انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 222 از 270:  « پیشین  1  ...  221  222  223  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


مرد

 
متشکرم
از انتخاب و مطالب ارزنده و آموزنده
...تنهایی...
نیمه دیگر من است
وقتی تو را...
ندارمت.....!
کاش...!
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه




بخش ششم






المقالة السادسه

سالک آمد پیش عرش صعبناک
گفت ای سر حد جسم و جان پاک

هفت گلشن نقطهٔ پرگار تو
هشت جنت غرقهٔ انوار تو

اولین بنیاد در عالم توئی
واپسین جسمی که ماند هم توئی

جسم و جان را کار پرداز آمدی
جزو و کل را قبهٔ راز آمدی

جملهٔ ارواح را مرجع توئی
جملهٔ اشباح را مقطع توئی

ای بقیومی حق قایم شده
قدسیان را کعبهٔدایم شده

صد هزاران جوهر کروبیند
در محبی اند و در محبوبیند

جمله ذاتت کعبهٔ خود ساخته
تاابد دل در طواف انداخته

صد هزاران عنصر روحانیند
در طواف تو بسر گردانیند

رحمت از هر دو جهان قسمت تراست
زانکه از رحمن همه رحمت تراست

آنکه با چندین جلالت آید او
میتواند گر رهی بنماید او

عرش اعظم زین سخن از جای شد
چون شفق از دیده خون پالای شد

گفت بر من زین سخن جز نام نیست
لاجرم یک ساعتم آرام نیست

نیست از رحمن بجز نامی مرا
چند الرحمن علی العرش استوی

همچو گرگی گرسنه فرسودهام
در شکم هیچ ودهان آلودهام

چون زموت سعد لرزیدم ز جای
چون توانم داشت طاقت با خدای

گر ز پیشان آب روشن میرود
تیره میگردد چو بر من میرود

هر دمم دولت رسد صد قافله
من نمیبینم یکی را حوصله

لست ساقی روز میثاق آن مراست
قصهٔ والتفت الساق آن مراست

هست اساس و اصل من برروی آب
من برآبی مضطرب همچون حباب

گرچه محراب ملایک گشتهام
منصبی نیست این نه مالک گشتهام

من از آن کرسی نهادم زیر پای
تا رسد خود دست من بر هیچ جای

خود ز زیر پای من کرسی برفت
وز دماغم آنچه میپرسی برفت

حال خود برگفتمت ای پاک مرد
همچو من در خون نشین بر خاک درد

سالک آمد پیش پیر خرده دان
برگشاد از حال او با او زفان

پیر گفتش هست عرش صعبناک
عالم رحمت جهان نور پاک

هرکجا در هر دو عالم رحمتست
جمله را از عرش رحمن قسمتست

منزل رحمت ز حق عرش آمدست
پس زراه عرش در فرش آمدست

هر که او امروز رحمت میکند
حق ز عرشش نور قسمت میکند

هرکه او بر زیردستان شد رحیم
گشت دایم ایمن از خوف جحیم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

سوی اسپاهان براه مرغزار
باز میآمد ملکشاه از شکار

مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه

از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند

ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز

بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم

قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر

چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند

پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان

جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود

چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید

موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر

با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان

گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من

ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط

گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو

من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای

هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام

از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس

گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را

در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال

این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد

سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد

این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار

هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو

گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه

تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب

حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش

گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال

این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند

پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد

غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد

گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر

از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی

فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار

چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب

گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه

از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا

نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم

عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم

گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم

کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن

آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند

گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه

ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال

بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار

لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

دید طفلی را مگر سفیان پیر
بلبلی را در قفس کرده اسیر

بلبل آنجا خویشتن را ممتحن
در قفس میزد بسی بی خویشتن

هر زمانی میدوید از پیش و پس
عالمی میجست بیرون از قفس

با پریدن هر کرا بیگانگیست
نیست او بلبل که مرغ خانگیست

خواند سفیان کودک درویش را
داد یک دینار آن دلریش را

بلبل شوریده از کودک خرید
کرد از دستش رها تا بر پرید

روز آن بلبل سوی بستان شدی
بازگشتی شب بر سفیان شدی

کی بیاسودی بشب سفیان ز کار
زانکه بودی طاعت او بیشمار

در عبادت آمدی تا صبحگاه
خیره میکردی درو بلبل نگاه

مرغ را عمری برین هم برگذشت
تا که سفیانش ز عالم در گذشت

چون جنازه شد روان از کوی او
مرغ میزد خویشتن بر روی او

گرد او میگشت چون شوریدهٔ
بانگ میزد اینت صاحب دیدهٔ

عاقبت چون دفن کردندش بخاک
بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک

یک زمان غایب نشد از خاک او
تا برآمد نیز جان پاک او

چون چنان مرغی ز دست آسان بداد
خون ز منقارش چکید و جان بداد

بیوفا مردا وفاداری ببین
چشم بگشای و نکوکاری ببین

کم نهٔ از مرغکی ای بینوا
پیش او تعلیم کن درس وفا

یادگیر این قصهٔ جانسوز ازو
گر نمیدانی وفا آموز ازو

رحمت سفیان چو آمد کارگر
سر نپیچید ازدرش مرغی بپر

کار مهرش تا بجان میساخت او
تا که جان در راه مهرش باخت او

جان اگر بر حلق میآید ترا
رحمتی بر خلق میناید ترا

هرکه از شفقت نگاهی میکند
شیوهٔ خلق الهی میکند

در ترازو هیچ چیز از هیچ جای
نیست بیش از خلق با خلق خدای

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

باغبانی سه خیار آورد خرد
تحفه را پیش نظام الملک برد

خورد یک نوباوه را حالی نظام
پس دوم خورد و سوم هم شد تمام

بودش از هر سوی بسیار از کبار
او نداد البته کس را زان خیار

باغبان راداد سی دینار زر
مرد خدمت کرد و بیرون شد بدر

پس زفان بگشاد در مجمع نظام
گفت خوردم این سه نوباوه تمام

پس ندادم هیچکس را از کبار
زانکه هر سه تلخ افتاد آن خیار

میبترسیدم که گر گوید کسی
آن جگر خسته برنجد زان بسی

خوردم آن تنها و برخویش آمدم
یک زمان من نیز درویش آمدم

پیشوایانی که سر افراشتند
پیش ازین یارب چه رحمت داشتند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

داد محمود آن یکی را مال خویش
کرد او را سرور عمال خویش

رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد

شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد

شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من

گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه

من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی

چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد

گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم

شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او

حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت

کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

گفت چون تابوت موسی بر شتاب
دید فرعونش که میآورد آب

چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه

گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز

من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم

چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند

گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز

برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد

لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد

سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست

پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم

کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست

گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند

جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن

گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید

لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را

آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت

خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان

جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست

بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین

لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود

کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مصیبت نامه







بخش هفتم








المقالة السابعه

سالک آمد پیش کرسی دل شده
خاک زیر پایش از خون گل شده

پیش کرسی خیره بر جا ایستاد
همچو کرسی بر سر پا ایستاد

گفت ای صحن مرصع زان تو
صد هزاران قبه سرگردان تو

جملهٔ در فلک در درج تست
مهر خندان در ده و دو برج تست

از تو میگردد فلک ذات البروج
هم افول از تست ظاهر هم عروج

در جهان گر ثابت و گر نایریست
لازم درگاه چون تو سایریست

منطقه بر بسته داری روز و شب
می نیاسائی زمانی از طلب

کهکشان پردانهٔ زرین تر است
در جهان تخم طلب چندین تراست

گر ز یک قطبست عالم را قرار
در جهان تو دو قطبست آشکار

بر زمین وآسمان وسعت تراست
واسع مطلق توئی رفعت تراست

آیة الکرسی است اندر شان ترا
بس بود این آیت و برهان ترا

چون ترا چندین مقام و دولتست
وین همه صدق و صفا و صولتست

میتوانی گر مرا با این شکست
ره نمائی سوی مقصودی که هست

زین سخن کرسی قوی جنبنده شد
گفتی از عرش مجید افکنده شد

گفت من ره جستهام هر جا ازین
کرسیم زان ماندهام بر پا ازین

آیة الکرسی چو از برکردهام
در دعا سر سوی عرش آوردهام

میبباید تا هزاران ساله راه
با چنین عمری رسم با جایگاه

چون رسیدم بعد از آن با جای خویش
راه با سر گیرم از سودای خویش

میروم از سر ببن از بن بسر
همچو گوئی بام بام و در بدر

هر زمانم زخم چون گوئی رسد
میندانم تا کیم بوئی رسد

انک ازین سرش سر یک موی نیست
چون رساند دیگری را روی نیست

سالک آمد پیش آن پیر رجال
داد پیش پیر حالی شرح حال

پیر گفتش ذات کرسی واسعست
آسمان زو خافض و زو رافعست

پای تا سر در مکنون آمدست
نوربخش هفت گردون آمدست

هست هر کوکب درو در طلب
می نیاساید زمانی روز و شب

میدود از شوق حضرت هر نفس
میدواند آسمانها را ز پس

هر کرا دایم چنین شوقی بود
تحفهٔ او هر زمان ذوقی بود

پادشاهی ذوق معنی بردنست
نه بزور خشک دینی بردنست

گر چو کرسی سرفرازی بایدت
ترک ملک نانمازی بایدت

ملک دنیا را که بنیادی نهند
گرچه بس عالیست بربادی نهند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

در رهی میرفت هارون الرشید
بود تابستان و آبی ناپدید

تشنگی غالب شد و در تف و تاب
چشم را بود ای عجب گربود آب

عابدی گفتش که ای شاه جهان
تشنگی چون برتو افتاد این زمان

گر دلت از تشنگی گردد خراب
ور نیابی فی المثل ده روز آب

گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه
تاترا یک شربت آب ارد براه

از سر آن بر توانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو

گفت ملک خود کنم نیمی نثار
تا رسد جانم بآب خوشگوار

گفت اگر آن شربت آبت در درون
ره نیابد تا بزیر آید برون

گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر
تا دهد آن آب را در تو گذر

آن دگر نیمه توانی داد خوش
برتوانی خاست زان آزاد خوش

گفت چون در من بود صد پیچ پیچ
ملک با آن درد نبود هیچ هیچ

من بگویم ترک ملک و مرد خویش
تا خلاصی باشدم از درد خویش

گفت آن ملکت که در دفع عذاب
میتوان کردن عوض با یک من آب

دل درو بیهوده چندینی مبند
وز کفی دو آب چندینی مخند

ملکتی کان یک من آب ارزد ترا
دل برو چندین چرا لرزد ترا

ملک عقبی خواه تا خرم بود
ذرهٔ زان ملک صد عالم بود

عدل کن تادر میان این نشست
ذرهٔ زان مملکت آری بدست

عدل نبود این که بنشینی خوشی
میزنی در هر سرائی آتشی

گر چو خود خواهی رعیت را مدام
مملکت را عادلی باشی تمام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
الحکایة و التمثیل

رفت نوشروان درآن ویرانهٔ
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ

ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود

از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او

در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان

مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی

گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه

تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ

عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام

قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه

گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب

گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ

گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش

من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین

تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر

شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت

جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا

تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی

آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود

نیستی عادل تو با عدلت چکار
عادلی به از چو تو عادل هزار

گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر

گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی

ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور

زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان

گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند

همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه

گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را

هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من

این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید

عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان

نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام

گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 222 از 270:  « پیشین  1  ...  221  222  223  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA