرچه گوید صدق گوید بی شکی

لاجرم پیوسته در تحقیق بود
هم خلیفه بود و هم صدیق بود

جان او چون زان جهان میگفت راز
صدق او در در خلافت کرد باز

فتنه کز خواب نبی بیدار شد
او بتنهایی خود در کار شد

تانشاند از راه خویش آن فتنه را
دست بگشاد و ببست آن رخنه را

گر نبودی صدق ورای آن امام
از مسلمانی نماندی بیش نام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی فضائل

در شب معراج پیش ذوالجلال
مصطفا کرد از خداوند این سئوال

گفت چو نی یا علیم وای عزیز
گفت بابوبکر من چونی تو نیز












فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه



آنکه خاک پای او عیوق بود
خواجهٔ هر دو جهان فاروق بود

عارفی در امر معروف آمده
واقفی اما نه موقوف آمده

حق تعالی جمله دادش داده بود
لاجرم حق آنچه دادش داد بود

عین دلش خلق را عین الحیات
عین نامش حل عقد مشکلات

این خطاب آن که حق کردی خطاب
بر زفان روشن ترش از آفتاب

چون زفان حق زفان او رواست
دیدهٔ حق نیز آن او رواست

چون زفان و دیدهٔ زین سان بود
قصهٔ یاساریه آسان بود

گر سخن چون وحی خواهی قول اوست
دیو گشته لال از لاحول اوست

سایهٔ ذاتش چنان سر تیز بود
کز نهیبش دیو را پرهیز بود

سایه کز بالای او چستی گرفت
با همه دیوان بهم کستی گرفت

سایهٔ دین آفتاب رای اوست
سایه باری چست بر بالای اوست

هفده فرض آورده در پیش خدای
در درون هفده من دلقی بجای

مال و ملکش بود دلق و درهٔ
زان نمیترسید از کس ذرهٔ

خشت میزد او و قیصر دل دو نیم
دور ازو بر سنگ میزد سر ز بیم

شب نخفت از بیم او یک شهریار
او همه شب پاسبانی داشت کار

زو شکسته دل جهانی صف شکن
کرده اوسقایی هر بیوه زن

گر نکردی عمر بر فرمان گذر
عمر را عمره زدی زود از عمر

تا بزد بولؤلؤش زخمی چو برق
لؤلؤ خوشاب در خون کرد غرق

روشنائی از جهان در پرده شد
کان چراغ هشت جنت مرده شد

نی نمرد او زنده جاوید گشت
گر چراغی بود صد خورشید گشت

او چراغی بود نور روشنش
از درستی و درشتی روغنش


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی فضائله


مصطفی کرد از خدا نقل این کلام
گفت از خلقم مباهاتست عام

پس بفاروقم مباهاتست خاص
نیست از اخلاص کس را این خلاص









فی فضیلة امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه

چون خلافت رونق از عثمان گرفت
شرق تا غرب جهان ایمان گرفت

از کمال فضل حق وز جهد او
شدجهان بر دین حق در عهد او

بود دریای حیا و کوه حلم
جان پاکش غرقه دریای علم

در سخا همتاش در عالم نبود
در وفای دین نظیرش هم نبود

چون پسند خواجه کونین شد
در دودامادیش ذی النورین شد

بود هم خیلش دو نور راستین
زان دو نورش دو علم برآستین

آن دو نورش چون دو چشم جان او
بل دو قطب عالم عرفان او

آن دو نورش چون دو کونش معتبر
پیش هر یک هر دو کونش مختصر

چون پیمبر عین ایمان خواندش
هم دم خود قاف قرآن خواندش

تا ز صاد صور برناید نفس
قاف قرآن را همی سیمرغ بس

سخت بود از غصه مشتی عام را
کو بود رحمت ذوی الارحام را

آنکه هست اهل غضب در کل حال
کی تواند دید رحمت را جمال

او بقرآن خواندن بنشسته بود
کشتی دریای قرآن بسته بود

چون بتیغ کشتش بردند دست
او چنان کشته بکشتی درنشست

لاجرم چون کرد بی سر دشمنش
کرد قرآن ختم آن سر بی تنش

چون بآخر برد قرآن تن بزد
دشمنان خویش را گردن بزد

عشق قرآن چون رگی با جانش داشت
هم رگ و هم تن همه قرآنش داشت

از رگش چندانکه دایم خون چکید
تا اجل در عشق قرآن خون دوید

لاجرم قران چو شاهد بر جمال
تا ابد آن قطره خونش کرد خال

نی که آن یک قطره خون چون گشت خشک
مشک قرآن گشت گر خونست مشک

نی که آن یک قطره چون بیرون فتاد
قلب قرآن گشت و قلب از خون فتاد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فی فضائله


حق تعالی گفت با روح الامین
باز پرس از رحمة للعالمین

کای نبی خشنودم ازعثمان خویش
هست او خشنود از رحمن خویش











فی فضیلة امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه

رونقی کان دین پیغامبر گرفت
از امیرمؤمنان حیدر گرفت

چون امیر نحل شیر فحل شد
ز‌آهن او سنگ موم نحل شد

میر نحل از دست و جان خویش بود
زانکه علمش نوش وتیغش نیش بود

گفت اگر در رویم آید صد سپاه
کس نبیند پشت من در حرب گاه

روستم گر اهل و گر نااهل بود
چون ز زالی یافت مردی سهل بود

مردی او از خدای لایزال
وان رستم یا ز دستان یا ز زال

شیر حق با تیغ حق دین پروری
همچو زال و رستم دستان گری

او دو مغز است از حسین و از حسن
بل دو مغز است او ازین هر دو سخن

لافتی الا علیش از مصطفاست
وز خداوند جهانش هل اتی است

ازدو دستش لافتی آمد پدید
وز سه قرصش هل اتی آمد پدید

آن سه قرص او چون بیرون شد براه
سرنگون آمد دو قرص مهر و ماه

چون نبی موسی علی هارون بود
گر برادرشان نگوئی چون بود

هر دو هم تخماند و هم دم آمده
موسی و هارون همدم آمده

او چو قلب آل یاسین آمدست
قلب قران یا و سین زین آمدست

قلب قرآن قلب پر قرآن اوست
وال من والاه اندر شأن اوست

ناقة اللّه بود در سنگ ای عجب
سنگ شق شد ناقه آمد در طلب

چون علی فزت و رب الکعبه گفت
ناقة اللّه شیر حق را بر گرفت

گر بحق میگوئی الحق بود خوش
اشتر حق شیر حق را بارکش

گر شتر شد ریسمانی در دهن
با حسین طفل از خلق حسن

آنکه اشتر گشت از بهر پسر
او فرستاد اشتر از بهر پدر

اشتر حق کشته اشقی الاولین
شیر حق را کشته اشقی الاخرین

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 215 از 270:  « پیشین  1  ...  214  215  216  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA