انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 221 از 270:  « پیشین  1  ...  220  221  222  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش پنجم






المقالة الخامسه

سالک آمد پشت بر فرش آورید
حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید

گفت ای عرش خدا بر دوش تو
عرش روشن ازدل پرجوش تو

زیر بار عرش اعظم آمدی
بارکش تر از دو عالم آمدی

عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست
وی عجب در زیر پایت هیچ نیست

گر بخواهد گشت طی این هفت فرش
برنخواهی داشت رو از ساق عرش

تو بتن ساکن تری از کوه قاف
لیک از دل همچو بحری در طواف

تن ستاده دل رونده چون تو کیست
بال و پر بسته پرنده چون تو کیست

در ظهوری عرش را ظاهر شده
در بطون ذوالعرش را حاضر شده

هم مقیم و هم مسافر هردوی
غایبی از خویش و حاضر هر دوی

چون تو بار عرش اکبر میکشی
هم توانی بار من گر میکشی

روز عمر من نگر بیگه شده
رفته همراهان و من گمره شده

چون کنم گمره بیک کس بازگشت
پیش نتوان رفت و ز پس بازگشت

حملهٔ عرش این سخن چون گوش کرد
عرش را از دوش خود پرجوش کرد

گفت من در زیر بارم ماندهٔ
همچو تو در درد کارم ماندهٔ

عرش بر دوش است و پایم بر هواست
طاقت این در همه عالم کراست

بیم لرزش باشدم از نور عرش
ور بلرزم میفرو افتم بفرش

آنچنان باری زبردر زیر هیچ
چون توان استاد خوش بی پیچ پیچ

زیر بارم گر نه چالاک اوفتم
بیم آن باشد که بر خاک اوفتم

در چنین معرض که هستم من بپا
کژنشین و راست گو کو کیمیا

زیر بار عرش در جان باختن
کیمیای عشق نتوان ساختن

چون ملایک در زمین و آسمان
بسته دارند از پی مردم میان

جمله دل در خدمت او باختند
خویشتن را خادم او ساختند

عشق چون خاصیت انسان بود
گر ملک عاشق شود انس آن بود

انس انسان را بود از ما مخواه
آنچه اینجانیست زین جاوا مخواه

سالک آمد پیش پیر نامدار
قصهٔ خود کرد بروی آشکار

پیر گفتش حملهٔ و خیل ملک
عالم کارند وطاعت یک بیک

دایماً در طاعت حق حاضرند
بادلی پرخون و جانی ناظرند

چون شوند از شوق حضرت بیقرار
جان کنند آخر بران حضرت نثار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

این سخن نقلست در قوت القلوب
زان بزرگ پای دین پاک از عیوب

گفت هر روز ازملایک عالمی
سوخته گردد ز نور حق همی

ز ابتدا تا انتهای روزگار
چند دانی نسل آدم را شمار

راست هم چندان بهر روزی ملک
از سماک انگشت گردد تا سمک

میبسوزند این همه روحانیان
پس دگر میآید آنگه در میان

ای عجب هر روز چندین سوخته
خیل دیگر خویشتن بر دوخته

چون ملایک حاضر و جمع آمدند
سر بسر پروانهٔ شمع آمدند

این همه هر روز میسوزند پاک
دیگران در آرزوی آن هلاک

تاملک کردند آدم را سجود
عشقشان یک ذره آمد در وجود

ره بحق چون جان آدم یافتند
تا ابد در خدمتش بشتافتند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

چون ز دنیا شد جنید پاک دین
پس جنازهش برگرفتند از زمین

پر زنان مرغی سپید از آسمان
بر جنازه او نشست اندر میان

خلق چندان کاستین افشاندند
مرغ را از نعش او میراندند

مرغ یک ذره از آنجا بر نخاست
لیک بگشاد او زفان در نطق راست

گفت ای ارباب ذوق و اهل دین
چند رنجانید خود را بیش ازین

زانکه شد مسمار عشقی آشکار
بر جنیدم دوخت تا روز شمار

قالب او حصه کروبیانست
لیک پای خلق این دم در میانست

گر نبودی زحمت و شور شما
قالبش با ما پریدی در هوا

قالبش ماراست قلبش آن دوست
مغز آن اوست وان ماست پوست

گر شود یک ذره از قلبش پدید
بس بود قفل دو عالم را کلید

صد جهان پر فرشته هر نفس
تشنهٔ بوئی شدند از پیش وپس

تشنه میمیرند در دریا همه
گوئیا دارند استسقا همه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک در قعر چاه

هر دو تن را سرنگون آویختند
تادرون چاه خون میریختند

هر دو تن را تشنگی در جان فتاد
زانکه آتش در دل ایشان فتاد

تشنگی غالب چنان شد هر دو را
کز غم یک آب جانشد هردو را

هر دو تن از تشنگی میسوختند
همچوآتش تشنه میافروختند

بود ازآب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دویک انگشت راه

نه لب ایشان بر انجا میرسید
نه ز چاه آبی به بالا میرسید

سرنگون آویخته در تف و تاب
تشنه میمردند لب بر روی آب

تشنگیشان گر یکی بود از شمار
در بر آن آب میشد صد هزار

بر لب آب‌ آن دو تن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب

هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب آبی چنان در پیش بود

تشنگان عالم کون و فساد
پیش دارند ای عجب آب مراد

جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمیبینند یا خود راه نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

کاملی گفتست آن بیگانه را
کاخر ای خر چند روبی خانه را

چند داری روی خانه پاک تو
خانه چاهی کن برافکن خاک تو

تا چو خاک تیره برگیری ز راه
چشمهٔ روشن برون جوشد ز چاه

آب نزدیکست چندینی متاب
چون فرو بردی دو گز خاک اینت آب

کار باید کرد مرد کار نیست
ورنه تا آب از تو ره بسیار نیست

ای دریغا روبهی شد شیر تو
تشنه میمیری ودریا زیر تو

تشنه ازدریا جدائی میکنی
بر سر گنجی گدائی میکنی

ای عجب چندان ملک در دردورنج
بر سر گنجند و میجویند گنج

تا نیامد جان آدم آشکار
ره ندانستند سوی کردگار

ره پدید آمد چو آدم شد پدید
زو کلید هر دو عالم شد پدید

آنچه حمله عرش میپنداشتند
تا بتوفیق خدا برداشتند

آن دل پر نور آدم بود و بس
زانکه آدم هر دو عالم بود و بس
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

دید بوموسی مگر یک شب بخواب
بر سر خود عرش همچون آفتاب

روز دیگر رفت سوی بایزید
زانکه بوموسی ز جان بودش مرید

گفت تا تعبیر خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند

چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود

چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه

گفت بوموسی که چندانی که من
میزدم بر خلق ماتم خویشتن

کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش
مینداد آنکس بمن گشتم خموش

زیر آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام

چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالی بایزیدم آشکار

گفت ای بینندهٔ خواب صواب
نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب

شخص ما عرش است برگیر وبرو
فهم کن زان خواب تعبیر و برو

گر ملک نزدیک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست

در ملک از دیدهٔدل کن نظر
زانکه عقل این قول دارد مختصر

هر دو عالم از برای آدمیست
از ملک بی آدمی مقصود چیست

زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند
تا همه در کار مردم ماندهاند

گرچه امروز این گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجی پاک بود

باش تا فردا محک کردگار
نقد مردان را پدید آرد عیار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

بود اندر مطبخ جم ای عجب
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب

دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد

هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند

دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست

کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام

تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار

گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد

تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی

کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام

چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر

این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش

گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم

خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم

چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را

تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر

در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید

تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو

گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام

لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

رفت سوی آسیائی بوسعید
آسیا را دید در گشتن مزید

ساعتی استاد آخر بازگشت
با گروه خویش صاحب راز گشت

گفت هست این آسیا استاد نیک
چشم نامحرم نمیبیند و لیک

زانکه با من گفت این ساعت نهان
کاین زمان صوفی منم اندر جهان

در تصوف گر تو رنجی میبری
من بسم پیر تو در صوفیگری

روز و شب در خود کنم دایم سفر
پای بر جایم ولیکن در گذر

گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای
میروم از پا بسر از سر بپای

میستانم بس درشت از هر کسی
میدهم بس نرم و میگردم بسی

گر همه عالم شود زیر و زبر
نیست جز سرگشتگی کارم دگر

لاجرم پیوسته در کار آمدم
کار را همواره هموار آمدم

همچو من شو گر تو هستی مرد کار
ورنه بنشین چون نداری دردکار

کار او پیوسته اندر جان نشست
یک نفس بی کار مینتوان نشست

او چو میداند که کار از بهر اوست
گر برای او بخون گردم نکوست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب شد همچو گردون بی قرار

خورد روز و خواب شب بدرود کرد
دیده از دریای دل چون رود کرد

پای در میدان رسوائی نهاد
داغ دل بر عقل سودائی نهاد

گفت یک روزش پدر کای بی خبر
خویش را رسوا بکردی در بدر

ماندهٔ در قید رسوائی مقیم
هیچ کس نفروشدت نانی بسیم

این سخن مجنون چو بشنود از پدر
گفت چندینی غم و رنج و خطر

کاین زمان من میکشم از بهر دوست
دوست داند کاین همه از بهر اوست

گفت داند گفت پس این میبسم
تا قیامت هر نفس این میبسم

گردلم را زین مصیبت خون کنند
ازدلم این درد چون بیرون کنند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

زین گدائی بر ایاز آشفته شد
این سخن در پیش سلطان گفته شد

پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار

گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است

مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس

عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم

گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 221 از 270:  « پیشین  1  ...  220  221  222  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA