انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 216 از 270:  « پیشین  1  ...  215  216  217  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
فی فضائله


مصطفا گفتست چون آدم بعلم
نوح فهم آنگاه ابراهیم حلم

باز یحیی زهد و موسی بطش کیست
گر نمیدانی شجاع دین علیست











فی فضیلة حسن رضی اللّه عنه

نور چشم مصطفی و مرتضی
شمع جمع انبیاء واولیا

جمع کرده حسن خلق و حسن ظن
جملهٔ افعال چون نامش حسن

روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ

در مروت چون جهان پرپیچ دید
خواست تا جمله ببخشد هیچ دید

جد وی کز وی دو عالم بود پر
ساختی خود را برای او شتر

در نمازش بر کتف بنشاندی
قرة العین نمازش خواندی

این چنین عالی اب و جد کان اوست
جملهٔ آفاق ابجد خوان اوست

زهر را با جد خود شد این پسر
قتل را شد آن دگر یک با پدر

آن لبی کو شیر زهرا خورد باز
مصطفی دادش بدان لب قبله باز

چون توان کردن گذر که زهر را
خون توان کردن جگر این قهر را

نام خصمش گرچه پرسیدند باز
تن زد و تن کشته در دل داد راز

نوش کرد آن زهر و غمازی نکرد
جان بداد و ترک جان بازی نکرد

زهر شد زیر وبر افکند از زبر
آن جگر گوشه پیمبر را جگر

لخت لختش از جگر خون اوفتاد
تاکه در خون جانش بیرون اوفتاد

سرخدید از خون جان صد جای او
هر که شد درخون جانش وای او

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی فضیلة حسین رضی الله عنه

کیست حق را و پیمبر را ولی
آن حسن سیرت حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حیدر صفت

نه فلک را تا ابد مخدوم بود
زانکه او سلطان ده معصوم بود

قرة‌العین امام مجتبی
شاهد زهرا شهید کربلا

تشنه او را دشنه آغشته بخون
نیم کشته گشته سرگشته بخون

آن چنان سرخود که برد بی دریغ
کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا بخون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه
کو محمد کو علی کو فاطمه

صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم بخاک کربلا

در تموز کربلا تشنه جگر
سر بریدندش چه باشد زین بتر

با جگر گوشهٔ پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد ودین کنند

کفرم آید هرکه این را دین شمرد
قطع باد از بن زفانی کین شمرد

هرکه در روئی چنین آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او

یا درآن تشویر آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فی تعصب

ای تعصب بند بندت کرده بند
چند گوئی چند از هفتاد و اند

در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو

هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار

هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت

تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی

بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو

گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان

تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را

چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز

گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه

کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود

کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود

چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند

تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی

چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند

گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک

گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت

هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند

نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست

پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار

نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من

زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست

لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند

گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت

نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید

میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم

خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش

گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز

اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند

گفته اند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز

باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار

ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست

او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست

لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم

گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود

گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی

لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست

صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست

صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست

جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست

هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان

گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ

هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود

گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه

مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز

از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار

او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود

آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

فاطمه خاتون جنت ناگهی
پیش سید رفت در خلوتگهی

گفت کرد از آس دستم آبله
یک کنیزک از تو میخواهم صله

تا مرا از آس رنجی کم رسد
تا کیم از آس چندین غم رسد

آس گردونم چو یک ارزن بود
آس کردن خود چه کار من بود

وی عجب در پیش حیدر روزگار
بود آن ساعت غنیمت بیشمار

دست بگشاد و ببخشید آن همه
هیچ نگذاشت از برای فاطمه

یک دعاش آموخت زیبا و عزیز
گفت این بهتر ترازان جمله چیز

چون نماند از انبیا میراث باز
کار چندینی مکن برخود دراز

هان چگوئی ظلم بود این یا نبود
بود این شفقت همه دین یا نبود

آنکه او از فقر فخر آمد عزیز
کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز

هست دنیا دشمن حق بی مجاز
دشمن حق کی گذارد دوست باز

گر سر دین داری ای بی پا و سر
راه دین این نیست زین ره در گذر

دین تو از بهر خلاص خویش دار
در دو عالم درد خاص خویش دار

بی شک این نادادن اینجا دین بود
در فدک صدیق را هم این بود

درد حق گر دامن جان گیردت
این تعصب کی گریبان گیردت

انس حضرت جانفزایت بس بود
تا که تو هستی خدایت بس بود

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة ‌و التمثیل

کوفئی را گفت مرد راز جوی
مذهب تو چیست با من باز گوی

گفت این که پرسد ای کاره لقا
باد پیوسته خدایم را بقا









فی الصفات

فکر چیست اسرار کلی حل شدن
کوه کندن در دل خردل شدن
ذوق چیست آگاه معنی آمدن
نه بتقوی نه بفتوی آمدن

صحو چیست از خود بخود ره یافتن
پس زخود خود را منزه یافتن

محو چیست ازخویش بی خویش آمدن
پس ز هر دو نیز درویش آمدن

وجد چیست از صبح صادق خوش شدن
بی حضور آفتاب آتش شدن

فقد چیست از صبح با شام آمدن
هم ز عشق خویش در دام آمدن

عیب چیست از عین پرده ساختن
خویشتن را زنده مرده ساختن

شکر چیست از خار گل پنداشتن
جزو را نادیده کل پنداشتن

عین چیست آئینه خویش آمدن
خویش را بی خویش در پیش آمدن

شوق چیست از خویش بیرون آمدن
بر امید مشک در خون آمدن

لطف چیست از ذرهٔذره شدن
عذر کمتر ذره را غره شدن

قهر چیست ازمور پیل انگاشتن
پشهٔ را جبرئیل انگاشتن

بسط چیست از هردو عالم سر زدن
خویش بر صد عالم دیگر زدن

قبض چیست ازجان و دل تن ساختن
خانه در سوراخ سوزن ساختن

قرب چیست اندر بر آتش شدن
یا چو پروانه شدن تا خوش شدن

بعد چیست ازجسم جان انگاشتن
قعر دوزخ آسمان انگاشتن

خوف چیست امن آزاد آمدن
در بهشت عدن ناشاد آمدن

عمر چیست از مرگ بیرون زیستن
مرگ از پس کردن اکنون زیستن

عیش چیست از زندگی مرده شدن
پیش هر دردی پس پرده شدن

وقت چیست از یک سر موی آمدن
صد بلا چون موی در روی آمدن

حال چیست از نفس متواری شدن
پس باستقبال جباری شدن

راه چیست از جان پناهی یافتن
گنج را دزدیده راهی یافتن

سیر چیست از جزو خود بیرون شدن
ذرهگی بگذاشتن گردون شدن

حب چیست از پیش جان برخاستن
پیش جانان جان فشان برخاستن

انس چیست از خود رهائی یافتن
در سویدا آشنائی یافتن

مهر چیست از سنگ پستان ساختن
طفل خود را هر دو کیهان ساختن

وصل چیست از نیستی هست آمدن
پس ازین هر دو برون مست آمدن

نفخه چیست از لا هو الا هو شدن
پس دو عالم ناف یک آهو شدن

شرح چیست از غش بتحقیق آمدن
موی را چون قرع و انبیق آمدن

شرم چیست از لطف ناآمیختن
سایهٔ خود دیدن و بگریختن

چاره چیست از بود نابود آمدن
پس بهیچ از جمله خشنود آمدن

جهد چیست از دیده دریا ریختن
در روش از آب گرد انگیختن

جذبه چیست از یک نظر ذره شدن
بر پر جبریل بر سدره شدن

جود چیست از جمله با هیچ آمدن
هیچ را فی الجمله بی پیچ آمدن

عدل چیست انصاف خود را خواستن
هیچ انصاف از کسی ناخواستن

فضل چیست اسرار را محرم شدن
تا ابد جان پیش صورت کم شدن

ذوق چیست از وعده شبنم داشتن
چشم بر دریای اعظم داشتن

امر چیست از بندگی جان داشتن
ذره ذره محو فرمان داشتن

نهی چیست از درد در دیر آمدن
غیر دیدن در ولا غیر آمدن

حسن چیست از رشح سرگردان شدن
در رخ انموذجی حیران شدن

قبح چیست آئینه را پشت آمدن
از همه تن با یک انگشت آمدن

نفع چیست از شمع کار آموختن
جمله را افروختن خود سوختن

صبر چیست آتش مزاجی داشتن
سوختن مردن همه بگذاشتن

جد چیست از جان وفادار آمدن
بس بیک یک موی در کار آمدن

هزل چیست آب فراست ریختن
یا گلابی بر نجاست ریختن

سهو چیست از پرده بر در ماندن
زیر باران خفتن و تر ماندن

حلم چیست از ذروهٔ عرش آمدن
گاو و ماهی را بهم فرش آمدن

توبه چیست اینجمله را درهم زدن
خیمه زین عالم بدان عالم زدن

سجده چیست از ننگ خود در گل شدن
در دل گل عرش جان حاصل شدن

قصد چیست از دیده کوری ساختن
مردمک سوراخ موری ساختن

حج چیست از پا و سر بیرون شدن
کعبهٔ دل جستن و در خون شدن

عفو چیست آزار جان برداشتن
جرم خلقان جرم خود پنداشتن

کبر چیست آبی بهاون کوفتن
وز منی بر دوست و دشمن کوفتن

عجب چیست آهن ز گرمی سوختن
دیو را ابلیستی آموختن

جنگ چیست از جان عنانی داشتن
هر سر موئی سنانی داشتن

صلح چیست از ذات خود پنهان شدن
سایه گشتن نیک و بد یکسان شدن

خشم چیست از خود خیالی داشتن
دوزخی را بر سفالی داشتن

کینه چیست از سینه زندان کردنست
اژدها در حقه پنهان کردنست

بخل چیست از تشنگی جان دادنست
همچو بوتیمار بحر افتادنست

جبن چیست از سایهٔ پژمردنست
چون شکوفه از دمی افسردنست

مکر چیست از زهر حلوا کردنست
وانگه آن حلوا ز سودا خوردنست

امن چیست از جان طمع ببریدنست
خویش را چون سایه بیجان دیدنست

ذل چیست از نفس پاک افتادنست
زیر پای سگ چو خاک افتادنست

عز چیست از نیک خود گردیدنست
در معز خویش خود را دیدنست

صدق چیست در راستی به بودنست
در کمانی سر بسر زه بودنست

کذب چیست از یخ فقع جوشیدنست
تیر را اندر کمان پوشیدنست

حرص چیست از جهل گرد آوردنست
چون شود کوهی بزیرش مردنست

ذنب چیست از راه سر پیچیدنست
با نجاست مشک در پیچیدنست

قطع چیست از جان بسفل افتادنست
شیشهٔ از دست طفل افتادنست

حدس چیست اصل خدائی دیدنست
صدق صبح آشنائی دیدنست

طبع چیست از گل بگل افتادنست
همچو خر بر یک نسق استادنست

یأس چیست آزردن دلخستگانست
هم بریدن از همه پیوستگانست

ضعیف چیست از ضعف زیر افتادنست
قوت پیلی را بموری دادنست

کشف چیست از خاک در خون جستنست
وز درون پرده بیرون جستنست

برچیست از تشنگی خود مردنست
جمله را سیراب احسان کردنست

وعظ چیست از کوه چشمه زادنست
گفتنت وصفیت آندادنست

صمت چیست ازدام هستی جستنست
هر دو لب از ما سوی اللّه بستنست

خلق چیست از خاک مفرش کردنست
با سگان همکاسگی خوش کردنست

ربح چیست از بند مطلق گشتنست
فانی خود باقی حق گشتنست

خسر چیست از جهل گوهر سودنست
یک نفس مشغولی هستی بودنست

صبر چیست آهن سکاهن کردنست
پشم را در دیده آهن کردنست

شکر چیست انعام دایم دیدنست
پس در آن انعام منعم دیدنست

علم چیست از ذره قافی کردنست
تا ابد گردش طوافی کردنست

زهد چیست آزاد دنیا بودنست
دیده بان راه عقبی بودنست

فقر چیست از گمرهی ره کردنست
وز دو عالم دست کوته کردنست

زرق چیست از نقطه ساکن بودنست
وز بلای خویش ایمن بودنست

رزق چیست از زهر قند آوردنست
آسمان را در کمند آوردنست

جوع چیست اصل دو عالم خوردنست
هم ز جوع آخر بزاری مردنست

روزه چیست از غیر درگه بستنست
ازوجود و از عدم ره بستنست

فرق چیست اندر جهان پیوستنست
ذره ذره چیز در جان بستنست

ذکر چیست از درد درمان بردنست
بر در دل نقب بر جان بردنست

قبله چیست آیات کبری دیدنست
ذره ذره روی مولی دیدنست

کعبه چیست اندر جوار افتادنست
تو بتو در ناف عالم زادنست

توشه چیست از کل کل پربودنست
پس تهی بر هیچ ره پیمودنست

حرف چیست از درد چیزی گفتنست
شیرمردی پیش حیزی گفتنست

قال چیست از قشر روغن خوردنست
کوزه را با آب روشن خوردنست

حیله چیست از عقل عزم جستنست
پنبه و آهن بهم پیوستنست

غصه چیست ازکور ره نادیدنست
در سقر برف سیه نادیدنست

قصه چیست از مشکلی آشفتنست
وانچه نتوان گفت هرگز گفتنست

شعر چیست این جمله در بگشادنست
شرح چندینی عجایب دادنست

گرچه بود اینجایگه جولان راز
مصلحت نبود سخن کردن دراز

هم برین صد بیت کردم اختصار
زانکه گر گویم بچربد از هزار

هر دلی را کین قدر معلوم شد
آن دگرها نرم تر از موم شد

چون صفات راه را پایان نبود
بیش از این گفتن مرا امکان نبود

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
در شعر گوید

شعر و عرش و شرع از هم خاستند
تا دو عالم زین سه حرف آراستند

نور گیرد چون زمین از آسمان
زین سه حرف یک صفت هر دو جهان

آفتاب ار چه سمائی گشته است
در سنا جنس سنائی گشته است

از کمال شعر و شوق شاعری
چرخ را بین ازرقی و انوری

باز کن چشم و ز شعر چون شکر
از بهشت عدن فردوسی نگر

شعر را اقبال جمشیدی ببین
مهر را شمسی و خورشیدی ببین

ور ز بالا سوی ارکان بنگری
هم شهابی بینی و هم عنصری

ور درین علمت کند شاهی هوس
علم اگر در چینست خاقانیت بس

چون بهشت و آسمان و آفتاب
چون عناصر باد وآتش خاک و آب

نسبتی دارند با این شاعران
پس جهان شاعر بود چون دیگران

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود روزی حلقهٔ پر اهل فضل
هرکسی میکرد حرفی نیز نقل

تا سخن آمد بشعر و شاعری
هرکسی میگفت حرفی سرسری

مدح و ذم شعر میگفتند باز
شد سخن بر هر دو قوم آنجا دراز

بو محمد ابن خازن پیش رفت
در کمال شعر بیش اندیش رفت

گفت هم موزون و هم زیباست شعر
در حقیقت احسن الاشیاست شعر

زانکه بر هر چیز کامیزد دروغ
تا ابد آن چیز گردد بی فروغ

گفت نیکو را کند در حال زشت
ور بود نیکو نکوتر از بهشت

کذب اگر در شعر گردد آشکار
در جوار شعر گردد چون نگار

آنچه کذب از وی چنین زیبا شود
میسزد گر احسن الاشیا شود

آنچه زیبا میشود ازوی دروغ
صدق او را چون بود یارب فروغ

چون شنیدند این دلیل اهل هنر
متفق گشتند با او سر بسر

شعر را کردند بهتر چیز نام
کی تواند بود ازین بر تر مقام

شعر چون در عهد ما بد نام ماند
پختگان رفتند و باقی خام ماند

لاجرم اکنون سخن بی قیمتست
مدح منسوخست وقت حکمتست

دل ز منسوخ وز ممدوحم گرفت
ظلمت ممدوح در روحم گرفت

تا ابد ممدوح من حکمت بس است
در سر جان من این همت بس است

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

آن امام دین چنین گفتست راست
کان چنان قربی که نزدیک خداست

اهل لطف و طبع را کس در جهان
آن نیابد آشکارا و نهان

از زفانها هر سخن بیرون رود
از زفان شاعران موزون رود

آنکه بود او سرور پیغامبران
گفت در زیر زفان شاعران

هست حق را گنجهای بیشمار
سر آن یک میندانند از هزار

هم قوافی کان خوش و یکسان بود
زان سخن بسیار در قرآن بود

گر قوافی را رواجی نیستی
بر سر هر خطبه تاجی نیستی

نظم ونثری کان میان امتست
از قوافی آن سخن را حرمتست

گر پیمبرمی نخواندی شعر راست
پادشا جولاهه گر نبود رواست

چون جهودان ساحرش میخواندند
بت پرستان شاعرش میخواندند

حق تعالی گفت این بس ظاهرست
کو بحق نه ساحر ونه شاعرست

شاعری در منصب پیغامبری
همچو حجامیست در اسکندری

آنکه باشد هر دو کونش ارزنی
خوشه چینی چون کند در خرمنی

حق چو گفتش نیست شاعر زان نبود
ورنه او را در سخن تاوان نبود

بود او هم در عرب هم در عجم
افصح الفصحاء فی کل الامم

شاعران را نطق او خاموش کرد
در لفظش حلقهشان در گوش کرد

هم فصیحان پیش او الکن شدند
هم ظریفان جهان کودن شدند

باز با جبریل گفت ای محترم
من نیم قاری نبود او لاجرم

هر دو عالم زیر پایش بود خاک
گر نبود او قاری و شاعر چه باک

شعر از طبع آید و پیغامبران
طبع کی دارند همچون دیگران

روح قدسی را طبیعت کی بود
انبیا را جز شریعت کی بود

در سخن آمد بسی و اندکی
گر بسنجی وزن گیرد بیشکی

شعر گفتن همچو زر پختن بود
در عروض آوردنش سختن بود

لیکن آن کس را که زر باشد بسی
کی تواند سختن آن هرگز هر کسی

گر بسنجی زر زر موزون بود
ور بسی باشد ز وزن افزون بود

زر چو در میزان نمیگنجد بسی
پس زر بسیار چون سنجد کسی

زر بسی سختن نه بس کاری بود
چون توان سختن چو بسیاری بود

چون پیمبر خواجه اسرار بود
در خور سرش سخن بسیار بود

چون بسختن در نمیآید زرش
همچنان ناسخته میشد از برش

گر زر سخته دهد مرد کریم
گرچه موزون باشد آن باشد سلیم

چون زر ناسخته او پخته بود
سخت اگر گفتی سخن هم سخته بود

حاتم طی را ترازو کی نکوست
لیک فرش بخل را زوطی نکوست

پادشا را زور بازو بس بود
دست زر پاشش ترازو بس بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت شهزادی مگر پیش پدر
خواند یک روزی غلامی را بدر

گفت برخیز ای غلام چست کار
نیم جو زر تره خر پیش من آر

شاه گفت ای مدبر و ای هیچکس
تو خسیسی هیچ ناید از تو خس

شاه را کز نیم جو اندیشه است
گو ترا تره فروشی پیشه است

زین قدر آنرا که آگاهی بود
کی سزاوار شهنشاهی بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 216 از 270:  « پیشین  1  ...  215  216  217  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA